• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5356 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۳۰ آبان

يادداشتي بر «لالايي براي دخترمرده» رمان حميدرضا شاه‌آبادي

درها را باز كنيد، ما براي تان عدالت آورده‌ايم!

فرزانه توني

بخش بزرگ و پراهميت جامعه امروز ِما يعني قشر نوجوان، بسيار تشنه،‌ آشنايي با تاريخ و واقعيت‌هاي داستاني است. اين ابزار و آشنايي در داستان، به كمك نويسنده‌ مي‌آيند و شناسايي مسيرِ پيش‌رو و حركت در آن را براي نوجوان  تسهيل  مي‌بخشند. 
از مهم‌ترين مسائلي كه در رمان كودك و نوجوان بايد به آن پرداخت و بسيار قابل تامل است، نگاه نويسنده به نقد مسائل اجتماعي و دغدغه‌هاي والدين است. تنهايي، سرگشتگي و حكايت ظلم ناروايي كه در طول تاريخ هميشه گريبان‌گير كودكان و دختران بوده است. كشش و تاملي در مخاطب  ايجاد مي‌كند كه  نمي‌تواند  نسبت به نتيجه ماجرا  بي‌تفاوت  باشد.
داستان «لالايي براي دخترمرده» كنايه‌هاي نويسنده به اين هنجارهاي موجود در جامعه را به خوبي نشان مي‌دهد. شاه‌آبادي، زندگي در دو دهه متفاوت را روبه‌روي هم قرار مي‌دهد، مطابق با يكي از ديالوگ‌هاي داستان، مردم در يك دهه، بيشتر از آنكه محتاج عدالت باشند، نيازمند خوردن نانند. اين مردم با ظلمي كه در حق‌شان شده، آنقدر بي‌چيز و تنگدست مانده‌اند كه دختران خود را مي‌فروشند و در دهه‌ا‌ي ديگر خانواده‌اي مانند خانواده زهره را داريم كه آنها هم آنقدر مشغله گذران ِزندگي و امورات خود را دارند كه پريشان‌حالي نوجوان‌شان را ناديده مي‌گيرند.
آنچه گفتني ا‌ست نويسنده به ‌قطع يقين نه از همان ابتدا كه در ادامه مسير، به اتمام يك ماموريت نيمه‌كاره و شفاف‌سازي يك موضوع در تاريخ مي‌انديشد؛ دادخواهي! مساله‌اي كه هميشه زنده است. داستان در كنار تفسير و تحليل چارچوب‌هاي هر خانواده، پيامد‌هاي هر كدام را نيز براي والدين ِنوجوان بازگو مي‌كند.
اين اثر شاهكار و برنده لوح زرين نوشته‌ حميدرضا شاه‌آبادي‌ داستان‌نويس و پژوهشگر تاريخ است، شاه‌آبادي كه در كتاب «مقدمه‌اي بر ادبيات كودك» بر چيستي و كيستي دوران كودكي قدم گذاشته، بسياري از مشكلات در اين حوزه را به عدم آشنايي با مفهوم كودكي، مرتبط مي‌داند.
داستان از زبان چهار شخصيت اصلي روايت شده است؛ زهره، مينا، ميرزاجعفرخان منشي باشي و اولين راوي داستان كه يك پژوهشگر است و با عنوان «من» داستان را روايت مي‌كند و تا اواسط قصه، براي مخاطب شخصيتي مجهول است. نويسنده‌ به راويان داستان اجازه داده تا آزادانه و مستقل، به بيان تفكرات جهان خويش بپردازند. همين ويژگي چندروايتگري و درواقع چندصدايي كه قصه را از زواياي مختلفي بازگو مي‌كند، در ملموس بودن قصه تاثير بسزايي دارد و تجربه‌ و جهان‌بيني متفاوتي را براي نوجوان امروز رقم مي‌زند.
داستاني اثرگذار، زباني شيوا، روايتي متفاوت و حكايتي تاريخي كه كمتر به آن اشاره و پرداخته شده و خيلي چيزهاي ديگر، داستاني قابل توجه و تامل را تحويل مخاطب مي‌دهد. پيوند ماجرايي تاريخي با دغدغه‌هاي اجتماعي دختران نوجوان امروزي. داستان در فضايي دور از شهر و در شهركي كه خانه‌هاي خالي‌اش بيشتر از سكنه آن است، شكل گرفته است و همزمان، مخاطب را  از شهرك ارغوان با خود به دوره ميرزاجعفرخان مي‌برد.
حكايتِ فروش دختران قوچاني در دست‌‌نوشته‌هاي ميرزاجعفرخان منشي باشي كه هرگز به تهران نرسيد و در ميان كتاب‌هاي كتابخانه عشق‌آباد به قعر فراموشي سپرده شد و حالا نويسنده مي‌خواهد داستان، نماينده دختراني باشد كه فرصت ديده شدن نيافته‌اند و صداي‌شان را، پس از سال‌ها به گوش مردم برساند. سياهه‌اي نيز در داستان آمده؛ از اسامي جمعي از دختران دوپارچه از دهات اطراف قوچان كه از براي تاديه وجه ماليات حكومت خراسان، توسط اهالي يا ماموران ماليات به طوايف تركمان ساكن در آن‌سوي سرحدات، نواحي آخال و عشق‌آباد فروخته شده‌اند كه به احتمال قريب به يقين تعدادشان حداقل بين هشتصد تا هزار نفر بوده‌ است. 
ميرزاجعفرخان با روايت جگرسوزانه و پررنج خود از حادثه فروش دختران قوچاني كه با وجود آگاهي‌اش از خطرات اين راپورت، آن را به جان خريده است، تماما دادخواهي و ستاندن حق  را طلب مي‌كند.
مينا و زهره دو دوست و دو شخصيت اصلي داستان كه در دنياي حال زندگي مي‌كنند، هر كدام بيانگر و نمادي از خانواده‌هاي‌شان هستند كه در مقابل هم قرار مي‌گيرند. زهره عضوي از يك خانواده‌ پدرسالار، سنتي و پرجمعيت كه كمتر به جنس زن توجه مي‌كند؛ پدر و برادرهايي كه هميشه مشغول كار هستند و مادري كه تمام روز را براي رسيدگي به امور خانه و مردان خسته از كار برگشته، صرف مي‌كند.
«نمي‌دانم وقتي كوچك بودم پدرم بغلم مي‌كرد يا نه. سال‌ها بود جز حرف‌هاي خيلي معمولي چيزي به هم نگفته بوديم. پدر صبح زود مي‌رفت و شب برمي‌گشت؛ شام مي‌خورد و مي‌خوابيد و مادر با هيكل چاقش مدام توي خانه راه مي‌رفت و نفس‌نفس مي‌زد. مي‌پخت، مي‌شست، تميز مي‌كرد و اگر مي‌شد شايد مرا هم به عنوان يك چيز اضافه كه روي زمين افتاده، دور مي‌انداخت.»
خانه‌اي كه در آن هيچ گفت‌وگويي رد و بدل نمي‌شود و همه مشغول گذران زندگي خود هستند و از سويي ديگر مينا از خانواده‌اي فرهنگي مي‌آيد كه اجتماعي‌ترند و در فضايي صميمانه‌ از مسائل روزمره گفت‌وگو مي‌كنند و البته پدري كه بسيار دغدغه‌مند است و هميشه خود را مسوول به دوش كشيدن درد و رنج مردم دنيا مي‌داند. «تو جوري رفتار مي‌كني كه انگار در برابر تمام دنيا مسوولي، لازم نيست غصه اونا رو بخوري...»
قطعا حضور پررنگ اين دغدغه در رفتار پدر، صحبت‌هاي زهره و دست‌نوشته‌هاي ميرزا جعفرخان، مسبب تضعيف شدن شخصيت مينا در داستان هستند. نوجواني كه خودش را شاگرد درس‌خوان مدرسه و دختر حرف گوش‌كن پدر و مادر معرفي مي‌كند، بعد از قرار گرفتن اتفاقي ِماجراها دركنار هم، زندگي‌اش، به‌رغم ميل‌ باطني‌ او دستخوش تغيير مي‌شود. او دلش مي‌خواست مانند بقيه نوجوانان سرش به كار و احوال خودش گرم باشد و رنج تاريخ بر دوش او نباشد. 
«دلم مي‌خواست فراموش كنم اما نشد. چرا زهره و ميرزاجعفرخان و تمام آن دختران قوچاني كه فروخته شدند،  نگذاشتند كه زندگي‌ام را بكنم؟ و پدر كه هميشه انگار رنج عالم را براي خودش تكرار مي‌كرد. انگار كه همزمان بار همه مردم كره‌زمين از اول تا آن روز روي شانه‌هايش بود. از همان‌جا سعي مي‌كرد به من حالي كند كه آدم‌هايي هم هستند كه فقيرند كه گرسنه‌اند كه خانه ندارند و هيچ‌وقت دلم براي آنها كه توي قصه بودند نمي‌سوخت، فقط با ديدن‌شان مي‌ترسيدم، مي‌ترسيدم كه يك روز من هم شبيه آنها  بشوم.»
زهره دختر شوخ و خالي‌بند قصه، از همان ابتدا با ديدن دختري با دست‌هاي سوخته و موهاي خاكستري، به يك‌باره پريشان‌حال و متوهم مي‌شود، او كه حرف‌هايش نه براي خانواده و نه دوستانش قابل باور نيست، به مرور با حكيمه، دوست جديد كه موجوديتي فيزيكي ندارد و مربوط به صدسال گذشته است و با حكايت دختران قوچاني جور درمي‌آيد، كنار مي‌آيد و همراه مي‌شود. زهره در ميانه‌هاي داستان، قصه‌اي را براي حكيمه روايت مي‌كند از قهرماني كودكي از طبقه فرودست كه با شجاعت و نه قدرت، مسير زندگي‌اش را تغيير مي‌دهد. 
بخش پاياني داستان كه قرار است همه تكه‌هاي اين پازل داستاني دركنار هم قرار بگيرند، دوباره زخمي سر باز مي‌كند كه همان موضوع اصلي داستان را نشانه گرفته‌، آنجا كه استاد دانشگاه، در پرسش‌هاي مكرر دختر فراري كه «تو پدر مني» مستاصل گشته و در نهايت به او پاسخ مثبت مي‌دهد و درست در همين زمان با سيلي دختر ناگهان هوشيار مي‌شود: «ببين خوبه؟ خودت خوشت مي‌آد؟ چرا مي‌زدي سياه و كبودم مي‌كردي؟» و جان ِ كلام قصه، رنجِ ديگري را بر رنج‌هاي مخاطب مي‌افزايد. به جرات مي‌توان گفت كمتر داستاني را مي‌توان پيدا كرد كه به خوبي به جنبه‌هاي مختلفي بپردازد و يقينا از قلمِ پرتوانِ حميدرضا شاه‌آبادي عزيز، انتظار ديگري هم نمي‌رفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون