• 1404 دوشنبه 31 شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6144 -
  • 1404 دوشنبه 31 شهريور

استعمارزدايي از انديشه رهايي

عبور از افسانه «منجي غربي»

سياوش صفاري

۱. «بارِ سنگينِ  مردِ سفيدپوست»
در واپسين سال قرن نوزدهم ميلادي، همزمان با لشكركشي ايالات متحده امريكا به فيليپين، اديب بلندآوازه انگليسي جوزف روديارد كيپلينگ سروده‌اي را با عنوان «بارِ سنگينِ مردِ سفيدپوست» در روزنامه تايمز لندن انتشار داد و در آن ضمن برشمردن هزينه‌هاي احتمالي‌ ناشي‌ از جنگ براي امريكا با بياني‌ حماسي به دفاع از مستعمره‌سازي فيليپين پرداخت. سروده با اين ابيات آغاز مي‌گيرد: «بارِ سنگينِ مردِ سفيدپوست را بر دوش‌ گيريد/ بهترين فرزندانتان را روانه ‌سازيد/ پسرانتان را به بندِ تبعيد سپاريد/ تا ياري رسانِ مردمانِ در بند باشند/ .../مردماني پريشان احوال و وحشي/ عبوس، نيمه‌ديوصفت و نيمه‌كودك».
در ادامه سروده، كيپلينگ از خدمات بي‌چشمداشت مردِ سفيدپوست به نوع بشر مي‌گويد: «رنج را به جان بخريد/ و جهد ورزيد تا ديگري بهره‌مند گردد/ بارِ سنگينِ مردِ سفيدپوست را بر دوش ‌گيريد/ جنگ‌هاي بي‌رحم در راه صلح/ دهانِ گرسنگي را پر كنيد / و فرمان دهيد بيماري پايان يابد». همه اينها را مردِ سفيدپوست نه از سر منفعت شخصي‌ كه به واسطه آگاهي‌ از مسووليت تاريخي‌اش براي نجات نژاد‌هاي پست‌تر از بربريتِ پيشامدرنشان انجام مي‌‎دهد. او اينچنين از خودگذشتگي مي‌كند اگر چه نيك مي‌داند ديگري غير‌سفيدپوستِ «پريشان احوال و وحشي» نه تنها ناتوان از رسيدن به رستگاري با اتكا به خويشتن است، بلكه حتي آنقدر خود‌آگاهي‌ ندارد تا قدرشناس منجي سفيد‌پوست باشد. او به فراست دريافته است كه بلاهت و قدرناشناسي ديگري غيرسفيدپوست چيزي از مسووليت تاريخي مرد سفيدپوست   نمي‌كاهد: 
«بارِ سنگينِ مردِ سفيدپوست را بر دوش ‌گيريد/ و پاداش ديرينه‌اش را درو كنيد/ عتابِ آنان كه بهره‌مند‌شان ساختيد/ و نفرتِ آنان كه پشت و پناه‌شان بوديد/ فرياد خشم‌آگين توده‌هايي كه با رهنمون‌هاي شما/ اينك (آه، چه آهسته) به سوي روشنايي مي‌‌روند:/ «چرا ما را از بندگي آزاد كرديد، /از اسارتِ آسوده‌مان در شب‌هاي تاريك مصر؟»

۲. سلطه استعماري يا «رسالتِ متمدن‌سازي»؟
سروده كيپلينگ بياني شاعرانه، اما آشنا از روايت اروپا محورانه‌انديشه رهايي در عصر مدرنيته استعماري است؛ روايتي كه در آن رستگاري انسان تنها از طريق «تمدن مدرن غربي» امكان‌پذير مي‌شود و تنها به مدد مداخله‌گري «منجي غربي سفيدپوست» است كه انسان غيرغربي امكان دستيابي به رهايي پيدا مي‌كند. اين روايت همانا سويه تاريك و سركوبگر انديشه رهايي در جهان مدرن است. سويه‌اي كه در روند شكل‌گيري و توسعه آنچه امانوئل والرشتاين «نظام جهاني مدرن» مي‌خواند همواره ملازم و توجيه‌گر خشن‌ترين اشكال بهره‌كشي‌ و سركوب در جوامع پيراموني استعماري بوده است. چنانكه حاصل جنگ استعماري امريكا در فيليپين كشته شدن افزون بر دويست هزار فيليپيني و فراگير شدن قحطي و بيماري بود. 
«منِ سلطه گرِ» استعماري، اگرچه هميشه و همه جا منشا قتل و غارت و بهره‌كشي است، اما همواره خويشتن را به صورت «منِ‌ منجي» تصور مي‌كند و بدين سان است كه استعمارگر غربي با ادعاي پاسداري از ارزش‌هاي جهانشمولِ تمدنِ مدرن وعده نجات بشريت از بربريتِ نژادهاي پست‌تر را مي‌دهد. در انديشه استعماري اروپا محور، تنها مرد سفيدپوست غربي، همو كه در نگاه سلسله مراتبي كانت در والاترين مرتبه آگاهي و اخلاق‌مداري نشانده مي‌شود، شايستگي اين را مي‌يابد كه در قامت منجي نوع بشر از توحش پيشامدرن ظاهر شود. غير غربيانِ رنگين‌پوست كه در مراتب پايين‌تر (و يا يكسره خارج از) هرم انسانيت در نظر گرفته مي‌شوند اساسا نه دركي از رهايي دارند و نه تواني براي آن.  در نگاه شارحان فلسفي‌ مدرنيته استعماري اروپا در عصر روشنگري، مرد سفيدپوست اروپايي سرور طبيعي‌ جهان است، زيرا تنها او است كه با تكيه بر «عقلِ خودبنياد» خويشتن را از سلطه طبيعت رهانيده و سوژگي خود را با رام كردن و به بردگي گرفتن طبيعتِ وحشي (ديگري تمدن مدرن) به منصه ظهور رسانده است. در قياس با مردان سفيدپوست اروپايي - «اربابان طبيعت» در توصيف دكارت - انسان‌هاي ديگر به درجات مختلف همچو بردگان طبيعت (و از اين رو «بردگان طبيعي») به شمار مي‌‌آيند. از اين منظر، سلطه مردان سفيدپوست اروپايي بر ديگر انسان‌ها نه تنها ضرورتي تاريخي، بلكه مسوليتي اخلاقي‌ در جهت رهانيدن تدريجي‌ نوع بشر از شرايط بردگي طبيعي‌ قلمداد مي‌شود.چنين استدلالي نخستين‌بار در نيمه قرن شانزده ميلادي و در مناقشه كلامي‌ِ پرآوازه‌اي كه ديرتر «مناظره وايادوليد» نام گرفت، مطرح شد. پرسش كانوني اين مناظره كه به فرمان چارلز پنجم، پادشاه اسپانيا و امپراتور مقدس روم و در حضور يك هيات دوازده نفره داوري متشكل از متكلمين مسيحي‌ و مقامات عاليرتبه برگزار شد، از اين قرار بود: آيا رفتار فاتحان اسپانيايي قاره امريكا (كنكيستادور‌ها) با بوميان اين قاره، از جمله به بردگي كشيدن بوميان و اجبار آنها براي گرويدن به مسيحيت، داراي مشروعيت است؟ در جريان مناظره اما پرسش مهم‌تر و پايه‌اي‌تري نيز مورد كنكاش قرار گرفت: آيا بوميان قاره امريكا اساسا انسان به حساب مي‌‌آيند؟  يك طرف مناظره بارتولومئو لاس كاساس بود، روحاني پيرو فرقه دومينيكن كه خود به نسل اول مستعمره‌نشينان اسپانيايي در قاره امريكا تعلق داشت، اما تدريجا به يك منتقد برجسته نسل‌كشي و آزار و اذيت بوميان توسط كنكيستادورها تبديل شده بود. در آن سوي مناظره خوان خينس د سپولودا، فيلسوف ارسطويي و مدافع سرسخت استعمار نشسته بود. هر دو بر سر اينكه فتح قاره امريكا با هدف مقدس و مشروع گستراندن حقيقت رهايي‌بخش تعاليم مسيحيت انجام شده است، هم‌راي بودند. اختلاف بر سر شيوه‌هايي بود كه براي اشاعه و گسترش سلطه كليسا اتخاذ مي‌شد. سپولودا با استناد به ارسطو استدلال كرد كه بوميان امريكا «بردگان طبيعي» هستند و توانايي حكومت بر خود را ندارند و از اين رو بر فاتحان اسپانيايي است كه به مثابه «ارباب» بوميان را مقهور ساخته و مقدمات مسيحي‌‌سازي آنها را حتي با توسل به خشونت و اجبار فراهم كنند. به گفته او، در سلسله مراتب طبيعي‌ بوميان امريكا همانقدر از كنكيستادور‌ها پايين‌تر هستند كه «كودكان از بزرگسالان، زنان از مردان، ... و ميمون‌ها از آدميان». در نگاه سپولودا، وجود رسومي همچون قرباني كردن انسان‌ها كه در ميان برخي‌ جوامع بومي رواج داشت، اسپانيايي‌هاي مسيحي‌ و متمدن را موظف مي‌ساخت كه براي پيشگيري از جنايات بوميان عليه قوانين طبيعي‌ و الهي وارد جنگ شوند؛ جنگي كه مشروعيتش ناشي‌ از ضرورت اخلاقي‌ آن است. لاس كاساس در نوبت خود پذيرفت كه در زندگي سلسله ‌مراتبي وجود دارد و بعضي از مردم نسبت به ديگران از جايگاه بالاتري برخوردارند. از سوي ديگر اما، او استدلال كرد كه تعريف ارسطو از «بردگان طبيعي» شامل بوميان قاره امريكا نمي‌شود، چراكه آنها داراي قواي عقلاني هستند و به همين دليل هدايت كردن آنها به مسيحيت بدون اجبار و خشونت امكان‌پذير است.  در پايان مناظره، راي داوران بر اين قرار گرفت كه اگرچه بوميان امريكا بخشي از جامعه متمدن انساني‌ نيستند، اما اين امكان وجود دارد كه پس از چند نسل زندگي‌ و كار تحت قيموميت استعمارگرانِ اروپايي بوميان از جايگاه پستِ خود در سلسله مراتب طبيعي‌ رهايي يافته و از عرصه «بربريت» به عرصه «تمدن» وارد شوند. با اين راي، داوران «مناظره وايادوليد» بر استعمار قاره امريكا به مثابه رسالتي اخلاقي‌ و ديني براي «متمدن‌سازي» و نجات نژادهاي پست از بربريت مهر تاييد زدند. با «مناظره وايادوليد» مفاهيم تمدن و متمدن‌سازي در زمره مفاهيم بنيادين انديشه مدرن اروپايي وارد شدند و با اين روبناي ايدئولوژيك بود كه پروژه مدرنيته استعماري در پهنه جهاني‌ گسترانيده شد. چنانكه حدود دو قرن پس از اين مناظره، ماركي‌ دو كندورسه، فيلسوف فرانسوي و از بزرگان عصر روشنگري، در اثر مشهورش با عنوان «طرحي براي تصويري تاريخي از پيشرفت ذهن بشر» در باب «رسالت مقدس» اروپا براي بسط «تمدن» در جوامع غير اروپايي داد سخن داد.  با رسيدن پاي استعمارگران اروپايي به قاره‌هاي آفريقا و آسيا گفتمان «متمدن‌سازي» و وعده رهاساختن نوع بشر از يوغ بربريت به كار توجيه سلطه استعماري بر مردمانِ اين قاره‌ها آمد. از جمله در شبه قاره هند، آنچنانكه گاياتري اسپيواك خاطرنشان مي‌كند، مرد استعمارگر سفيدپوست مدعي بود، آمده است تا با گستراندن تمدن و عقلانيتِ مدرن «زن قهوه‌اي پوست» را از زنجير بربريت «مرد قهوه‌اي پوست» و سنت‌هاي ناعقلاني و سركوبگر او برهاند. به همان‌سان كه در شمال آفريقا، حاكم بريتانيايي مصر معروف به لُرد كرومر كه در زادگاه خود از مخالفان سرسخت حقوق برابر ميان زنان و مردان بود، خود را در مقام حامي‌ زنان مصر و پرچمدار نجات آنان از سلطه مردان مسلمان مي‌ديد. ليلا احمد، در كتاب «زنان و جنسيت در اسلام» با اشاره به مورد لُرد كرومر، شرحي از پا گرفتن گونه‌اي از «فمينيسم استعماري» در مصر تحت سلطه بريتانيا ارايه مي‌كند و به تشريح چگونگي‌ كاربست فمينيسم استعماري در جهت تحكيم ساختارهاي بهره‌كشي‌ و سركوب مي‌‌پردازد.   مشاهدات ليلا احمد در زمينه «فمينيسم استعماري» يادآور مشاهدات پژوهشگراني است كه كاربست گونه‌اي زيست‌بوم‌گرايي استعماري توسط استعمارگران اروپايي در آفريقا را مورد بررسي‌ قرار داده‌ا‌ند. از جمله گويلام بلانك در كتاب «اختراع استعمار سبز» نشان مي‌دهد كه چگونه استعمارگران اروپايي كه در سراسر كره زمين در كار غارت طبيعت و فرسوده‌سازي منابع طبيعي‌ بودند، در آفريقا خود را به مثابه صاحبان رسالتي مقدس براي نجات دادن طبيعت بكر اين قاره از چنگال آفريقايي‌هاي نامتمدن شناساندند. «منِ سلطه‌گرِ» اروپايي همزمان با آنكه از ديگري آفريقايي انسانيت‌زدايي مي‌كرد تا او را براي بهره‌كشي هر چه بيشتر از منابع طبيعي در گستره‌اي جهاني به بردگي كشد مدعي بود، آمده است تا نه تنها نوع بشر را از بربريتِ طبيعت («وضع طبيعي» مورد نظر توماس هابز) نجات دهد، بلكه طبيعت را نيز از بربريتِ نژادهاي پست برهاند. نسخه‌هاي فرگشت‌يافته دوگانه «غربي نجات‌دهنده» و «غيرغربي نيازمند به نجات»، همان دوگانه‌اي كه سويه استعماري انديشه رهايي بر آن بنيان يافته را در گوشه گوشه تاريخ معاصر جهان مي‌توان يافت. از جمله آنجا كه فمينيست‌هاي ليبرالِ غربي لشكركشي‌ امريكا به افغانستان در سال ۲۰۰۱ را به عنوان گامي‌ در راه آزاد كردن زنان افغانستان ستودند (نگاه كنيد به كتاب «آيا زنان مسلمان به نجات نيازمندند؟» نوشته ليلا ابولغد) . يا آنجا كه امريكاي تحت رياست‌جمهوري جورج بوش پسر در سال ۲۰۰۳ جنگي را با عنوان پرطمطراق «عمليات آزاد‌سازي عراق» آغاز كرد كه در نتيجه‌اش صد‌ها هزار عراقي كشته شدند و جلوه‌هايي از توحش ناشي‌ از آن در دالان‌هاي زندان مخوف ابوغريب به نمايش گذاشته شد و بر همان سياق است كه در زمانه كنوني ما، بنيامين نتانياهو، قصاب غزه، در ميانه كارزار نسل‌كشي اسراييل عليه فلسطينيان، خود را «نجات‌دهنده مردم غزه از سلطه حماس» مي‌خواند و هنگام بمباران ايران مدعي مي‌شود به همان‌سان كه كوروش يهوديان را آزاد كرد اينك او به دنبال آزاد كردن مردم ايران است. 

۳. انديشه پسا‌استعماري و پراكسيسِ رهايي‌بخش
كتاب ماركي‌ دو كندورسه كه پيش‌تر به آن اشاره رفت در سال ۱۷۹۴ نگاشته شد، در ميانه شورش خونين بردگان آفريقايي عليه حاكميت استعماري فرانسه در سنت دومينگ (هاييتي كنوني) . آنچه بردگان آفريقايي در هاييتي در مقابلش برخاسته بودند همان سويه تاريك و سركوبگر انديشه رهايي در اروپاي مدرن بود كه كندورسه آن را به مثابه «رسالتي‌‌ مقدس» در مسير پيشرفت انسان مي‌ديد. شورش بردگان در سنت دومينگ بر نضج گرفتن فهمي‌ بديل از انديشه رهايي در جهان مدرن دلالت داشت؛ فهمي‌ كه در آن انسان غيرغربي به واسطه تجربه عيني و تاريخي خود به تهي بودن وعده رهايي به مددِ مداخله‌گري استعمارگرِ غربي پي برده بود و از اين رو رهايي خود را در خلق و بسط «خويشتني نوين» در ميانه مقاومت و مبارزه عليه ساختارها و روابط سلطه جست‌وجو مي‌كرد.
«خويشتنِ اظهارگر» پسااستعماري، اگرچه موجد تاملات هستي‌شناسانه بديع است، اما خود در نتيجه كنش‌وواكنش در بطن ساختارهاي سلطه و مبارزات سلطه‌ستيزانه ‌زاده مي‌شود. اين «خويشتنِ اظهارگر» صرفا از دل تاملات فلسفي‌ و اگزيستانسيال («منِ انديشنده» دكارتي) بيرون نيامده، بلكه محصول پراكسيس سلطه‌ستيزانه («منِ مبارز») است. آنچنانكه انريكه دوسل تصريح مي‌كند: سنت امريكاي لاتيني «فلسفه رهايي» كه دوسل خود از پيشگامان آن بود ريشه در چند قرن مبارزات مردمان قاره امريكا عليه نظم استعماري دارد؛ از مقاومت بوميان در برابر كنكيستادورها تا شورش بردگان آفريقايي‌تبار در سنت دومينگ تا انقلاب مكزيك و غيره و به همين ترتيب است كه انديشه انقلابي فرانتس فانون در متن و بطن مبارزات مردمان كاراييب و آفريقاي شمالي عليه استعمار فرانسه پديدار مي‌آيد و انسان‌گرايي راديكال ادوارد سعيد در پيوند با مقاومت فلسطينيان در برابر استعمار بريتانيا و اسراييل و «بازگشت به خويشِ» پسااستعماري علي شريعتي و جلال آل‌احمد در جريان ايستادگي ايرانيان در مقابل سلطه‌گري امپراتوري‌هاي روسيه و بريتانيا و امريكا. «خويشتنِ اظهارگرِ» پسااستعماري با ايستادن در برابر واقعيت مادي نظم استعماري با بنياد فلسفي‌ «خويشتنِ اظهارگرِ» مدرنيته اروپايي (سوژه سنت روشنگري) نيز در مي‌افتد. در همزماني مبارزه با ساختار مادي استعمار و هماوردي با بنيان فلسفي‌ سوژه روشنگري (و تصور اروپامحورانه، سلسله مراتبي و فردگرايانه او از امر رهايي) است كه «خويشتنِ اظهارگرِ» پسااستعماري طرحي نو براي آينده‌اي عاري از سلطه در مي‌‌اندازد. اين همان پراكسيس رهايي‌بخش پسااستعماري است كه در آمدوشد مدام ميان ميدان مبارزه و عرصه انديشه شكل مي‌گيرد و فانون در كتاب «دوزخيان زمين» به كاوش روانكاوانه نسبت آن با بنيان فلسفي‌ مدرنيته استعماري اروپا مي‌پردازد: «[در عرصه مبارزه] اولين چيزي كه رنگ مي‌‌بازد همان فرد‌گرايي است. روشنفكر استعمار‌زده از اربابان خويش آموخته بود كه فرد بايد فرديت خود را اثبات كند. بورژوازي استعماري اين را در ذهن مردمان استعمارزده جا انداخته بود كه جامعه از افرادي تشكيل شده كه هر يك در سوژگي خود محصور هستند و ثروت جامعه از انديشه‌هاي فردي نشات مي‌گيرد. اما آن روشنفكر استعمارزده‌اي كه اقبال مي‌يابد تا با توده مردم در مبارزه آزادي‌بخش همسنگر شود، به زودي به دروغين بودن اين نظريه پي مي‌برد. ... ناگهان روشنفكر استعمارزده فرو ريختن بت‌هاي پيشين را پيش چشم خود مي‌بيند: بت‌هاي خود‌خواهي، تكبر و نياز احمقانه و كودكانه به زدن حرف آخر.» آنچنانكه از گفتاورد بالا پيداست، در افتادنِ «خويشتنِ اظهارگرِ» پسااستعماري با سوژه مدرنيته استعماري اروپا نه از جنس نقد پسامدرن به مدرنيته است و نه صرفا روايتي غيرغربي از انديشه انتقادي در غرب. از همين رو است كه انريكه دوسل، با آنكه انديشه پسامدرن را گونه‌‍اي سركشي فلسفي در برابرِ پاره‌اي از سويه‌هاي تاريك پروژه مدرنيته در اروپا تلقي مي‌كرد، اما معتقد بود انديشه پسامدرن بسان سرابي است كه انسان را به سرمنزل رهايي نخواهد رساند. او در همان حال كه استدلال مي‌كرد «منِ انديشنده» دكارت بيان فلسفي‌ «منِ سلطه‌گرِ» استعماري تجسم يافته در كنكيستادورهاست، اما همچنان بر «اهميت رهايي‌بخش عقل» تاكيد داشت. همانندِ اين نگاه را در انديشه پسااستعماري ادوارد سعيد نيز مي‌توان يافت كه اگرچه در آثارش از ابزار نقد پسامدرن بهره مي‌جست، اما با پافشاري بر ارزش‌هاي جهانشمول و امكان مبارزه رهايي‌بخش مسيري متفاوت از سنت پسامدرن در پيش گرفت. به همين ترتيب، دوسل و سعيد، با آنكه هر دو خود را وامدار برخي بينش‌هاي فلسفي‌ آدورنو و ديگر پيشگامان مكتب فرانكفورت مي‌دانستند، اما بر اين باور بودند كه انگاره‌هاي اروپامحورانه ديرپا در سنت نظريه انتقادي فرانكفورت و نيز بي‌اعتنايي فرانكفورتي‌ها به مبارزات ضد استعماري و ضد امپرياليستي، به تضعيف توان رهايي‌بخش اين سنت فكري انجاميده است. تلاش‌هاي فكري دوسل و سعيد و ديگر پيشگامان انديشه پسااستعماري از اقبال تا فانون و شريعتي‌ و اسپيواك همه و همه در جهت پي‌‎ريختن طرحي نو براي رهايي انسان بوده است؛ نه تنها انسان غيرغربي، بلكه نوع بشر در جهانشمول‌ترين معني‌ آن. روشن‌ترين صورت‌بندي اين مقصود را در واپسين واژه‌هاي «دوزخيان زمين» مي‌توان يافت: «براي اروپا، براي خودمان و براي بشريت، همرزمان، بايد صفحه‌اي نو بگشاييم، بايد مفاهيمي نوين را ارايه كنيم و بكوشيم انساني نو را پديد آوريم.»
 استاد مطالعات غرب آسيا، دانشگاه ملي‌ سئول

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون