• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5480 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت

بررسي مستند احمد شاملو به بهانه آغاز پخش آنلاين آن در هاشور

ماه مي‌آيد هنوز در دايره عدم حضور

محمدرضا كلهر

فيلم مستند «احمد شاملو» ساخته‌ «مختار شكري‌پور» با نام «پرواز در دايره حضور» با تصوير آيدا آغاز مي‌شود كه دارد اين شعر را دكلمه مي‌كند: «چه بي‌تابانه مي‌خواهمت ‌اي دوريت آزمونِ تلخ زنده بگوري/ چه بي‌تابانه تورا طلب مي‌كنم...» رسم روزگار كه نه، رسم مرگ همين است؛ اكنون در نبود، در عدم حضور، همه‌چيزي ديگرگون مي‌نمايد و اين‌بار آيدا، او را طلب مي‌كند و شعر شاعر را براي او مي‌خواند. «او»! امان از اين ضمير غايب مرگ‌آميز! سپس آيدا از آن اتفاق نادر براي‌مان مي‌گويد، از عشق كه در زندگي ماضي دوري اتفاق افتاده است و تصاوير از تنهايي اكنوني آيدا، در آن حياط بزرگ خانه پاييززده سخن‌ها دارد. 
هميشه فكر مي‌كردم صورت «شيمبورسكا»ي شاعر به گنجشكي مي‌ماند كه در اين جهان خزان‌زده در اين جهان ظلماني كركسان چه مهربانانه شعر مي‌خواند! اكنون نيز آيدا در تنهايي عريانش همين را تداعي مي‌كند، آيدا ميان شاخساران آن درخت خشك حياط، گنجشك‌گون گويي در تنهايي مدامش گم مي‌شود. گنجشك را در زمستاني سرد در نماهاي پاياني فيلم در يك لحظه كزكرده در خويش، پُف كرده در پروبال خويش باز بر درختي خواهيم ديد. آيدا درباره زندگي‌ مشترك چهل ساله‌شان مي‌گويد: «با اينكه بسيار ناراحتي‌ها كشيديم ولي فكر مي‌كنم يك زندگي يگانه و شايد كم‌نظيري داشتيم.» 
«پرواز در دايره حضور»، يا به زعم من، پرواز در دايره عدم حضور؛ تاويل ساده‌اي دارد، آخر آيدا مي‌گويد: «الان هم تازه فكر مي‌كنم با خودش - شاملو - دارم موسيقي گوش مي‌كنم...» «الان هم هست او هست (او، امان از اين ضمير غايب ستمگر مرگ‌آلود) هنوز هست» در دايره مرگ در دايره عدم حضور، «او» هست و پرواز مي‌كند! سپس تصوير دريا و دكلمه اين شعر با صداي گرم شاملو مي‌آيد: «تو كجايي در گستره بي‌مرز اين جهان تو كجايي؟» در اپيزود بعدي فيلم اپيزودي با نام؛ «من بامدادم سرانجام»، دولت‌آبادي داستان‌نويس، درباره شاعر مي‌گويد: «شاملو يك شخصيت چند جنبه‌اي بود» كيميايي فيلمساز، درباره او مي‌گويد: او زندگي‌هاي مختلف داشته...» و از تعبير «انفجار لحظه و زندگي هنرمندانه» براي «او» استفاده مي‌كند. ناگاه آيدا هم از همين تعبيرِ «انفجار» استفاده مي‌كند. اين تعابير مشابه تصادفي نيست، به خاطر تدوين هوشمندانه‌ فيلم است. يعني دو مصاحبه‌شونده در دو صحنه مغاير هم، به نوعي مشابه سخن مي‌گويند كه فيلمساز دوست دارد در هم استحاله يا تداعي‌شان دهد. در واقع گفتارها نوعي خصيصه، شبيه «گفت‌وگوي تلسكوپي» از جنس گفت‌وگوهاي كاراكترهاي رمان‌هاي شگفت «ماريو بارگاس يوسا» دارند. «اين ترفند روايتي، - يا تكنيكي- مبتني بر گفت‌وگوي دو شخصيت