• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5407 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۱ بهمن

آخرين روزهاي محمدرضاشاه در ايران (6)

مرتضي ميرحسيني

محمدرضاشاه، زماني در مصاحبه با اوريانا فالاچي گفته بود: «معتقدم كه ماموريتي را بايد به انجام برسانم و مصمم هستم كه بدون ترك تاج و تخت آن را به انجام برسانم. واضح است كه آينده را نمي‌شود پيش‌بيني كرد، اما من مطمئنم كه سلطنت در ايران، به مراتب بيشتر از رژيم‌هاي حكومتي شما پايدار خواهد بود يا شايد بهتر باشد بگويم كه رژيم‌هاي شما دوام نخواهد آورد و رژيم من پايدار خواهد ماند.» زماني واقعا چنين باوري داشت. باور داشت تاريخ وظيفه برپايي تمدني نوين را به او سپرده است و تا زماني كه اين وظيفه را به انجام نرسانده، مرگ به سراغش نمي‌رود. اما بعد كه بيمار شد و پزشكان بيماري‌اش را سرطان تشخيص دادند، كمي در باورهايش درباره آينده و مرگ ترديد افتاد (هر چند پزشكان تا مدت‌ها در حضور او از واژه «سرطان» استفاده نمي‌كردند)، اما مطمئن بود كه راه درست را مي‌رود. دور و اطرافش را هم مشتي چاپلوس پر كرده بودند و هيچ حرفي متفاوت با آنچه شاه دوست داشت بشنود، نمي‌گفتند. مي‌گويند خود شاه نيز تحمل همصحبتي با آدم‌هاي صريح و راستگو را نداشت و بهاي صداقت در حضور شاه، طرد از دربار بود. محمدرضاشاه به مرور آنقدر در خودش فرو رفت كه نمي‌توانست ديگران را كه هويتي مستقل و انديشه‌هايي متفاوت با او داشتند، بپذيرد. اين موضوع من را ياد آن جمله اكتاويو پاز، شاعر مكزيكي مي‌اندازد كه مي‌گفت: «از آنجا كه رهبران ما تنها متكلم‌وحده هستند و سرخوش از حالت مغرورانه‌اي كه همچون هاله‌اي از ابر آنها را احاطه كرده، براي آنها تقريبا غيرممكن است درك كنند كه جز آرزوها و ديدگاه‌هاي شخصي‌شان، عقايد ديگري هم وجود دارد.» محمدرضاشاه هم به همين آفت دچار شد و به مرور رو به تباهي رفت. از اين‌رو حرف‌هاي صديقي در صحبت با او ضربه سنگيني بود، زماني كه به شاه گفت از مردان لايق زمانه، كسي عنوان وزارت را نمي‌پذيرد و امكان تشكيل دولتي كارآمد زير سايه حكومت پهلوي وجود ندارد، زيرا «هيچ‌كس نمي‌خواهد با شاه همدست شود.» آن روزها چند بار ديگر زير ضربات اينچنيني رفت و با هر ضربه، بيشتر و بيشتر خودش را باخت. مي‌گويند مايكل بلومنتال، كه آن زمان وزير خزانه‌داري امريكا بود و براي شركت‌هاي نفتي هم دلالي مي‌كرد در سفر به آسياي غربي، به ايران نيز سري زد و به ديدن شاه رفت. او سال گذشته هم با شاه ملاقات و صحبت كرده و شاه آن زمان با تحكم و آمريت به او گفته بود: «شما در ايالات متحد بلد نيستيد چگونه بايد كشور را اداره كرد.» اما اكنون شرايط جور ديگري بود. نه شاه به آن مرد متكبر سال قبل شباهت داشت و نه ايراني كه او بر آن حكومت مي‌كرد، آن كشور به ‌ظاهر باثبات قبلي بود. به روايت بلومنتال «با مردي بيمار و گيج روبه‌رو شدم كه نمي‌فهميد چه خبر شده است و افكارش نظم و ساماني ندارد. مي‌گفت و مدام تكرار مي‌كرد: نمي‌دانم چه بكنم. نمي‌دانم آنها از من چه انتظاري دارند.» او اين «آنها» را درك نمي‌كرد، ولي اميدوار بود همين «آنها» به او بگويند چه بكند تا همه ‌چيز درست شود. گاهي سكوت‌هاي طولاني‌مدت ميان‌شان و در اتاقي كه در آن با يكديگر صحبت مي‌كردند، حاكم مي‌شد. شاه سرش را پايين مي‌انداخت و به كف اتاق خيره مي‌شد. بلومنتال همان روز و همانجا پايان ماجرا را ديد و در بازگشت به امريكا، در صحبت با برژينسكي (مشاور امنيت ملي كارتر) گفت: «شما يك مُرده متحرك در آنجا داريد. ما در ايران چه مي‌كنيم؟ آيا در موضع عقب‌نشيني هستيم؟ بايد بداني كه ديگر نمي‌توانيم روي شاه حساب كنيم.»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون