سهراب (1)
علي نيكويي
ز گفتار دهقان يكي داستان بپيوندم از گفته باستان
براي شما من [فردوسي] داستاني خواهم گفت از داستانهاي دوران باستانِ ايران، اين داستان را موبد زرتشتي براي من اينگونه تعريف كرد كه رستم جهانپهلوان روزي بامداد كه دلش غمين بود بر آن شد تا براي آنكه حالش بِه شود به شكار رود. پس كمر ببست و روي رخش نشست و تيردانها را پر از تير كرد و روي سوي نخچيرگاهي نزديك مرز توران نهاد. چون به نزديكي مرز توران زمين رسيد دشت را پر از گور ديد، اسباب شكار آماده بود پس بر لب رستم خنده دويد و رخش را تازاند از پي گورها؛ با تمام ابزار رزمش شكار كرد، چند گور را با كمان و چند گور ديگر را با گرز و چندين گور ديگر را با كمندش بگرفت؛ پس از خار و خاشاك آتش افروخت و چون آتش بزرگ و فروزان شد رستم درختي يافت و آن را بسان سيخ كباب نمود و بزرگترين گور شكارش را بر آن زد و روي آتش نهاد، چون گور بر روي آتش بريان شد تا آخرين تكه گوشتش را خورد. پس از آن تكاپوها براي شكار و خوردن آن خوراك لذيذ خواب بر چشمان پهلوان دويد؛ پيش از خواب زينوبرگ رخش را برداشت تا او نيز نيك بچرد و در دشت خرامان بگردد و خود به خوابي عميق فرورفت.
در آن هنگام كه رستم در خواب بود هفت يا هشت نفر از سواران توران بر آن شكارگاه ميگذشتند كه چشمشان بر اسبي بيمانند افتاد كه بيزين و برگ در حال چرا و خرامش بود، آهسته به سوي رخش درآمدند و با فريب او را به بند گرفتند و با خود به شهر بردند و او را با ماديانهاي خود جفت انداختند. رستم كه از خواب برخاست هر چه در آن نخچيرگاه چشم گرداند رخشش را نديد! چون اسبش را نيافت در دلش غمي بزرگ نشست، پس براي يافتن رخش سراسيمه به سوي نزديكترين شهر به آن شكارگاه پياده براه افتاد؛ نزديكترين شهر بدانجا شهر سمنگان از شهرهاي توران بود؛ رستم در مسير با پاي پياده با خود ميانديشيد اگر به ايرانزمين بدون رخش بازگردد، مردان و پهلوانان سپاه ايران به او چه خواهند گفت؟! نخواهند گفت خواب اين پهلوان بسان مرگ است كه اسبش را ميربايند و او در خواب ميماند! تهمتن، بيچاره و پياده با چنين افكاري راهي شهر سمنگان شد.
وقتي رستم به نزديكي شهر سمنگان رسيد به پادشاه و بزرگان شهر خبر رسيد كه جهانپهلوان رستم دستان كه در شكارگاه اسبش رميده و گريخته با پاي پياده به نزديك شهر رسيده؛ پس شاه سمنگان و تمام بزرگان شهر براي پيشواز به سوي رستم رفتند، چون رستم را ديدند شاه سمنگان روي به رستم نمود و گفت: اي جهانپهلوان! در اين شهر ما همگي نيكخواه و دوستدار توييم! و اكنون كه به شهر ما درآمدي گوش به فرمانت هستيم؛ اما به ما بفرما چه شده است كه يل سيستان افتخار آمدن به شهر ما را داده است؟!
رستم؛ چون پيشواز بزرگان و سخنان شاه سمنگان را بديد و شنيد، گمانش از بدي دور رفت و به شاه سمنگان گفت: رخش من بدون زين و برگ در شكارگاه از من دور شد! نشانههاي سم او بر زمين اشاره داشت تا بدين جاي! اگر تو از مردانت بازجويي نمايي و اسب مرا بيابي من سپاسگزارت خواهم شد و پاداش نيك از من خواهي ديد؛ اما اگر بارهام را نيابي و رخش از من ناپديد گردد سر بزرگان شهرت را خواهم بريد! شاه سمنگان با مهرباني به رستم گفت: كهاي سزاوار بزرگي و پهلواني؛ اينجا كسي با تو دشمني ندارد و هيچكس به تو بدي نخواهد كرد، تو اينك مهمان من باش و تندخويي نكن و بدان پايان مهماني من آن چيزي رخ ميدهد كه تو خواهي؛ پس امشب به كاخ من ميرويم و ميمينوشيم و دلشاد ميداريم؛ زيرا من باور دارم لازم نيست جهانپهلوان به دنبال اسبش رود! زيرا رستم بدون رخشش نخواهد ماند.
رستم از گفتار پادشاه سمنگان شاد شد و انديشهاش از اندوه آسود، پس دعوت پادشاه سمنگان را پذيرفت و مهمان او شد. سالار سمنگان در كاخ خود جايگاهي براي رستم مهيا نمود و خود چون خدمتكاران كمربسته در كنار او ايستاد و دستور داد بزمي بهافتخار پهلوان ايران ترتيب دهند و تمام بزرگان شهر به خدمت رستم در اين بزم درآيند. آن مهماني با درآمدن آوازخوانان و نوازندگان و رقصندگان زيباروي سيهچشم و چرخاندن جامهاي شراب چنان براي رستم لذتبخش گرديد كه غم تهمتن فراموش شد؛ رستم كه باده بسيار نوشيده بود، خواب بر چشمانش درآمد، پس دستور دادند جايگاه خوابي درخور و سزاوار رستم آماده گرديد و رختخواب پهلوان را به عطر و گلاب و مشك خوشبو نمودند و رستم به بستر درآمد و به خواب رفت.
هنوز مقداري از شب نگذشته بود كه پشت ديوار اتاقي كه رستم در آن خواب بود نجواهايي به گوش تهمتن رسيد! پس چندي نگذشت كه در خوابگاه رستم آهسته باز شد و غلامي شمعي در دست آهسته به سوي بالين جهانپهلوان خراميد؛ رستم قدري از جاي برخاست و خدمتكار شمع را به سوي پرده خوابگاه گرفت و آنسوي روشنتر نمود و پشت پرده چشم جهانپهلوان به زني از زيبايي چون خورشيد خورد كه ابروانش كمان و موهايش كمند و قد و بالايش بسان سرو بود. پسر زال خيره به او نگريست و گمان نكرد آن چنان زن زيبارويي از جهان خاكدان باشد پس نام پاك خدا را بر لب راند. چون قدري گذشت رستم زبانش باز شد به سخن و آهسته بر آن پريروي فرمود: نام شما چيست؟! در اين شب تيره بر بالاي بالين من چه ميخواهيد؟! آن پريوش لبانش را گشود و با صدايي آرام گفت: من تهمينهام، تهمينه غمگين؛ دختر پادشاه سمنگان، از پشت شيران و پلنگان...
يكي دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژبر و پلنگان منم