در مورد وقايع گذشته - در اينجا در مورد شخصيت شاملو-  است با اين ويژگي كه هر بار جمله‌اي - يا تعبيري - را كه يكي از شخصيت‌ها بر زبان آورده است‌، شخصيتي كه در گفت‌وگوي ديگري -يا مصاحبه ديگري - شركت دارد، تكرار مي‌كند.» به عبارت ساده‌تر؛ «به نوعي تداعي معاني يا دقيق‌تر تداعي گفت‌وگو - مي‌انجامد. درضمن يك زاويه ديد را بر زاويه ديد ديگر‌، يك توالي زماني را بر توالي زماني ديگر و... همه بر هم منطبق مي‌شود كه خواننده - در اين‌جا البته بيننده- بايد جفت و جورشان كند تا به احساس نوعي توالي خطي يا تناظر فضايي دست يابد كه در سايه آن، همه وقايع اگر نه تك‌تك، دست‌كم در كل معنا مي‌يابند...» اين تدوين بسيار مسرت‌بخش است، تداوم، تداعي يا توالي زماني از ضرورت تكنيكي اين نوع روايت‌پردازي است كه در فيلم، شكري‌پور، از آن بسيار سود برده است. 
سپس آيدا از «شاعرانگي عجيب او مي‌گويد.» شمس لنگرودي او را متشخص‌ترين شاعر و با وجود اين، بي‌نياز قلمداد مي‌كند و تك‌تك يا همه مصاحبه‌شوندگان بر اين باورند كه او: «صادق، بردبار با نزاكت و مودب، مردم‌دار، فروتن، شوخ‌طبع، خوش‌طبع اما توامان مردي مُبادي آداب پراز انرژي، پر از نشاط، زندگي‌بخش و هميشه آموزگار و...» است. جواد مجابي از كاراكتر شخصي شاملو و توامان از شخصيت هنري‌اش سخن مي‌گويد: طنز اورا بنيادي مي‌داند و براين باور است كه تعادلي بين گريه و خنديدن در منظر هنري او نسبت به جهان وجود دارد. مجابي مجاب‌مان مي‌كند و مي‌گويد: «شاملو نوعي زهرخند عارفانه نسبت به وضعيت بشر دارد.» و «با همه فروتني‌اش با مردم، او را هميشه ايستاده در برابر صاحبان قدرت معرفي مي‌كند.» سپس دست آيدا شمعي را در مجمر پرشمعي مي‌افروزد. ترجيع‌بند يا درست‌تر تركيب‌بندي كه موتيف‌گونه در تمام فيلم عمل مي‌كند، چراكه چندبار در فيلم به زيبايي تكرار مي‌شود. دست آيدا و برافروختن شمع؛ صحنه‌اي بسيار رمانتيك و خاطره‌انگيز و يادآورد خاطره يا حضور او.
اپيزود بعدي «آيدا و شاملو از نگاه ديگران» از پي مي‌آيد و تكه‌اي از يك فيلم آماتور را نشان مي‌دهد كه شاملو ايستاده بر پايش تكيه به همراه هميشگي‌اش، دارد راه مي‌رود. شمس لنگرودي مي‌گويد: «آيدا يك اتفاق بود در زندگي شاملو.» صداي شاملو مي‌آيد: «ميان خورشيدهاي هميشه، زيبايي تو لنگري است. خورشيدي كه از سپيده‌دم همه ستارگان بي‌نيازم مي‌كند، نگاهت شكست ستمگري است... » نگاه آيدا رو به دوربين... به جاي هر حرف و حديثي، نگاه آيدا رو به دوربين... راستي اگر آيدا در زندگي شاملو نبود آن‌وقت «آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود» بود يا نبود؟ و همين كفايت مي‌كند. وقتي در شعري شاملو آن‌زمانِ بي‌آيدايي را شوره‌زار يأس مي‌بيند آيدا تو گويي همان جنگل سبزِ بودن بوده برايش كه به زندگي و شعر و همه‌چيزش معنا بخشيده است و به قول آيدا؛ «گفتني نيست» اين بودن، اصلا گفتني نيست! 
اپيزود بعدي باز بريده يك فيلم... مردم دارند او را گل باران مي‌كنند تا پشت ميزِ مهيايي بيايدو شعر بخواند و سپس باز دست آيدا شمع ديگري را در مجمر پرشمعي مي‌افروزد. تكرار تركيب‌بند موتيف‌گونه متعارف. مجابي تاكيد دارد به همسويي شاعر و مردم. در اين اپيزود يك گروه بازيگر دارند تك تك و بند‌بند، شعر مشهور «درد مشترك» را مي‌خوانند، به بند «من درد مشتركم مرا فرياد كن» كه مي‌رسند آن را باهم و بلندتر مي‌خوانند كه اجراي متناسب و زيبايي دارد. در ادامه، مردم تك تك و دسته‌جمعي مي‌آيند با مجسمه شاعر عكس مي‌گيرند از جمله خود فيلمساز كه هيچكاك‌گونه امضايش را با حضور كوتاهش بر جاي مي‌گذارد. دوباره يك گفت‌وگوي تلسكوپي ديگر اتفاق مي‌افتد، براي شاعر ناداني و نادانستگي يا عدم آموزش مردم، اندوه اندكي نيست كه كليدواژه صحبت جناب مجابي و آيدا مي‌شود. 
 اصلاني فيلمساز، فيلسوفانه مي‌افزايد: «شاملو كسي است كه تاريخ را به آينده مي‌برد... و در مقابلِ بي‌تاريخي بودن تاريخ‌نويسان ما... خودش را يك امر تاريخي مي‌كند.» انگار كه او در عدم حضور هميشه حاضر است. يا خاصيت شعر و زندگي‌اش چنين است. كسي كه به انسان و آرمان‌هايش دلبسته و پاي‌بند است. در ادامه مجابي حكيمانه مي‌گويد: «سنگيني وظيفه همواره يكي از مسائل محوري ذهن شاملو بوده است.» از آن سو كه شاملو هميشه بر اين باور بوده است كه «انسان دشواري و تجسد وظيفه است.» تصاوير هولناك از عكس‌هاي بمباران حلبچه شيميايي...هيچ. از اين جنايت زبان قاصر است. در ادامه شواليه سياه‌پوش با تنبورش مي‌خواند: «شب با گلوي خونين خوانده است ديرگاه (اما) دريا نشسته سرد...» انگار هميشه شاملو خودش يك شاخه بوده كه در سياهي جنگل به سوي نور فرياد مي‌كشد. مي‌دانيد هيچ‌وقت زبان شعر شاملو قاصر نبوده است. 
 تمام شاعران مهم حتي كوته‌سرايان هايكوسرا نيز هميشه يك شعرِ مرگ دارند. جوري وصيت ادبي هنري و رسيدن به بزنگاه آخرين. مانيفستِ مرگ شاملو شعر «درآستانه» است كه در پايان مي‌آيد. تم مرگ حتي در نحوه نحو هم متجلي است. «بدرود چنين گويد بامداد شاعر» در آستانه، اين را مي‌گويد در حين اشارت دربان منتظر و به مداقه اين تذكار، فراموش‌مان نشود كه شاملو در اين بند از آن شعرِ شاهكار، از فعل مضارع استفاده مي‌كند و در پايان سروده است: «چنين گفت بامداد خسته» يعني از در فروتنانه و شادمانه و شاكر ديگر گذشته است و بودن و همه‌چيزي ماضي مي‌شود و مضارع و مستقبل ديگر به دليل نيستي و مرگ كاركرد «زمان»ي و «فعل»ي ندارند. «فرصت كوتاه بود و يگانه بود و هيچ كم نداشت.» در ادامه دولت‌آبادي فقط سيگاري روشن مي‌كند و اندوهگين هيچ نمي‌گويد. 
طيف گوناگون مصاحبه‌شوندگان، روايت تفسيري فيلمساز حتي در جزييات و احاطه به زندگي و هنر شاملو و دوستاران شعر و شخصيت او، تدوين دست‌كم دقيق، پرواز در دايره عدم حضور را در اين فيلم ممكن مي‌كند. آيدا مي‌گويد: «انگار خودش شده بود گيلگمش» گيلگمش در جست‌وجوي جاودانگي بود. شمس لنگرودي مي‌گويد: «هنر نوعي مقابله با مرگ و نيستي است» و شاملو اين هنر را خوب مي‌دانست. همداستانم با دولت‌آبادي داستان‌نويس كه مي‌گويد: «شاملو هم در «هست» مهم بود، هم در «نيست».» 
در پايان شاملو اين شعر را دكلمه مي‌كند: «مرگ را ديده‌ام من / در ديداري غمناك من مرگ را به دست سوده‌ام/ من مرگ را زيسته‌ام با آوازي غمناك غمناك و به عمري سخت دراز و سخت فرساينده/ (تصوير آرامگاه زني را قاب مي‌گيرد) آه بگذاريدم... بگذاريدم... اگر مرگ همان لحظه آشناست كه ساعت سرخ از تپش باز مي‌ماند و شمعي كه به رهگذار باد ميان نبودن و بودن درنگي نمي‌كند (در تصوير توامان شمعي در باد رقصان است كنار عكس زن بر آرامگاه ابدي‌اش) / خوشا آن دم كه زن وار با شادترين نيازِ تنم در آغوشش كشم. (آن زن مادر فيلمساز است كه مرگ را در آغوش كشيده است) و پيرزن ديگري بر آرامگاه دارد مُور مي‌آورد. صدايش با صداي شعرخواني شاملو درمي‌آميزد.
سوگ، مويه، مور مرگ‌آگاهان mouring؛ حتي هايدگر مرگ آگاهي را «خصيصه بنيادين دازاين مي‌داند و فرهنگ را چيزي به جز شيوه سوگ و رويارويي با مرگ نمي‌شمارد.» از همين رو است كه پيش‌ترها «يونانيان براي مفاهيم انسان و ميرا يك واژه داشتند» يك موجود ميرا موجودي نيست كه مي‌ميرد بلكه موجودي است كه مي‌داند مي‌ميرد!» حتي «افلاطون» پا را فراتر مي‌گذارد و در مكالمه «فايدون» از زبان «سقراط» مي‌گويد: «فلسفه‌ورزي (و به الطبع تماميتِ زندگي) آماده‌شدن شخص براي مرگ است». شعر و شعر شاملو هم ازاين قاعده مبرا نيست. براي نمونه در پايان دوباره بازمي‌گرديم به شعر كوبنده «درآستانه»... 
سرانجام تكه فيلمي از شاملو مي‌آيد كه دارد آن بند فرجامين را بي‌هيچ لبخندي به اتمام مي‌رساند، مرگ‌آگاهانه شاملو مي‌گويد: «فرصت كوتاه بود و سفر جانكاه بود اما يگانه بود و هيچ كم نداشت/ به جان منت پذيرم و حق‌گزارم/ چنين گفت بامدادِ خسته» امان از اين فعل گفتِ ماضي. شاملو بلند مي‌شود برپايش مي‌ايستد. فيلم تمام مي‌شود نه هنوز تمام نمي‌شود صداي فرهاد كه اين شعر شاعر را مي‌خواند، مي‌آيد: «يه شب مهتاب/ ماه میاد تو خواب...» ماه مي‌آيد... هنوز... در دايره عدم حضور. و وقتي فيلم مختارشكري‌پور بعد از تيتراژ پاياني به تمامي تمام شده است؛ شعرگونه اين بند از ذهنم مي‌گذرد: نزاع با زمان ماضي تا حضور...
شاعر، نويسنده و منتقد ادبي و هنري

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون