فرياد ديوارها
محسن گودرزي
روز جمعه 21 تيرماه 1404، گالري جاويد ميزبان افتتاحيه نمايشگاهي با عنوان «فرياد ديوارها» بود؛ مجموعهاي از آثار افسانه پرچكاني كه مخاطب را به تماشاي روايتهايي بصري از جدايي، نظم و تمناي رهايي فرا ميخواند.
با ورود به فضاي نمايشگاه، نخستين چيزي كه جلبتوجه ميكرد نه فقط فرم و رنگ آثار، بلكه احساسي بود كه از مواجهه با آنها برميخاست: تركيبي از نظمي هندسي و همزمان، گسيختگي و آشفتگي. آنچنان كه از نام نمايشگاه برميآيد، «فرياد ديوارها» استعارهاي است از تمناي رهايي و واكنشي به ديوارهايي كه نشانههايي از محدوديتهاي جامعهاند.
مشتاق شدم تا با چند نفر از بازديدكنندگان اين موضوع را در ميان بگذارم و نظر آنها را بشنوم. دريافت ما از آثار هنري هرگز خنثي و يكسان نيست؛ موقعيت اجتماعي، پيشزمينه ذهني، آشنايي با هنر و برداشت فرد از وضعيت جامعه، همگي در شكلگيري معناي اثر نقش دارند. گفتوگو با مخاطبان اين امكان را فراهم ميكرد تا ببينم اين آثار چگونه در جهان ذهني افراد معنا مييابد و چه پرسشهايي را در آنان برميانگيزد. در پايان اين گفتوگوها، يك موقعيت خيالي را طرح كردم: فرض كنيد در چند قرن آينده، تنها چيزي كه از جامعه ما باقي مانده، همين تابلوهاست؛ اگر باستانشناسان روزي اين آثار را كشف كنند، درباره جامعهاي كه اين آثار در آن خلق شده چه خواهند گفت؟
اين موقعيت خيالي مبتني بر اين پيشفرض است كه آثار هنري، روايتي از «ما» ارائه ميكنند. يا به بياني ديگر در آينه آثار هنري با اين پرسش مواجه ميشويم كه «ما» كيستيم، چه جامعهاي با چه مختصاتي هستيم، با چه دغدغهها، پرسشها، آرزوها و واهمهها مواجهايم. آن باستانشناس فرضي خود «ما» هستيم كه ميخواهيم به مدد روايت آثار هنري خود را ببينيم.
در ميان گفتوگوهاي آن روز، مواجهه با يلدا- دختربچهاي 8 ساله كه همراه پدر و مادرش به نمايشگاه آمده بود- برايم تجربهاي متفاوت رقم زد. او با شور و اشتياق فراوان براي حرف زدن درباره تابلوها، برداشت خود را از هر تابلو با دقت توضيح ميداد. آنچه بيش از همه برايم جالب آمد، شيوه نگاه او بود؛ او تابلوها را در ذهن خود برش ميداد يا در جهتيخلاف ميديد.
براي نمونه در يكي از تابلوها، رديفهايي از مربعهاي منظم در پايين چيده شده بود و برخي از آنها جدا شده، به شكل مكعبهايي در حال صعود به بالاي بوم بودند. در نگاه من، اين حركت تداعي رهايي فردي براي تعالي بود؛ اما يلدا تابلو را از بالا ميديد: مكعبهايي كه در تلاشند خود را در جاي خالي رديفهاي پايين قرار بگيرند تا در خانه خود كنار ديگران جاي بگيرند.
همين الگو را در تابلوي ديگري نيز تكرار كرد؛ دايرهاي متشكل از قطعات منظم كه در مدارهاي بيرونياش قطعههاي جدا شده ديده ميشد. يلدا آن را حوضي ديد از بالا، با كانوني همچون چاه، و قطعات پراكندهايكه ميكوشند آن را كامل كنند. اين خوانش كودكانه، نه سادهانگارانه، بلكه بازتابي از نوعي ادراك مثبتنگرانه از نظم و زيستن در كنار ديگران بود؛ نگاهي كه نه بر جدايي، كه بر پيوند تمركز داشت.
پاسخ ديگران به پرسش من حاوي مضامين مشتركي بود: «نظم»، «گسيختگي»، «رهايي» و «تاريخ و سنت». از نگاه آنها، اين آثار به جامعهاي تعلق دارد كه مردمانش در كشاكش ميان تمناي رهايي از قيود و هراس از فروپاشي نظم قرار دارند. در برخي تابلوها، رنگ فيروزهاي و بهرهگيري از فرمهاي آشنا در معماري سنتي، توجه را ناخودآگاه به سوي تاريخ و سنت جلب ميكند.
مواجهه نخست با اين مجموعه، حسي از ايستادن در موقعيتي دوگانه را تداعي ميكند: از يك سو، نشانههايي از گسيختگي را در خود دارند - تكههايي كه از بدنه جدا شده و در مسيري در انتهاي قاب معلق ماندهاند؛ و از سوي ديگر، تابلوهايي كه ميل به رهايي، فرديت و تعالي را در درون نظم هندسي و رنگهاي گرم به تصوير ميكشند به نظر ميرسد كه اين دو سويه، نه متضاد، بلكه همراه و در كنار يكديگرند. در رقابت و كشاكش با هم، بيآنكه يكي، ديگري را به تمامي نفي كند.
وجه مهمي كه در اين آثار به چشم ميآيد، نسبت ميان رنگ و معناست. در آثاري كه مضمون جدايي و تقابل پررنگتر است، رنگها محدود به طيف سياه و سفيدند؛ در مقابل، در تابلوهايي كه سويههايي از تعالي، رهايي، و در عين حال، نمايشي از تكثر و چندگانگياند، طيفي از رنگهاي گرم و آرامشبخش به كار رفته است.
در تابلوهاي پرچكاني فرمهاي هندسي همچون مكعب و دايره چيرگي دارند و اولين چيزي است كه در مواجهه با اثر به چشم ميآيند. فرمهاي هندسي به كار رفته در آثار نظم را در انتزاعيترين شكل آن بيان ميكند. علاوه بر اين، در فرمهاي هندسي اثر صورتي از كمال ديده ميشود. در عالم واقع، دايره يا مربعي وجود ندارد كه خطوط آن كاملا صاف و بينقص باشند. اما فاصله بين آثار با عالم واقع به اين تفاوت منحصر نميشود بلكه فرمهاي هندسي در اين آثار شكسته ميشوند كه هم دلالت بر پريشاني و گسيختگي دارد و هم نشانهاي از رهايي از قيدها و چارچوبها، فرديت و تعالي است.
همه اينها در يك جامعه معين وجود دارد. در عالم خيال هنري، ايدهها و حالات متعارض در فرم هندسي به نظم رسيدهاند. تلاشي هنري براي آنكه تفاوتها و تعارضها را به معناي فرو ريختن و انهدام تداعي نكند. وحدت آنها درون اثر بر «ما» برگرفته و ساخته شده از تكثر دلالت دارد.
اين معنا مرا به ياد كار چينيبندزنهاي قديم انداخت؛ آنها ظرفهاي شكسته را با نوارهاي نازك فلزي و ابزارهاي خاص بهگونهاي به هم متصل ميكردند كه دوباره قابل استفاده شود، هرچند آثار شكستگي براي هميشه بر سطح آن باقي ميماند.
زيستن اعضاي يك جامعه در كنار هم مستلزم حذف و يكدستسازي نيست بلكه به معناي توانايي زيستن مشترك و پذيرش تكثر است هر چند زخمهايي از گذشته بر روان جمعي از حذفها بر جاي مانده است. چينيبندزن شكستگي را انكار نميكند، پيوندي پديد ميآورد كه نه حاصل انكار جدايي، بلكه نتيجه پذيرش آن است؛ ترميمي كه زخمها را پنهان نميكند، بلكه آنها را تحملپذير ميسازد. اگر اين قطعات آگاهي ميداشتند، ميدانستند كه از هم جدا افتادهاند، اما بر جداييشان غلبه يافتهاند؛ يكي نشدهاند بلكه با به رسميت شناختن ديگري، امكان ادامه زندگي مشترك را بازيافتهاند.
اين دريافت، در زبان فرمي نقاشيهاي پرچكاني قابل تشخيص است. تابلوها اغلب از قطعات منظم و هندسي تشكيل شدهاند كه بخشي از آنها گسيخته، جابهجا يا در حال حركتاند. نه فروپاشي كامل است، نه پيوستگي بينقص؛ بلكه نوعي همزيستي بصري ميان جدايي و اتصال ديده ميشود. در برخي آثار، قطعههايي كه جدا شدهاند، همچنان در مدار نظم باقياند يا در تلاش براي بازگشت به آناند. پيوند بدون ادغام، و ترميم بدون انكار جدايي ممكن است. تماشاگر نه با تصويري از يگانگي، بلكه با تلاش براي نگه داشتن تكهها كنار هم مواجه ميشود؛ نظمي ترميمشده كه زخم را پنهان نميكند، بلكه بهمثابه بخشي از كليت آن را حفظ كرده است.
تابلوهاي افسانه پرچكاني مخاطب را به درنگ و گفتوگو فرا ميخوانند؛ نه تنها درباره فرم و تركيب، بلكه درباره موقعيتي كه در آن ايستادهايم. آثاري كه به ظاهر بيجهتاند، در واقع، از ما ميخواهند هر دو سوي نگاه را تجربه كنيم: رهايي يا پيوستن. آنچه مهم است، زيستن در ميانه ايندو امكان است.
اين ابهام، نه صرفا دغدغهاي زيباشناختي، كه بازتابي از وضعيت جامعهاي است كه ميان بيم و اميد معلق مانده: بيمِ جدايي و گسيختگي، تنهايي؛ و اميدِ تعالي و پيوند با ديگري. آثار افسانه پرچكاني مجالي براي درنگ و تأمل در اختيارمان ميگذارد.