• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5403 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۲۶ دي

زمين خدا و چاقوي لوبيافروش

ابراهيم عمران

چندباري ديده بودمشان. دختري كوچك به همراه مادرش. روي نيمكت‌هاي سبزه ميدون. درست روبه‌روي رستوران معروف بازار. نزديك به ده، دوازده ساندويچ خونگي كنارشان. يه ‌كاغذ كوچولو هم نوشته بودن كه غذاي سالم خونگي. اين‌بار چند دقيقه‌اي از دور نگاهشان كردم. دخترك هي دست مي‌برد كه يكي از ساندويچ‌ها را بخورد. مادر يواش دستش را پس ميزد. يكي، دو نفري هم قيمت مي‌پرسيدند و مي‌رفتند. كنجكاو شدم كه چرا مادر يكي از ساندويچ‌ها را به دخترك نمي‌دهد. جلو رفتم. تقاضاي خريد كردم. قيمتش خيلي كمتر از آن چيزي بود كه فكر مي‌كردم. حتي كمتر از قيمت پفك‌هاي معروف بازار. وقتي خريدم، با اجازه مادر، لقمه را به دخترك دادم. مادرش اول امتناع كرد. كمي هم ناراحت و دژم شد. گفت آقا نكنيد اين كار را. گفتم قصد بدي نداشتم. ديدم كه دخترتان دست روي لقمه مي‌برد و شما دستش را پس مي‌كشيديد! گفت پس زاغ سياه ما را چوب مي‌زديد! گفتم چندباري از اينجا كه رد مي‌شدم؛ هميشه بوديد. هم جاي مخصوصي است و هم چهره‌تان به ياد مي‌ماند. گفتم اين‌بار خواستم ببينم چرا از قبل به دخترتان غذا و خوراكي نمي‌دهيد كه اين شكلي هميشه دست به ساندويچ نزند؟! گفت آقا انگار شما وكيل دخترم شده‌ايد! اصلا به شما چه ارتباطي دارد؟ بريد و مزاحم كارم نشويد. كمي جا خوردم. آن‌هم در خطه بازار كه همگي منتظر هستند سر و صدايي راه بيفتد و تماشاگر صحنه باشند! با آرامش و لحن آرامي گفتم من منظوري نداشتم. راستش دلم سوخت يه لحظه؛ همين! گفت حالا كه دلتان مي‌سوزد براي اين دختر؛ اگر بگويم سه برادر ديگري هم دارد كه منتظر هستند؛ برايشان همين لقمه‌ها را ببرم؛ چه كار مي‌كنيد؟ گفتم چطور؟ گفت آقا انگار شما بيكاريد و دنبال داستان زندگي مردم يا اصلا داستان‌نويس و در پي سوژه؟ ولم كنيد. نه وقتش را دارم و نه حوصله حرف. چند دقيقه‌اي كه اينجا هستيد؛ ديديد كه يه لقمه هم نفروختم. انگار بازار بيشتر دنبال پيتزاي ارزون هستند. اونايي كه هم پول دارند؛ رستوران‌هاي معروف در پي خوردن غذا. وقتي مي‌نويسيم خونگي؛ انگار باور ندارن. وقتي هم ارزون و مناسب قيمت مي‌ديم؛ فكر مي‌كنن بي‌كيفيته! مي‌دوني چيه آقا؛ شوهرم تو يه ساندويچي سمت منيريه كار مي‌كرد. چند سالي بود كارش اونجا بود. دستور اين ساندويچ‌ها را هم اون به من ياد داده بود. زندگي‌مون بد نبود. با اينكه چهار تا بچه داشتيم؛ از گذران امور راضي بوديم تا اينكه يه بار شوهرم گفت چطوره جمعه‌ها هم ساندويچ درست كنيم و بريم سمت بازار و بفروشيم. هم خلوت‌تره و هم هوايي عوض مي‌كنيم. منم بدم