• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5478 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۱۸ ارديبهشت

تاملي در تتبعات مونتني

انساني بسيار انساني

غزاله صدر منوچهري

نشست هفتگي مركز فرهنگي شهر كتاب با عنوان «تأملي در تتبعات مونتني» سه‌شنبه ۱۲ ارديبهشت به مناسبت چهلمين روز درگذشت احمد سميعي گيلاني به كتاب «تتبعات» مونتني با برگردان او اختصاص داشت و با حضور مسعود زنجاني، حسين حسيني و لاله قدك‌پور برگزار شد.

لحظه‌لحظه در كمين و شكار خود بودن 
مسعود زنجاني:ترجمه مرحوم احمد سميعي‌گيلاني از جستارها و مقالات مونتني با عنوان «تتبعات» شايد يكي از ترجمه‌هاي معيار از آثار كلاسيك جهان به زبان فارسي باشد. دريغ آنكه ترجمه استاد سميعي حدود يك‌بيستم كل كتاب را دربر مي‌گيرد، با اين ‌همه گزيده‌اي است كه مي‌تواند شيوه نگرشي و نگارشي مونتني را تا حد قابل‌ قبولي نمايندگي كند. نظرگاه‌هاي مونتني و انديشه‌هاي او درباره «تعليم و تربيت» همواره حائز اهميت بوده است، به همين سبب در كتاب‌هاي «فلسفه تعليم و تربيت»، به‌ ويژه با رويكرد تاريخي، غالبا درباره مونتني مي‌توان مطالبي ارزنده و آموزنده يافت. همچنين، از آنجا كه رشته پداگوژي در ريشه‌هاي تاريخي و نظري خودش با روانشناسي درهم‌تنيده است، آن دسته از كتاب‌هاي «تاريخ روان‌شناسي» كه به ريشه‌هاي انديشگي خود برمي‌گردند و آن روان‌شناسي فلسفي و نظري را كه به ‌اصطلاح «نفس‌شناسي» يا «علم‌النفس» خوانده مي‌شد نيز بررسي مي‌كنند، اغلب به مونتني بسيار اهميت مي‌دهند. من هم امروز قصد دارم به اهميت مونتني در حوزه «تعليم و تربيت بپردازم، چراكه ديدگاه‌هاي مونتني در اين حوزه بسيار كارآمد، پيشرو و به ‌نوعي شگفت‌انگيز است. طرفه اينكه «روز معلم» است.
امروزه به فلسفه و انديشه‌هاي مونتني توجه بيشتري شده است تا آنجا كه برخي ناقدان و صاحب‌نظران او را فيلسوفي پُست‌مدرن پيش از فلسفه مدرن مي‌خوانند. اما در حوزه تعليم و تربيت چه چيزي مي‌توان از او آموخت؟ براي پاسخ به اين پرسش، ابتدا بايد بدانيم كه درك و برداشتِ مونتني از مقوله‌هايي مانند «علم» و «معرفت» و «آگاهي» به شكل راديكالي متفاوت است با آنچه پيش و پس از او فهميده مي‌شود. همين امر نظرگاه او را درباره «تعليم و تربيت» بسيار بديع و متفاوت مي‌كند.
مونتني فيلسوف و جستارنويسِ فرانسوي عهدِ رنسانس است، ولي آن‌قدر به لحاظِ فرهنگي و معنوي از زمان و مكان خود دور است كه مي‌خواهم بگويم او يك فيلسوف شرقِ دور است. به‌ هيچ ‌وجه نمي‌خواهم مشغله‌اي لفظي ايجاد كنم كه موضوع توجه ما شود، بلكه مي‌خواهم با اين شگرد به غريبي و استثنايي بودن او در تاريخ فرهنگ اروپا اشاره كنم. چنان‌كه اگر ما او را همان‌گونه كه شايع است «اومانيست» و «فرزند رنسانس» بخوانيم، اين نسبت بسيار گمراه‌كننده است، چراكه مونتني به فرهنگ و نگرش‌هاي غالب در دوره رنسانس مانند «انسان‌گرايي» و «عقل‌گرايي» رويكردي انتقادي و با اومانيست‌ها تفاوتي جدي دارد. اگر اين غرابت‌ها و تفاوت‌ها را معيار قرار بدهيم، مونتني بيشتر شبيه و قريب فرزانه‌اي چون بودا است: گويي بودا در عصرِ رنسانس فرانسه دوباره زندگي مي‌كند.
نقل است كه وقتي بودا افكار و تعاليم خودش را علني كرد، روحانيونِ هندو به او گفتند تو چه مي‌تواني بكني كه ما قادر نيستيم؟ ما روي آب راه مي‌رويم، پشت ديوار را مي‌بينيم و طي‌الارض مي‌كنيم. تو چه مي‌كني؟ بودا از اين سخنان شگفت‌زده نشد و گفت: «وقتي مي‌خوابم مي‌خوابم، وقتي راه مي‌روم راه مي‌روم، وقتي كه حرف مي‌زنم حرف‌ مي‌زنم و وقتي سكوت مي‌كنم سكوت مي‌كنم.» و اين دقيقا سخت‌ترين كار و البته ضروري‌ترين كار است؛ يعني «در حال بودن» و «خاطرِ مجموع» داشتني كه در دنياي باستان چالشي بزرگ بوده است و صد البته دنياي امروز آن را بسي بيشتر زياده‌خواهانه و حتي گزاف مي‌انگارد.
حال، با در نظر داشتن اينكه در قرن شانزدهم آشنايي جدي با فرهنگ و آثار شرق دور، در اروپا و به‌ طور خاص در فرانسه، بسيار بسيار كم بوده است و چندين قرن ديرتر است كه فيلسوفي مثل شوپنهاور مي‌تواند با اوپانيشادها و بودا آشنا شود، جالب است وقتي مي‌بينيم كه مونتني از مسير ديگري همان تجربه بودا را در خود پرورده است، چنان‌كه در كلماتي با شباهتي شگفت‌انگيز با بودا در وصفِ خود مي‌گويد: «وقتي كه مي‌خوابم مي‌خوابم، وقتي كه مي‌رقصم مي‌رقصم.» اين مورد را نبايد اتفاقي و جزئي تلقي كنيم، برعكس، اگر دقيق‌تر و عميق‌تر بنگريم، مي‌بينيم كه مونتني و بودا در بينش، روش و منش پيشنهادي خود گويي يك‌چيز مي‌گويند و بينش و انديشه‌هايي بسيار شبيه هم دارند.
البته براي درك و كشف اين شباهت و نزديكي، ابتدا بايد از بسياري از بدفهمي‌ها و نگاه‌هاي سطحي در مورد تعاليم و تمرين‌هاي معنوي شرقي مانند «مراقبه»، «مديتيشن» يا با زبان امروزي‌تر «ذهن‌آگاهي» دور شويم. چنان‌كه، در غياب دركي عميق از آموزه‌هايي مانند «در حال زندگي كردن» و «به دنياي درون رفتن»، آنها را واهي و تهي مي‌خوانيم و مي‌پنداريم كه اگر كسي كمي روحيه علمي و انديشه انتقادي داشته باشد و اندكي از آن مداقّه‌هاي عميق رايج نزد فلسفه‌ورزانِ غربي بهره بُرده باشد، هرگز چنين توصيه‌هاي شعاري نخواهد داشت. ادعا مي‌كنيم آنها كه مي‌گويند «به درون خودت برگرد»، اصلا انسان را به ‌درستي نمي‌شناسند و نمي‌دانند اصلا «دروني وجود ندارد» و هر آنچه «درون» مي‌خوانيم محل تلاقي نيروهاي متعدد، متقابل و موقتي تاريخي، اجتماعي، فرهنگي و زباني است. يا اينكه مي‌پنداريم كساني كه از تمرين‌هايي چون «ذهن‌آگاهي» سخن مي‌گويد هنوز بي‌خبرند كه ذهنِ ما (مغز) محصولي اجتماعي و تطوريافته به لحاظ زيست‌شناختي است. باري، ما درحالي كه هنوز غوطه‌ور و گرفتار آن نخوت و فضل‌فروشي هستيم كه مونتني در غربيان دورانِ خود مي‌ديد، به آنچه «معنويتِ شرقي» مي‌خوانيم، نگاهي عاقل اندر سفيه داريم؛ به‌طور كلي، آن را فسون و افسانه مي‌دانيم.
براي مثال، امروزه تلقّي شايع از آموزه‌هايي مثل «مراقبه» اين است كه آنها همان تجربه‌هاي آشنايي براي‌مان چون «حضورِ قلب»، «در حال زيستن» و «خاطرِ مجموع داشتن» هستند. درحالي كه اين برداشت آشكارا آنچه را جهت و نتيجه مراقبه واقعي است، با مبدا و ماهيت آن اشتباه گرفته‌ است. شالوده مراقبه واقعي مشاهده ذهن و به‌اصطلاح «خودمشاهده‌گري» است؛ مشاهده خويشتني كه از قضا در آغاز پراكنده و ازهم ‌گسيخته است؛ ذهني آشفته و شلخته كه غالبا در گذشته و آينده اسير است. اما آنچه مونتني و جُستارهاي او را متفاوت مي‌كند ساليان متمادي «خودمشاهده‌گري» همچون استاد ذن يا مراقبه‌گري حرفه‌اي است. مونتني به‌صراحت مي‌گويد همگان نگاه‌شان به بيرون است، اما من اين نگاه را باز پس مي‌گيرم و به درون خودم هدايت مي‌كنم تا خودم را به ‌دقت نظاره كنم و بشناسم. اما اين «خودشناسي»، براي او، «يك‌بار براي هميشه» نيست و تاكيد مي‌كند كه او دايما در حال مشاهده خودش است و خودش را لحظه ‌به‌ لحظه مشاهده مي‌كند و آنگاه آن را با صراحت و صداقت مي‌نويسد. دقيقا آن‌چنان‌كه استادان «طريقت ذن» مي‌گويند: «تنها شاهد و ناظر ذهنِ خويشتن باش! هر روز، از آن زمان كه چشم باز مي‌كني تا آن زمان كه مي‌خوابي، فقط خودت را ببين! خطورات و نوسانات انديشه و احساسات خود، عادات، خلقيات و منيت‌هاي خودت را مشاهده كن، بدون آنكه قضاوت كني، برچسب بزني و توجيه و تفسير كني.»
مونتني مي‌گويد من هويتي «چهل‌تكه» دارم كه بي‌ساختمان و بي‌شكل است و هر لحظه مثل بُتِ عيار به شكلي در مي‌آيند؛ يعني «من يك منِ واحد و ثابت نيستم»، بلكه بي‌شمار «من» هستم كه تنها تعدادي از آنها را مي‌شناسم؛ من‌هايي كه متكثّر و در لحظه متغيرند و اين واقعيت يعني اينكه ما متعلّق به خودمان نيستيم، از خود بيگانه‌ايم و بدين معنا، برده و حتي مُرده‌ايم و اساسا زندگي نمي‌كنيم. اما، ازسوي ديگر، مونتني عاشقِ زندگي است و عاشق اينكه حتي شده به ‌اندازه سرِ سوزني خودش را پيدا كند و جان و روح بگيرد. در نظرگاه او، ما بسان عروسك‌هاي چوبي هستيم و جانمان از لحظه‌اي شروع مي‌شود كه بتوانيم بي‌جاني خودمان و از خود بيگانگي‌مان را ببينيم. باري، تنها اين‌گونه است كه تدريجا انسانيت به ما برمي‌گردد. بنابراين، از نظر مونتني تنها چيزي كه براي آدمي باقي مانده، همين آگاهي او است به وضعيت مصيبت‌بار ناآگاهي و بي‌پناهي خود و الّا از اينكه بگذريم، ديگر هيچ‌ چيز نيست كه انسان بخواهد آن را مايه تفاخر خود بخواند.
مونتني مي‌گويد مهم نيست كه بفهميم فلان رفتار يا گفتارمان ابلهانه بوده است، بالاتر از اين، بايد بفهميم كه اساسا ابلهي بيش نيستيم. چنان‌كه مي‌گويد «تصادف محض است اگر اشتباه نكنيم»؛ يعني ما نه «جايزالخطا» بلكه «واجب‌الخطا» هستيم و اين آموزه خيلي روشنگر و درمانگر است. مونتني مي‌گويد «وجدان زاييده محيط و طبيعت است.» ما مثل عروسك‌هاي كوكي هستيم و از زماني كه ‌زاده مي‌شويم پدر و مادر، دوستان، مربيان، رسانه‌ها و تمام سيستم‌هاي اقتصادي، سياسي، مذهبي، فرهنگي، آموزشي و درماني، همه و همه، اختيار ما را سلب كرده‌اند و ما، نه از سرِ آگاهي و آزادي، بلكه تنها براساس شرطي‌شدگي‌ها عمل مي‌كنيم. تنها با آگاهي از اين وضعيت ناآگاهي و عدم آزادي است كه متوجه مي‌شويم كه چقدر برده و مرده هستيم؛ از اين نظاره، مشاهده و لحظه ‌لحظه در كمين و شكار خود بودن است كه بيدار و جاندار مي‌شويم و زندگي ما شروع مي‌شود. براي مونتني فلسفه و فلسفه‌ورزي هم جز اين نيست و لذا آنجا كه فلسفه معنايي جز اين داشته باشد، به‌صراحت مي‌گويد «من فيلسوف   نيستم.»
اگر مونتني به آموختن «فلسفه» در «تعليم و تربيت» توصيه مي‌كند و از فضيلتِ «خودشناسي» ياد مي‌كند، در واقع، بر ضرورتِ اين «خودمشاهده‌گري» تاكيد دارد. از نظر مونتني، پرورش آگاهي به‌مثابه چنين كيفيتي، در كنار فضيلت‌هاي ديگري مثل شجاعت و شرافت براي كودكان ضروري و سودمند است، نه انباشتِ اطلاعات و معلومات.
او مهم‌ترين لازمه چنين «سلوك» و «تعليم و تربيتي» توانايي «تنهايي» و «خلوت‌گزيني» را تنهايي مي‌داند، لذا بر آن است كه مي‌بايست از كودكي «فضيلتِ خلوت‌گزيني» و «هنرِ تنها بودن» را به كودكان آموخت. آدمي بيش و پيش از هر چيز، نياز به «زندگي آهسته»، فراغت و خلوت و گفت‌وگو با خويشتن دارد. مونتني خيلي جلوتر از نيچه بر اين باور است كه آنكه آهستگي ندارد، پُرمشغله است و فرصت و فراغتي براي پرداختن به احوالِ خويش ندارد برده است. پس، از ما مي‌خواهد اگر در پي «تغييري واقعي» هستيم ابتدا خودمان را با كنار گذاشتنِ مشغله‌هاي غيرضروري و غربال كردن روابط‌مان از روابطِ سركوبگر، سرگرم‌كننده و غيرسازنده، حتي‌الامكان از «بردگي‌هاي بيروني» نجات دهيم تا آنگاه بتوانيم با مراقبه و خودمشاهده‌گري مداوم، آرام ‌آرام از «بردگي‌هاي دروني و فردي»، كه آن‌هم در واقع بازتابِ همان بردگي‌هاي بيروني و اجتماعي است، آگاه و آزاد شويم.

فضيلت عادي بودن
حسين حسيني:مونتني به سقراط علاقه‌مند بود و شخصيتي سقراط‌گونه داشت. سقراط خود شخصيتي شوخ بود كه بر انسانيت ما تاكيد مي‌كرد و دايما تذكر مي‌داد كه محدوده دانايي و توانايي ما خيلي كم است و نبايد مرزهاي انسانيت‌مان را پشت سر بگذاريم. «خودت را بشناس» شعار سقراط بود؛ يعني بدان تو خدا يا فرشته نيستي، انساني با محدوديت‌هاي خودت.
مونتني در عرصه سياسي و قضايي كار مي‌كرد. در اواسط عمرش از اين كارها كناره گرفت. روي تيرچه‌هاي سقف اتاقش در نيمچه‌كاخش جملاتي از متفكران يونان باستان نوشته بود. يكي از اين جملات اين بود كه «من انسانم و هيچ ‌چيز انساني با من بيگانه نيست.» او دايما بر شناخت حد و مرز انساني خود تاكيد داشت. مونتني آموزه‌هاي سقراطي را كاملا هضم و جذب كرد و نتايج و ميوه‌هاي عملي اين نوع نگاه را در حوزه‌هاي مختلف نمايان كرد كه من به برخي از آنها اشاره مي‌كنم.

الهيات
مونتني بر اين باور بود كه بايد از لاف و گزاف گفتن دوري كرد. تاكيد داشت كه ما شناختي از خداوند نداريم و دست و عقل‌مان به خداوند نمي‌رسد. خداوند در قفس مفاهيم ما نمي‌گنجد و برده ايدئولوژي‌هاي ما نيست و نمي‌توانيم از نام او براي مقاصد و اهداف خودمان استفاده كنيم. در آن زمان، اوايل دوران نوزايي و رنسانس، پيشرفت‌ها و فناوري‌هايي در جريان بود و بعضي فلاسفه مي‌خواستند مهر تاييد خداوند را هم بر كارهاي خودشان ثبت كنند. درحالي كه مونتني اين را رد مي‌كرد و مي‌گفت، نبايد توهم برتان دارد كه مشيت خداوند بر مدار درك شما مي‌گردد. او به‌ نوعي الهيات سلبي نزديك مي‌شد كه مي‌گويد ما مي‌توانيم بگوييم اين ميز، اين انسان و اين موجودات خدا نيستند، ولي نمي‌توانیم به اين آساني درباره خود خداوند سخن بگوييم.
رايموندو سابونده، الهي‌دان هم‌عصر مونتني، در كتاب «الهيات طبيعي» بر آن است كه ما گل سرسبد هستي هستيم و دوران ما هم دوران اوج تاريخ است و ما نزد خدا از همه عزيزتريم. مونتني اين كتاب را ترجمه كرد و در نقدي كه بر آن نوشت اين سخنان را تصوراتي باطل خواند. چنين نقدهايي در جستارها بارها و بارها تكرار مي‌شود. در جايي مونتني مي‌گويد وقتي در دهكده ما سرما مي‌زند و درختان انگورمان از بين مي‌رود،كشيش محله‌مان فكر مي‌كند خدا بر نوع بشر خشم گرفته است؛ درحالي كه چنين نيست و نبايد خدا را اين‌قدر محدود و منحصر‌به‌خود دانست. جاي ديگري مي‌نويسد، در مقابل جنگ‌هاي داخلي مي‌گويند دنيا به آخرالزمان رسيده است. غافل‌ از اينكه هزار جاي دنيا اوضاع بسامان است و در طول تاريخ اتفاقات خيلي بدتر از اينها هم افتاده و آخرالزمان نرسيده است.

سياست 
مونتني در سياست شخصيتي محافظه‌كار بود. محافظه‌كاران اصل را بر ثبات جامعه مي‌گذارند و تغييرات را با احتياط و گام ‌به ‌گام انجام مي‌دهند و معتقدند در بسياري از نهادهاي جامعه و سنت‌ها و آداب‌ و رسوم رايج در جامعه عقلانيت متراكمي هست كه حاصل دستاورد و تجربه نسل‌هاي پياپي است و به‌تدريج حاصل شده است. از اين‌رو براي تغييرشان بايد خيلي با احتياط و گام‌ به ‌گام عمل كنيم.
مونتني با دو رويكرد سياسي ناقض اين محافظه‌كاري مخالف بود: يكي جباريت و سركوبگري و ديگري جنگ‌هاي داخلي، انقلاب‌ها و شورش‌ها. او باور داشت كه انسان نمي‌تواند يك جامعه را به تنهايي تحت كنترل خودش بگيرد و آن را همرنگ و هم‌صداي خودش بكند. براي نمونه، در آن زمان كار جادوگران رونق داشت و از طرف ديگر كشتن و سركوب جادوگران نيز رواج داشت. مونتني در انتقاد از اين وضعيت مي‌گفت، ما براي سركوب اين جادوگران دلايل قطعي نداريم. پس، نبايد با اين اقليت‌هاي اجتماعي اين‌گونه برخورد كرد.
مونتني با عنوان فيلسوف شكاك معروف است. ولي شكاكيت او شباهتي به شكاكيت فيلسوفان باستان ندارد، بلكه نوعي شكاكيت معتدل و معقول و مبتني بر عقل سليم است. اگر فيلسوفان يونان باستان قائل به تعليق حكم بودند و مي‌گفتند ما در مورد خوب و بد و وقايع داوري نمي‌كنيم، مونتني در سراسر جستارها داوري مي‌كرد و از خوب و بد سخن مي‌گفت .
مونتني مي‌گويد، من عبارات كند‌كننده تندي گزاره‌هايم را دوست مي‌دارم، عباراتي نظير «شايد ممكن است...»، «به نظرم مي‌رسد...»، «كمي..»، «چنان‌كه گويند...». اين شكاكيت از جنس گشودگي در مقابل امور ممكن در جهان، در مقابل نظرات متفاوت است. شكاكيتي كه از سر نااميدي نيست، بلكه شكاكيتي شادمانه و ماجراجوست كه هدفش شكاكيت قرار دادن آراي مختلف در كنار هم و ديدن جنبه‌هاي مختلف نظرها و ديدگاه‌هاست. مونتني با شكاكيتي اينچنيني ما را در مقابل مخالفان خودمان گشوده نگه مي‌دارد.

اخلاق و فضيلت
مونتني در عرصه اخلاق و فضيلت نيز حدود توانايي و دانايي انسان را متذكر مي‌شد. او با مسيحيان اهل رهبانيت و شكنجه نفس به ‌شدت مخالف بود و فلسفه اخلاق ميانه‌رو و كاملا معتدلي را توصيه مي‌كرد و بر آن بود كه فضيلت بايد شادي‌بخش و سرورآفرين باشد، نه تكليفي شاق. در تعليم و تربيت نيز مي‌گفت، اين حرف نادرستي است كه مي‌گويند اگر مي‌خواهي فضيلتمند باشي بايد آدم سخت‌گير و عبوسي باشي. او معتقد بود كه فضيلت امر عادي عمومي مشتركي است و طرفدار اين امور بود. او با امر شاذ و شاق و نادر و باشكوه و اهل عظمت‌جويي مخالف بود و عادي بودن و دوري از عظمت‌جويي را فضيلت مي‌دانست و مي‌گفت من يك آدم عادي‌ام.گرچه مونتني فيلسوف مهمي بود، با فيلسوفان مشكل داشت، چراكه فيلسوفان دو چيز را ناديده مي‌گيرند و سركوب مي‌كنند؛ يكي عواطف و احساسات و ديگري بدنمندي انسان.
رواقيون مي‌گويند ما بايد به اشخاص دردمند كمك كنيم، اما دچار دلسوزي نشويم. حال آنكه مونتني مي‌گفت، من آدمي نرم و راحتم و دچار دلسوزي هم مي‌شوم. او با سركوب عواطف و احساسات كاملا مخالف بود و مي‌گفت اخلاق دشمن طبيعت نيست، پيرو طبيعت است و ما نبايد غرايز و اميال طبيعي خودمان را سركوب كنيم، بلكه بايد آنها را به شكلي تعديل‌شده دنبال كنيم. او بر آن بود كه فضيلت از ميانه‌روي بيرون مي‌آيد، نه از زورآوري و سخت‌گيري.
مونتني دايما بدنمندي انسان‌ها را به يادشان مي‌آورد، چيزي را كه مورد غفلت فيلسوفان است. او مثال‌هاي روشن و ساده‌اي مي‌زند و مي‌گويد فرض بكنيد افلاطون سكته بكند يا سگي هار گازش بگيرد، آيا باز مي‌تواند از عالم مُثُل و امثال آن سخن بگويد؟ نه! فيلسوف بودن او تمام مي‌شود. پس اين‌قدر لاف و حرف‌هاي آرماني و انتزاعي نزنيد و به بدن برگرديد و آن را ببينيد. او دايما انسان را از عرش اعلي به فرش طبيعت برمي‌گرداند، گاهي هم اين اصطلاحات ركيك مي‌شود، ولي او ابايي ندارد.

به‌هرحال اينها از ما رذل‌ترند!
لاله قدك‌پور:«تتبعات» گزيده‌اي است از مقالات مونتني؛ يعني بخش‌هايي از هر جستار انتخاب شده و در پي هم ارايه شده است، به‌جز دو جستار كه كامل حفظ شده. انتشار اين فرم كتاب در فرانسه رايج است و بيشتر اهداف آموزشي دارد. اما اينجا سميعي گيلاني مقاله‌اي ديگر را از فرهنگي انتخاب كرده و به اين مجموعه افزوده است كه مي‌تواند شرحي كاربردي و نظير راهنمايي معلم باشد. در كل، اين كتاب بسيار خوبي است براي تشويق به خواندن جستارهاي كامل و راهنمايي مخاطب در اين مسير. توصيه من اين است كه مخاطب هم‌زمان با مطالعه هر كدام از اين گزيده جستارها شرح جستار و اگر ممكن بود جستار كامل را هم از نظر بگذراند. 
در مقاله افزوده به اين مجموعه (به انتخاب سميعي گيلاني) از شكاكيت مونتني سخن رفته است. نويسنده مقاله مي‌گويد، ظاهرا مونتني به ‌خصوص در متن دفاعيه‌ بين دو قطب بسيار دور از هم در رفت‌ و برگشت است، يك‌طرف نثري تند و تيز است كه مي‌تواند در شكاكيت ديني شانه ‌به ‌شانه متن ولتر بزند و طرف ديگرش منظومه‌اي شاعرانه و زيبا درباره معنويات مسيحيت. اين در حالي است كه در گزيده موجود از اين جستار گويي با يكي از حكيمان اخلاقي قرن هفدهمي مواجهيم كه با استدلال به ايمان و باور به جزم‌هاي ديني دعوت‌مان مي‌كند. اين تكه در جستار اصلي هست، اما مخاطب نمي‌تواند نگاهي به كليت جستار بيندازد و به رفت ‌و برگشت‌هاي توصيف شده در مقاله افزوده پي ببرد. به ‌هر روي، مقاله افزوده ابهام اين تكه جستار را رفع مي‌كند، اما در بسياري از تكه جستارهاي ديگر اين مجموعه چنين امكاني نيست. بنابراين، مطالعه شرح‌ها و منابع ديگر اين اثر به‌ موازات آن توصيه مي‌شود. منظورم اين نيست كه اين كتاب ناكافي است. خواندن اين گزيده به‌خودي‌خود جالب و تفكربرانگيز است، ولي‌باید دعوت آن را جدي گرفت.
در اين كتاب جستار «آدم‌خواران» و «دليجان» كامل است. هر دوي اين جستارها درباره برخورد فرهنگ غربي با فرهنگ‌هاي ديگر است و بر آن است كه وحشيگري در ما و اين بيگانگان تفاوتي ندارد. سميعي‌گيلاني عنوان جستار اول را «آدم‌خواران» ترجمه كرده است. البته ترجمه كاملا درستي است. اما فراموش نكنيم كه كنيبل در آغاز تلفظ فرنگي اسم يك قبيله بوده است كه آدم‌خواري را به آن نسبت مي‌دهند. اسم اصلي قبيله هم گويا كاريبا بوده و اسم درياي كاراييب هم از اينجا مي‌آيد. در گزارش فاتحان از رفتار اين قبيله آمده است كه اينان در جنگ اسيران‌شان را مي‌گيرند، مي‌كشند و دورشان مي‌رقصند و تكه‌تكه‌شان مي‌كنند و مي‌خورند و براي اقوام و دوستان و هم‌پيمانان‌شان مي‌فرستند. بنابراين، كانيبال معادل آدم‌خوار و كانيباليسم معادل آدم‌خواري شد. درحالي كه لفظ آدم‌خواري anthropophagy است. نكته جالب اينكه در تمام جستار خود مونتني هيچ‌گاه از كلمه كنيبل استفاده نمي‌كند؛ يعني مي‌گويد آدم‌هاي اين قبيله آدم مي‌خورند، اما نمي‌گويد كانيبل‌اند.
اين روزها رسم بر اين است كه در فرهنگ‌هاي غربي ذيل عنوان كنيبل راجع به اين قبيله حرف مي‌زنند و مدخل كانيباليسم را هم به كلمه اصلي آن (anthropophagy) ارجاع مي‌دهند. واژه‌هاي كانيبل و كانيباليسم در معناي آدم‌خوار و آدم‌خواري هنوز هم رايج است، ولي خوب است ما هم در چنين متني از لفظ كنيبل استفاده كنيم، هر چند تداعي آن معاني از دست مي‌رود. تاكيد من از اين‌روست كه در تاريخ ادبيات آن دوره اين جستار خاص شروع توصيفي است كه بنيان آن بر تفاوت نداشتن اين آدم‌ها (آدم‌هاي دنياي جديد) با ماست. حتي جايي مونتني كار را خراب مي‌كند و مي‌گويد، اينها آدم‌هاي خيلي خوبي هم هستند، چون خيلي به طبيعت نزديكند. اينجاست كه سخن مونتني قدري مشكوك است.
مشخصا وقتي از آدم‌خواري كنيبل‌ها سخن مي‌گويد، سريع تذكر مي‌دهد كه آنها در پي انتقامند، مگر ما انتقام نمي‌گيريم؟ ما هم همين كار را مي‌كنيم و پرتغالي‌ها بدتر از اين كردند. او گفته خودش را با نقل‌قول‌هايي از يونانيان باستان همراه مي‌كند كه از چرايي بربر خواندن (به معني آنكه يوناني سخن نمي‌گويد) ديگران سخن مي‌گفتند. او مي‌نويسد : 
 «اين (خوردن كشتگان) آن‌چنان‌كه پنداشته مي‌شوند براي اين نيست كه از آن شكم سير كنند. بلكه براي آن است كه غايت انتقام‌جويي خود را نشان دهند. دليلش اينكه چون ديدند پرتغالي‌هاي متحد دشمنان آنها اسيران خود را به صورتي ديگر مي‌كشند؛ يعني آنان را تا كمر در خاك مي‌كنند و اندام بيرون از خاكشان را آماج باران تير مي‌سازند و سپس به دارشان مي‌آويزند، چنين انديشيدند كه اين نمايندگان جهان ديگر به عنوان كساني كه بذر آشنايي با بسياري از رذايل را در پيرامون خود افشانده‌اند و براي هرگونه خباثت از آنان به‌مراتب بيشتر تخصص دارند بي‌علت نيست كه اين‌گونه انتقام مي‌گيرند. لذا رفته ‌رفته شيوه ديرين خود را ترك و اين شيوه را اختيار كردند.»
 مونتني توضيح مي‌دهد كه كنيبل‌ها مي‌دانستند با اين انتقام‌گيري‌ نوعي رذالت مي‌ورزند، اما با مشاهده انتقام متفاوت پرتغالي‌ها به اين فكر افتادند كه به ‌هر حال اينها از ما رذل‌ترند و بهتر اين است كه ما هم ديگر كشته‌هاي دشمن را نخوريم و همين بلايي را بر سر اسيران‌مان بياوريم كه پرتغالي‌ها بر سرشان مي‌آورند. اين طنزي هم دارد. در واقع، آنچه مونتني به كنيبل‌ها نسبت مي‌دهد فكر خودش است. اين حركت بارها و بارها در ديگر جستارها نيز تكرار مي‌شود.
ديگر اينكه مونتني در اين جستار دو نوبت، يكي وقتي درباره دلاوري‌ كنيبل‌ها سخن مي‌گويد و ديگربار وقتي از روابط خارج از ازدواج آنها مي‌نويسد، دو قطعه شعر مي‌آورد و ادعا مي‌كند كه اينها اشعار كنيبل‌هاست. در ادامه اينكه اينان هم شعر غنايي دارند و هم شعر حماسي را دليلي بر اين مي‌سازد كه در كارشان دخالت نكنيم و دست از قضاوت‌شان بكشيم، چنان‌كه مي‌گويد: «اگر آنها هم شعر حماسي و غنايي دارند ديگر چيزي نمي‌توان گفت.»


ترجمه مرحوم احمد سميعي‌گيلاني از جستارها و مقالات مونتني با عنوان «تتبعات» شايد يكي از ترجمه‌هاي معيار از آثار كلاسيك جهان به زبان فارسي باشد. دريغ آنكه ترجمه استاد سميعي حدود يك‌بيستم كل كتاب را دربر مي‌گيرد، با اين ‌همه گزيده‌اي است كه مي‌تواند شيوه نگرشي و نگارشي مونتني را تا حد قابل‌ قبولي نمايندگي كند.


«تتبعات» گزيده‌اي است از مقالات مونتني؛ يعني بخش‌هايي از هر جستار انتخاب شده و در پي هم ارايه شده است، به‌جز دو جستار كه كامل حفظ شده. انتشار اين فرم كتاب در فرانسه رايج است و بيشتر اهداف آموزشي دارد. اما اينجا سميعي گيلاني مقاله‌اي ديگر را از فرهنگي انتخاب كرده و به اين مجموعه افزوده است كه مي‌تواند شرحي كاربردي و نظير راهنمايي معلم باشد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون