اپيزود اول: بهجاي مقدمه
سيركي شده است اين ترجمه. بسان مرغ نيم بسمل افتادهاند دنبالش و از هر سو مورد تفقدش قرار ميدهند. كافي است براي ديدن گوشهاي از اين معركه، مجلات و روزنامهها و بهويژه فضاي مجازي را رصد كنيد. هيچ كس و هيچ كتابي در امان نيست. از مترجماني كه كتاب اولي هستند تا مترجماني كه چندين دهه سابقه دارند. بحثوجدل، همزمان روي هستيشناسي، معرفتشناسي و روششناسي ترجمه در جريان است. اين جريان، چهرهاي كاملا ژانوسي دارد. بهعبارت ديگر، از يك طرف، نقد، سبب ارزيابي وضعيت و جايگاه كنوني ترجمه و درنهايت سبب ارتقاي كيفيت آن و نيز غنيشدن ادبيات نقد در اين حوزه ميشود. اما، از جانب ديگر، نقد، به بدگماني در مورد ترجمه كتاب دامن ميزند و همين چند ده كتابخوان را هم بيزار و نااميد ميكند تا تيراژ هزارتايي هم به زير صدتا سقوط كند. بهگونهاي كه ديگر براي چاپ كتاب، در آينده نزديك، احتياجي به چاپخانه نيست و يك پرينتر ليزري كافي است.
اپيزود دوم: كمي تاريخ و فلسفه
تبار سخن گفتن از ترجمه عمري به اندازه خود ترجمه دارد. پيرامون ترجمه بهمانند ساير مفاهيم علوم انساني – شايد بيش از همه- اجماعي هستيشناختي يا معرفتشناختي وجود ندارد. مشكل بيشتر از اينهاست؛ اساسا تعريف روشني از ترجمه وجود ندارد و توافقي نيز در مورد رسالتمند بودن يا نبودن آن موجود نيست. هرگونه كوششي در راستاي روشنسازي ترجمه، به سادهسازي و سادهانگاريهاي ميرسد كه در زيست-جهان كنوني علوم انساني امري رايج است. پس آنچه باشد كه مينامدش ترجمه؟
ترجمه اساسا نوعي كنش است؛ كنشي در راستاي انتقال بين دو - يا گاهي چند- زبان. اين كنش در هر نظم نشانهشناختياي معنايي خاص و متمايز به خود ميگيريد. اين معنا چنان متمايز است كه فقط از خود ترجمه برميآيد: كنشي هنري، تفاهمي، ارتباطي، ابزاري، انقلابي- ضدانقلابي، روشنگرانه و توسعهگرايانه. اين معاني متمايز از كجا نشات ميگيرد؟ شايد بتوان جواب اين سوال را با اين گزاره سرراست داد كه ريشه اين برداشتها به نظام گفتماني بازميگردد كه در آن ترجمه متولد ميشود.
بهعبارت ديگر، در هر گفتماني، ترجمه، صاحب نظام نشانهاي ميشود كه قلمروي معنايي متمايزي به آن ميبخشد. اينكه ترجمه در بافتارهايي، آغاز انديشه است و در بسترهايي، كاري نازل و دست دوم كه چون مرغي نيم بسمل آماج حملات و فحاشيهاي رسمي-غيررسمي قرار ميگيرد، به نظام گفتماني بازميگردد كه ترجمه در آن متولد ميشود. به عبارت ديگر، ترجمه مدلولي است كه دال ثابتي ندارد و در هر منظومه گفتماني با دال ويژهاي مفصلبندي ميشود.
اگر در سنت فكري غربي، ترجمه زاييده مباحث الاهياتي پيرامون ترجمه پذير بودن يا نبودن امر قدسي است در سنتهاي فكري ديگر وضع به گونه ديگري است. در جهان سوم كه هر چيزي رسالتگونه و رسالتساز تلقي ميشود، قاطبه مترجمان جدّي را روشنفكراني تشكيل ميدهند كه ترجمه را رسالت خود ميدانند. از قضا همين ترجمه است كه آنها را در سلك روشنفكران قرار داده است. از هنگام ورود ناخواسته مدرنيته به جهان سوم، مترجمان بهسان انتقالدهندگان مفاهيم مدرن و گاهي ناجيان و رهاييبخشان زنجير استبداد و جهل عمومي تلقي ميشدند. ابزار اين رسالت زباني بود كه مترجمان ميدانستند و با آن شعبده مدرنيسم را براي جامعه خويش به ارمغان ميآوردند.
بدينترتيب، روشنفكران جهان سوم نگاهي شبهبنياميني به ترجمه دارند. از نگاه بنيامين ترجمه كاري متعالي و متن مترجم به اندازه متن اصلي واجد ارزش است يعني از نگاه وي ترجمه نه بازتوليد كه خود نوعي توليد است. با اين همه، روشنفكران جهان سوم در اينجا متوقف نميمانند و ترجمه را راهي به رهايي و نوعي پراتيك رستگاريبخش ميدانند. ترجمه بدل به كنشي ميشود كه واجد سوژههاي رهاييبخش است.
اپيزود سوم: به چه چيزي ميتوان گفت ترجمه
در فضاي سترون علوم انساني كه بسياري از سر تفنن و اجبارهاي آكادميك دست به ترجمه ميزنند، ترجمه روزگار جالبي ندارد. لغتنامههاي انگليسي-فارسي، بسياري را به سلك مترجم درآورده و هر ماه شاهد چاپ چندين اثر مشعشع و محيرالعقول از آنها هستيم. اين ترجمهها سبب شده كه فلاسفه و انديشمندان غربي سوءتفاهمها و بدفهميهاي عجيبي برانگيزند؛ گاهي فيلسوفي را عرفاني تفسير نمودهاند و گاهي صابون ايدئولوژي بر تنش ماليدهاند؛ گاهي او را شاعر دانستهاند و گاهي منحرف جنسي. گزاف نيست اگر بگوييم در بيشتر موارد، اين ترجمهها نه سبب بيآبرويي مترجم كه باعث شهرت و ارتقاي وي شده است. امروز قفسه كتابخانهها و كتابفروشيها مشحون از كتابهاي متلون آنهاست كه فخر فراخي برايشان دستوپا كرده است.
مشكل بسياري از مترجمان امروز زبان نيمبند است. كساني كه در طول آموزش در مدرسه يا دانشگاه و كلاسهاي خصوصي چهار تا پنج هزار واژه را يادگرفتهاند و به هر ضرب و زوري با كمك لغتنامهها به نبرديدن كيشوتوار با زبان مبدأ ميروند. اين بهادران ميدانند كه كسي حال گرفتن گافهايشان را ندارد و بنابراين نخستين معناي كه استنباط ميكنند به رشته تحرير درميآورند و با فراغ بال به حيات فكري خود ادامه ميدهند و كتابها و نوشتهجات فراواني ترجمه ميكنند.
نخستين اصل و قانون در ترجمه تسلط بر هر دو زبان مقصد و مبدأ است. دانستن نيمبند هر كدام از آنها منجر به ترجمهاي درست نميشود. يكي از مشكلات جدي مترجماني كه آشنايي كامل بر زبان مبدا دارند، عدم آشنايي كافي با ادبيات مقصد است. واژهسازي و معناي درست در گرو تسلط كامل بر زبان مادري است كه اين روزها مغفول مانده است.
اصل دوم يافتن زبان متن است. زبان را بايد بهمثابه چيزي در نظر گرفت كه صاحب جوهر است. بنابراين وظيفه مترجم يافتن اين جوهر و روح كلي حاكم بر اثر و انتقال آن به زبان مقصد است. به عنوان مثال، هنگامي كه زبان متن جدلي است نميتوان آن را شاعرانه ترجمه كرد و زبان علمي را نميتوان به گفتوگوهاي روزمره فروكاست.
اصل سوم زمانمندي و تاريخمندي است. هر اثري در يك بافتار معين خلق شده و بنابراين داراي زمان و تاريخ مشخص است. نميتوان با برساختهاي واژگاني امروزي متني متعلق به سه هزار سال پيش را ترجمه كرد. به عنوان مثال civil society را در آثار افلاطون و حتي فلاسفه متاخر پيشاروشنگري نميتوان به جامعه مدني ترجمه كرد. اين به آن معنا نيست كه امروزه با نثر بيهقي كتابهاي كلاسيك را ترجمه كنيم، بلكه بايد با زبان امروزي ولي با درك دو مفهوم زمانمندي و تاريخمندي دست به اين كار زد.
اصل واپسين روشننويسي است. طيف گستردهاي از مترجمان جديد به بهانه پيچيده بودن متون فلسفي ترجمههاي مغلق و مشوش پديد آوردهاند كه نه ناشي از ماهيت فلسفه كه اصرار بر فضاي ابهام است. اساسا اين مترجمان فضايي پديد آوردهاند كه اگر متن فلسفي روشن باشد خواننده يا آن را فلسفه نميداند يا گناه كبيره مترجم كه اين متن را ناقص ساخته و ترجمه آن به زبان فلسفه نزديك نيست. بنابراين وقتي كه پس از چند بار خواندن يك جمله نميتوان به معناي آن پي برد بايداطمينان داشت كه مترجم نيز خود معناي آن را نفهميده ولي مطمئن است كه فضاي ابهام به يادياش ميشتابد و او را نجات ميدهد.