نيومد. چند هفته‌اي رفتيم. ديديم بد نيست. اول از جلو كاخ گلستان شروع كرديم. حتي چند بار گردشگراي خارجي هم از ما خريد كرده بودند. دفعات بعدي سمت سبزه‌ميدون رفتيم. شلوغ‌تر بود. كسب و كار هم بهتر. ولي دستفروش‌هاي ديگر هم بودن و بالطبع مي‌دانيد كه بر سر يه وجب خاك خدا؛ هميشه دعوا. اول زياد توجه نمي‌كرديم. اگه مي‌گفتن بريد اون‌ور‌تر مي‌رفتيم. اصلا راه مي‌رفتيم و مي‌فروختيم. نهايت اين بود كه همسرم داد مي‌زد ساندويچ خونگي. چند ماهي گذشت. كم‌كم آشناي اون راسته شديم. مشتري‌هاي هميشگي هم پيدا كرده بوديم. بعضي بازاري‌ها و شاگرداشون هم مشتري ما شده بودن، ولي كمي هم ضد و دشمن‌مون شده بودن. يكي از اونا كه لوبيا مي‌فروخت از همه اخلاقش بد‌تر بود. هميشه هم مي‌گفت دور و بر من نباشيد. ما هم زياد توجه بهش نمي‌كرديم تا اينكه يه جمعه نزديك آخر سال؛ سال قبل كرونا؛ دم دماي ظهر كه بساط‌مونو پهن كرديم؛ اومد و گفت اگه امروز اينجا بمونيد؛ هر چي ديديد از چشم خودتون ديديد. چاقويي هم در آورده بود. شوهرم گفت ما كه زياد اينجا نمي‌شينيم. بيشتر راه مي‌ريم و مي‌فروشيم. گفت به هر حال دور و بر من نباشيد. اصلا تا يك كيلومتر اون‌ور‌تر نبينمتون! شوهرم كمي عصباني شد. بهش گفت اگه باشيم مثلا چه غلطي مي‌خواي بكني؟ فكر كردي اين همه مدت چيزي بهت نگفتيم؛ ازت مي‌ترسيم؟ حيف كه زنم همراهمه. لوبيافروش گفت آره زنتو عمدا مياري كه بيشتر مشتري جلب كني! تا اينو گفت شوهرم لگدي به شكمش زد. اونم افتاد رو جدول. مردم جمع شدن. سواشون كردن. لوبيافروش گفت اگه جرات داري امروز اين سمت بيا. دست شوهرمو گرفتم و رفتيم. بهش گفتم بريم همون سمت كاخ. گفت من اينو ادب مي‌كنم. گفتم ولش كن. به هر بدبختي بود منصرفش كردم. رفتيم سمت كاخ. بيشتر ساندويچ‌ها را فروخته بوديم. شوهرم گفت ميره سرويس بهداشتي. به منم گفت يواش يواش جمع كنم و برم سمت مترو. ده دقيقه‌اي نگذشته بود كه ديدم سمت ميدون ارگ شلوغ شده. دلم شور افتاد. مردم مي‌گفتن ناكس چاقو زده و در رفته. يهو نفهميدم چي جوري خودمو رسوندم سبزه ميدون. جمعيت زياد بود. به سختي رد شدم. شوهرم غرق خون بود. از رون به بالاشو چاقويي كرده بود. ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفته بودم. سر بند اون چاقو خوردن، شوهرم هر چند عمرش به دنيا بود ولي آدم سابق نشد. شد خونه‌نشين و اين وضعي كه مي‌بيني. جلو گريه‌شو گرفت. گفت آقا اين ميدون براي همه رنگ سبز بود و براي ما رنگ خون. بلند شد و لقمه‌هاشو برداشت و رفت. فقط گفت ميام اينجا تا اون نامرد لوبيافروشو ببينم‌. از اون روز ديگه پيداش نشد. گفتم براي چي مي‌خواي ببينيش؟ گفت اون ديگه گفتني نيست...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون