فلسفه اسلامي و زندگي روزمره ايراني
هشتپابودگي
اميرعلي مالكي
در خيابان مشغولِ قدم زدن بودم. همه چيز عادي به نظر ميرسيد، اما ناگهان، پس از گشودنِ واپسين پلك، خود را در قامت «هشتپا»يي يافتم؛ بزرگ و تنومند. خيابان را آب برداشت و هشتپا به رقص در آمد. نورِ خورشيد در آب ميلرزيد و در بالاي سر اختاپوسي كه من باشم، خودنمايي ميكرد. چه شده بود؟ دقيق نميدانم، با اين حال با شرايطي كه من را به اين روز انداخته بود، مشكلي نداشتم. با خود - كه مملو از احساسِ رهايي بودم - گفتم: «فهميدم، از دهن و سرم شروع ميشه، بعد ميره پايين و توي همه دستا ادامه پيدا ميكنه... آره، انگار هر دست توي اتحاد كامل با بقيه دستا يك حرف رو از زاويه خودش زباني ميكنه و تنمو بالا ميكشه، ولي از اين كله گنده همه چي شروع شده. مياد تو سرم، ميفهممش، بعد ميره توي بخشاي ديگه و بعدشم شليك...» در همين لحظه بود كه دريافتم، آن شعري كه پيشتر خوانده بودم را درك كردهام: «آبِ نرم، در گذر زمان بر سنگِ سخت پيروز ميشود.» (افسانه پيدايش - برتولت برشت) اندكي بعد شروع به شليك با يكي از هشتپاي خود كردم و شعر را، وقتي مشغول شنا بودم، با زبانِ ويژه خويش در متنِ آب ادامه دادم: «بايد تو زندگي «مايع» بود، آره، يعني بايد شكل گرفت و بعد متناسب با چيزي كه زمونه ميطلبه رفتار كرد. به اين ميگن هنرِ «مايع بودن». اينطوري هيچي جلوي هيچ كس و نميگيره و تو هم براي هر شكلي از بودن يه حرفي براي گفتن داري.» و شعر بعدي به سرم آمد و باز شليك. اين هشت دستِ پا مانند (يا بلعكس) از نيرويي شگرف برخوردار بودند و اندكي بعد از اينكه با «كله»ام به چيزي فكر ميكردم، انديشهام در امتداد اين دستها ادامه پيدا كرده و چيزِ نامشخصي را به سوي مكان نامعلومي در آب پرتاب ميكرد... گويي به هدف زده است. بله، خوابِ پريشاني بود، اما اين هشتپا به راحتي، حداقل تا امروز، از ذهن من بيرون نرفته است. اين موجودي كه من باشم، يك «زبان» بزرگ و تكهتكه بود كه واژگان خود را از ابعاد گوناگوني ادامه ميداد و هر عضله آن به انتظار واژهاي براي زباني كردن نشسته بود... شليك: و در اينجا فلسفيدنِ هشتپاوارانهاي شروع شد.براي من، در لحظهاي كه آن «فلسفهورزي هشتپاوارانه» شروع به شدن كرد، دريافت آن اثرِ شاعرانه، حال چه فقط از راهِ آن گوشهاي به خصوص هشتپايي يا صدايي كه از درونِ من برميخاست، خود را در مقامِ حركتي دوري آشكار ساخت كه گويي در سرِ من، پس از خواندن آن اثر، باري ديگر شروع شده و سپس با حركتِ دستهايم پاسخهاي جديدي را به سمت دريايي نامتناهي پرتاب ميكرد؛ جوابهايي كه به احتمال زياد با تغذيه دريايي اينجانب يكي ميشد و باري دگر به دهان، فكر و مهمتر از همه، زبان من باز ميگشت.
در اين جايگاه، اصلي هرمنوتيكوار واردِ ميدان ميشود: آن اثرِ شاعرانه من را به درون خود كشيده است. «دريا» زبان شعرِ برشت بود و منِ «هشتپا» موجودي كه با فهمِ آن، بخشي از نظام بازتوليدِ آن اثر شده بودم. بله، در دريا پيش ميرفتم و با شليك هر دست دروازه فهمِ متناسب و زمانمند اثرِ را در مقابل خودِ از زواياي متفاوت آن ميگشودم و به شكلي او را از مرگ نجات ميدادم، زيرا پيوستگي با مردگي، از آنجايي كه همچنان شنيده ميشود، ميانهاي ندارد. گادامر نيز به چنين اصلي باور دارد؛ براي او، «بازي» با يك اثرِ هنري به معناي همراه شدن با آن به شكلي «بيروني» نيست، بلكه جزوِ بيانِ اثر است. به عبارت ديگر، هر تجربهاي از هنر، تجربه همراهي در تحقق است، يعني تجربه پاسخي به فراخوان اثر: «مياي منو بفهمي؟ - بله، چراكه نه، ولي فهميدن تو توي سال 1404 شرايط خاصِ خودشو ميطلبه، مخصوصا وقتي اكثرِ اوقات آب قطعه.» گادامر متأخر در توضيح اين مفهوم، با تكيه بر اصطلاحي از هايدگرِ متقدم درباره تحقق، سخن ميگفت؛ امري كه تحققِ يك اثر را در همراهي با آن و تلاش براي «برگزار» كردن آن ميدانست. به بيان ديگر، ما با مطالعه يك شعر (يا هر چيز ديگري) بخشي از زمزمه آن ميشويم، زباني كه با مصرع به مصرع آن حرفي براي گفتن و فهمي براي بازگو كردن دارد كه بدون وجود آن شعر، نميتوانست به اين درجه برسد، چراكه شعر با بخشيدن واژگانِ متمركزي براي انديشيدن، ما را در رهبري مفهوم مدنظر خود همراه ميكند و اين اجازه را به ما ميبخشد تا بدونِ بازيگوشي در زبان، با بلعيدن شعر اندكي مكث كرده و جهانِ اطراف خود را از متنِ موضوع آن، با هر دستِ خود از يك زاويه مخصوص، غربال كنيم. با اين اوصاف، نكته مثبت درباره هشتپا بودن اين است كه شما «فقط» هشتپا هستيد، نه هيچ آبزي ديگري و در اين موقعيت شما به كمك شيوه به خصوص زيست خود، يعني آن هشت «پا/دستي» كه داريد، در فهمِ يك اثر متحد آن ميشويد و اين اجازه را داريد تا فقط از نگاه موجودي كه هستيد، در تحقق و ادامه اثر همراه شويد و با ياري هر دست خود، درباره موضوعات متفاوتِ زندگي كه شما را برانگيخته است، تنِ خود را در آب پيش برده و متمركزانه نظرورزي كنيد.
در اينجا، آن سخن فارابي در «قوانين صناعت شاعران» معنا ميگيرد؛ جايي كه او پس از بررسي احوالات شاعري و چيستي شعر، پژوهش در اين هنر را كنشي يكپارچه و تكاكنده ميداند كه آدمي را تماما در خود درگير ميكند.بنابراين «هشتپابودگي» در فهمِ شعر يا هر چيز ديگري، از چندجانبه بودن سخن ميگويد، شيوهاي كه به دور از قطعيت، با هر پاي خود، زبان را از كلهاي كه آن را بلعيده، ادامه ميدهد و با بررسي چندسويهاي در نمايش يك اثر همراه ميشود و با فهمِ خاص خود شروع به شليك فكر و ادامه اثر در متنِ آب ميكند: «ولي ما تنها آن فرزانه را نمياستايم، زيرا جستن فرزانگي فرزانگان نيز نيكوست.» (همان)