• 1404 سه‌شنبه 9 دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6228 -
  • 1404 سه‌شنبه 9 دي

چگونه كشورهاي قدرتمند در تله ترس گرفتار مي‌شوند؟

چرخه معيوب قدرت

كالب پومروي٭

 يك فرضيه اساسي در بيشتر تفكرات سياست خارجي اين است كه قدرت، امنيت مي‌آورد. از آنجا كه هيچ نيروي پليس جهاني وجود ندارد تا در مواقع بحراني مداخله كند، كشورها بايد براي تضمين امنيت خود قدرت جمع كنند. آنها بايد ارتش‌هاي قوي بسازند تا از سرزمين‌شان دفاع كنند و منافع حياتي‌شان را در سطح بين‌المللي حفظ كنند. همچنين بايد اقتصادهاي قدرتمند پرورش دهند تا اين ارتش‌ها را تأمين مالي كنند و در برابر فشارهاي اقتصادي مقاومت نمايند. اين ديدگاه قرن‌هاست كه راهنماي استراتژي كشورها بوده و امروز هم دو قدرت بزرگ جهان بر آن تأكيد دارند. دونالد ترامپ، رييس‌جمهور ايالات متحده، در پي تقويت نظامي و خودكفايي اقتصادي براي بازدارندگي دشمنان است و مشاورانش اين سياست را «صلح از طريق قدرت» مي‌نامند. در همين حال، شي جين‌پينگ، رهبر چين، سرمايه‌گذاري گسترده‌اي در ارتش آزادي‌بخش خلق و بخش توليد انجام مي‌دهد تا كشورش را «خوداتكا و قوي» كند.

درست است كه قدرت مي‌تواند امنيت مادي را افزايش دهد، اما امنيت تنها يك مساله مادي نيست؛ يك پديده روان‌شناختي هم هست. رهبران و شهروندان به دنبال ارتش‌هاي بزرگ هستند تا احساس امنيت كنند. با اين حال، تحقيقات روان‌شناختي تقريباً هيچ حمايتي از اين ايده نمي‌كند كه احساس امنيت با آمار عيني قدرت مادي همخواني دارد. برعكس، شواهد نشان مي‌دهد كه قدرت، افراد را نسبت به نيات ديگران بدبين‌تر مي‌كند و در نتيجه اضطراب‌شان را افزايش مي‌دهد.

افراد قدرتمند هنگام تصميم‌گيري، بيشتر از افراد ضعيف، از تحليل دقيق و منطقي فاصله مي‌گيرند. آنها تهديدها را بر اساس غريزه ارزيابي مي‌كنند و سريع واكنش نشان مي‌دهند. در مقابل، افراد ضعيف‌تر مي‌دانند كه براي عبور از محيط اطراف‌شان بايد به‌طور انتقادي فكر كنند، اما افراد قدرتمند تصور مي‌كنند مي‌توانند به كليشه‌ها و ميانبرهاي ذهني تكيه كنند. نتيجه اين است كه افراد قدرتمند جهان را با ديدي تاريك و بيش از حد ساده مي‌بينند؛ ديدگاهي كه سوءظن و اضطراب را بيشتر مي‌كند.

براي بررسي اينكه آيا اين يافته‌هاي روان‌شناختي در روابط بين‌الملل هم صادق است، بررسي كردم كه نخبگان سياست خارجي و مردم عادي چگونه درباره قدرت دولت و درك تهديد فكر مي‌كنند. تمركزم روي تصميم‌گيرندگان امريكايي در دوران جنگ سرد، سياست‌گذاران روسي پيش از حمله مسكو به اوكراين در سال ۲۰۲۲، و نظرات مردم چين و امريكا در زمان حال بود.نتايج روشن بود: كشورهاي قوي‌تر، مانند افراد قدرتمندتر، تمايل دارند نسبت به كشورهاي ضعيف‌تر ناامن‌تر باشند. رهبران و شهروندان‌شان تهديدها را تصور يا اغراق‌آميز مي‌بينند، به صورت آني فكر مي‌كنند و به راحتي تحريك‌پذيرند. در نتيجه، آنها بيشتر از كساني كه احساس مي‌كنند دولت‌شان ضعيف است، از آغاز و تشديد جنگ‌ها حمايت مي‌كنند.اين يافته پيامدهاي ناگواري دارد. امروزه جهان با رقابت دوباره قدرت‌هاي بزرگ، به‌ويژه ميان ايالات متحده و چين، تعريف مي‌شود. هر طرف تلاش مي‌كند قدرت بيشتري نسبت به ديگري به دست آورد، عمدتاً براي اينكه احساس امنيت بيشتري كند. اما اين استراتژي به احتمال زياد نتيجه معكوس خواهد داشت.

اگر واشنگتن قوي‌تر شود، بيشتر متقاعد خواهد شد كه پكن تهديد است. اگر پكن قدرتمندتر شود، اقدامات واشنگتن در نزديكي مرزهاي خود را تهديدآميزتر خواهد ديد. نتيجه مي‌تواند يك چرخه معيوب باشد: هرچه هر كشور توانمندتر شود، احساس ناامني بيشتري خواهد كرد و اين باعث افزايش نيروهاي نظامي مي‌شود كه اضطراب طرف مقابل را بيشتر مي‌كند. براي جلوگيري از اين نتيجه، مقامات در ايالات متحده و چين -  و در واقع در هر كشور قدرتمند -  بايد تلاش كنند اثرات رواني قدرت را خنثي كنند. اين يعني پيش از هر تصميم‌گيري مكث كنند، به جاي نتيجه‌گيري عجولانه تمام شواهد موجود درباره يك تهديد احتمالي را با دقت بررسي كنند. به عبارت ديگر، بايد طوري استدلال و تصميم‌گيري كنند كه گويي دولت‌هاي ضعيفي را اداره مي‌كنند، نه دولت‌هاي قوي.

سري كه تاج بر سر دارد، مضطرب است

يكي از قديمي‌ترين و رايج‌ترين ايده‌ها در روابط بين‌الملل اين است كه قدرت به امنيت مي‌انجامد و ضعف به ناامني. اين فرضيه، تحليل توسيديد از جنگ پلوپونز را تثبيت كرد: «رشد قدرت آتن و هشداري كه در اسپارت ايجاد كرد، جنگ را اجتناب‌ناپذير ساخت.» اما دانشجويان روان‌شناسي فردي مدت‌هاست دريافته‌اند كه قدرت ممكن است ديدگاه‌ها و رفتارهاي منطقي ايجاد نكند. يا همانطور كه هنري چهارم شكسپير مي‌گويد: «سرِ تاج‌دار، مضطرب است».روان‌شناسان پس از جنگ جهاني دوم، تأثيرات قدرت را مستقيماً مطالعه كردند تا بفهمند چگونه افراد ظاهراً عادي وقتي احساس قدرت مي‌كنند، مي‌توانند مرتكب اعمال ظالمانه بزرگي شوند. براي مثال، در آزمايش بدنام زندان استنفورد در سال ۱۹۷۱، پژوهشگران شركت‌كنندگان را به دو گروه نگهبان فرضي و زنداني فرضي تقسيم كردند و مشاهده كردند كه نگهبانان به سرعت به رفتارهاي خشن و بدرفتار روي آوردند. يك دهه پيش‌تر، استنلي ميلگرام آزمايش‌هاي اطاعت بدنام خود را انجام داد كه در آن به شركت‌كنندگان دستور داده شد به فرد ديگري (كه در واقع بازيگري بود و وانمود مي‌كرد شوك دريافت مي‌كند) شوك الكتريكي بدهند. شركت‌كنندگان اغلب حتي در سطوحي از شوك كه ظاهراً كشنده بود، به دستورات ادامه مي‌دادند.اين مطالعات بحث‌برانگيز، نشانه‌هاي اوليه‌اي ارايه دادند مبني بر اينكه قدرت مي‌تواند اثرات مخربي بر رفتار فرد داشته باشد ؛  اثراتي چنان جدي كه منجر به تدوين پروتكل‌هاي اخلاقي جديد براي تحقيقات دانشگاهي شد.در دهه‌هاي بعد، محققاني مانند سوزان فيسك و داچر كلتنر آزمايش دقيق و علمي اين شهودها را آغازكردند.روان‌شناسان به آزمودني‌ها منابع بيشتر يا كمتري در محيط آزمايشگاهي اختصاص دادند و ديدگاه‌ها، تعاملات گروهي و رفتارهايشان را اندازه‌گيري و مشاهده كردند. آنها همچنين رفتار روسا و زيردستان را در محيط‌هاي شركتي بررسي و تحليل كردند.

يافته‌ها قابل توجه بود: حس قدرت به‌طور واضح تفكر تكانشي و شهودي را فعال مي‌كند. افرادي كه احساس قدرت مي‌كردند، ريسك بيشتري مي‌پذيرفتند و اعتماد به نفس بيش از حد نشان مي‌دادند؛ اين امر در بازي‌هاي آزمايشگاهي به ضررهاي مالي بيشتري منجر مي‌شد. در تعامل با اعضاي گروه‌هاي حاشيه‌نشين، سريع‌تر ديگران را غيرانساني مي‌ديدند، به رياكاري روي مي‌آوردند و به تعصبات نژادي تكيه مي‌كردند. همچنين كمتر همدل بودند و ديگران را تهديدآميزتر مي‌ديدند.براي مثال، در يك مطالعه، مواردي كه مورد آزمايش قرار گرفتند در يك بازي مبتني بر همكاري شركت كردند كه در جريانش بايد يك ظرف پول مشترك را تقسيم مي‌كردند. كساني كه به‌طور تصادفي نقش «مدير» قدرتمند را به دست آوردند، بيشتر احتمال داشت هم‌تيمي‌هاي خود را غيرقابل اعتماد بدانند و بنابراين احساس مي‌كردند كه بايد براي جلوگيري از رفتار خودخواهانه، آنها را مجازات كنند. پژوهشگران نتيجه‌گيري كردند كه قدرت، تفكر «هابزي» را فعال مي‌كند؛ تفكري كه با بي‌اعتمادي به ديگران و تكيه بيشتر بر بازدارندگي از طريق مجازات مشخص مي‌شود.البته فيسك، كلتنر و همكارانشان عمدتاً تأثير قدرت بر تفكر فردي را در محيط‌هاي كنترل‌شده بررسي مي‌كردند؛ چيزي كه با دنياي پرمخاطره تصميم‌گيري در سياست خارجي تفاوت زيادي دارد. در تئوري، حتي يافته‌هايشان در محيط‌هاي شركتي نبايد كاملاً در سطح دولت‌ها صادق باشد. به هر حال، كشورها معمولاً نهادها و بوروكراسي‌هاي متعددي دارند كه براي تقويت مشورت ميان صداهاي رقيب طراحي شده‌اند. با اين حال، تحقيقات من نشان داد كه ادبيات روان‌شناختي در واقع بسيار مرتبط است. سياست‌گذاران در كشورهاي قدرتمند احساس ناامني بيشتري مي‌كنند و نسبت به كشورهاي ضعيف‌تر، با پرخاشگري بيشتري عمل مي‌كنند.مي‌توان اميدوار بود كه اين اثرات در دموكراسي‌ها تعديل شود، جايي كه افكار عمومي مي‌تواند بدترين انگيزه‌هاي يك رهبر را محدود كند. اما در نظرسنجي‌هايي كه از شهروندان امريكايي (و همچنين چيني و روسي) انجام دادم، دريافتم كه مردم عادي وقتي احساس مي‌كنند كشورشان قوي‌تر است، ارزيابي‌هاي‌شان از تهديد در سطح بالاتر و هولناك‌تري قرار دارد و بيشتر از كساني كه كشورشان را ضعيف‌تر مي‌دانند، از سياست‌هاي جنگ‌طلبانه حمايت مي‌كنند. بنابراين، دموكراسي‌ها نيز به همان اندازه در برابر اين نوع تفكر آسيب‌پذير هستند.

در واقع، ايالات متحده مي‌تواند روشن‌ترين نمونه موردي در اين زمينه باشد كه نشان مي‌دهد چگونه افزايش قدرت يك كشور، باعث افزايش ترس مي‌شود. در زمان تأسيس آن در دهه ۱۷۸۰، اين كشور از نظر مادي بسيار ضعيف بود. اقتصادش به دليل بدهي‌هاي جنگي فلج شده بود. ده‌ها قبيله سرخپوست توانمند و مستقل آن را احاطه كرده بودند. چاكتاوهاي جنوب شرقي به تنهايي نيروي نظامي ده برابر ارتش دايمي ايالات متحده را در اختيار داشتند. حتي بنيان‌گذاران ايالات متحده نيز مطمئن نبودند كه آيا ملت نوپاي آنها مي‌تواند زنده بماند يا نه. اما به جاي وحشت، آنها محيط استراتژيك را با دقت ارزيابي كردند و ديپلماسي را به عنوان ابزار اصلي كشورداري پذيرفتند. جورج واشنگتن مرتباً از هيات‌هاي هندي پذيرايي و تجليل مي‌كرد، همانطور كه از مقامات اروپايي پذيرايي مي‌كرد و به اين كشورها براي واگذاري زمين پول پرداخت مي‌كرد. الكساندر هميلتون، وزير خزانه‌داري، هشدار داد كه روياي برخورداري از «امنيت كامل»، «بيش از حد روياپردازانه است كه بتوان آن را به عنوان يك قاعده براي رفتار ملي در نظر گرفت».

با اين حال، همزمان با اوج‌گيري سلطه ايالات متحده در نيمكره غربي در طول قرن نوزدهم، محاسبات آن تغيير كرد. تصميم‌گيرندگان به اين نتيجه رسيدند كه ملت‌هاي سرخ‌پوست شركاي بالقوه نيستند، بلكه تهديدهايي غيرقابل تحمل به شمار مي‌روند. آنها بيشتر به كليشه‌هاي نژادپرستانه‌اي تكيه كردند كه سرخ‌پوستان را جنگجو و غيرمنطقي نشان مي‌داد. بنابراين، دولت تصميم گرفت چاره‌اي جز حمله به آنها ندارد.در سال ۱۸۹۰، جنبش مذهبي «رقص ارواح» در ميان سرخ‌پوستان شكل گرفت؛ جنبشي كه هدفش اتحاد مجدد با ارواح اجداد براي مقاومت در برابر گسترش ايالات متحده به سمت غرب و جذب فرهنگي بود. اجراي اين رقص توسط مردم لاكوتا چنان نخبگان ايالات متحده را نگران كرد كه رييس‌جمهور بنجامين هريسون بزرگ‌ترين بسيج نيروي نظامي از زمان جنگ داخلي را به منطقه حفاظت‌شده پاين ريج اعزام كرد. نتيجه اين اقدام، قتل‌عام زانوي زخمي بود. ايالات متحده به جاي احساس امنيت بيشتر با قدرت، در واقع شروع به تعقيب ارواح كرد.بخشي از اين تجاوز ناشي از فرصت بود، نه صرفاً ترس. با افزايش قدرت، واشنگتن مي‌توانست زمين‌هاي بيشتري نسبت به گذشته به دست آورد. اما تصميم‌گيرندگان روشن كردند كه اين گسترش همچنين ناشي از تهديد درك‌شده از سوي ملت‌هاي سرخ‌پوست بوده است. تئودور روزولت، رييس‌جمهور آينده، در سال ۱۸۸۶ به طرز ننگيني اظهار داشت: «من تا آنجا پيش نمي‌روم كه فكر كنم تنها سرخ‌پوستان خوب، سرخ‌پوستان مرده هستند، اما معتقدم از هر ده نفر، نه نفر خوب هستند و من دوست ندارم در مورد دهمين نفر خيلي دقيق تحقيق كنم».به نقل از مورخ ند بلك‌هاوك، مقامات امريكايي احساس مي‌كردند كه «نظم نژادي نوظهور» آنها «تحت تهديد مداوم» سرخ‌پوستان در غرب است.

قدرت فاسد مي‌كند

پايان جنگ جهاني دوم قدرت ايالات متحده را به شكل شگفت‌انگيزي برجسته كرد. پيش از جنگ، ديگر دولت‌ها حداقل مي‌توانستند ادعا كنند كه با واشنگتن برابرند. اما پس از آن، ايالات متحده هيچ رقيب واقعي نداشت. فرانسه، آلمان و ژاپن ويران شده بودند. بريتانيا از تهاجم اجتناب كرد، اما تلفات سنگيني متحمل شد و بمباران‌هاي آلمان شهرها و مراكز صنعتي‌اش را نابود كرد. اتحاد جماهير شوروي از نظر قدرت به امريكا نزديك‌تر بود، اما آن هم فرسوده شده بود: حدود ۲۷ ميليون كشته نظامي و غيرنظامي داد، در حالي كه اين رقم براي ايالات متحده كمتر از ۵۰۰ هزار نفر بود. بسياري از شهرهاي بزرگ شوروي در جريان پيشروي آلمان ويران شدند و اقتصاد و ارتش آن در مقايسه با قدرت صنعتي، نيروي دريايي ايالات متحده و شبكه پايگاه‌هاي خارج از كشورش، رنگ مي‌باخت.

با اين حال، ايالات متحده طوري رفتار نكرد كه گويي امن‌ترين كشور جهان است. برعكس، رهبران واشنگتن بيش از پيش از جنگ نگران شدند. تقريباً از همان لحظه تسليم ژاپن، مقامات امريكايي نسبت به دولت‌هاي كمونيستي نگران و هراسان شدند. در سال ۱۹۵۰، وزارتخانه‌هاي امور خارجه و دفاع پيش‌نويس NSC-68 را تهيه كردند؛ يادداشتي كه خواستار افزايش عظيم هزينه‌هاي دفاعي در زمان صلح و توسعه بمب هيدروژني بود. در اين سند آمده است: «در اوج قدرت خود، ايالات متحده و شهروندانش در عميق‌ترين خطر خود قرار دارند.»هري ترومن رييس جمهوري وقت ايالات متحده به سرعت اين يادداشت را به عنوان راهنماي استراتژي جنگ سرد امريكا پذيرفت. كمتر از سه ماه پس از انتشار NSC-68، ترومن در پاسخ به حمله كره شمالي به كره جنوبي، نيروهاي امريكايي را به شبه‌جزيره كره فرستاد. اين اقدام به سختي يك ضرورت امنيتي براي واشنگتن بود؛ جنگ كره در اصل يك جنگ داخلي بود. اما مقامات امريكايي كه در معرض سوءظن قرار داشتند، حمله كره شمالي را تلاشي از سوي جوزف استالين براي آغاز يك واكنش زنجيره‌اي تفسير كردند كه دولت‌ها را يكي پس از ديگري به رژيم‌هاي كمونيستي تبديل مي‌كرد (آنچه بعدها سياست‌گذاران «نظريه دومينو» ناميدند) و در نهايت به جنگ جهاني عليه ايالات متحده منجر مي‌شد. ترومن اظهار داشت: «اگر به كره جنوبي اجازه سقوط داده شود، رهبران كمونيست جسارت پيدا مي‌كنند تا بر كشورهاي نزديك‌تر به سواحل ما غلبه كنند... اگر اين امر بدون چالش ادامه يابد، به معناي جنگ جهاني سوم خواهد بود.»

در مقابل، بريتانيايي‌هاي بسيار ضعيف‌تر، اوضاع را واضح‌تر مي‌ديدند. سفير بريتانيا در ايالات متحده در سال ۱۹۵۰ نوشت كه در واشنگتن «فرشتگان انتقام‌جوي پيوريتن زيادي وجود دارند» كه مي‌خواهند «مجازات گناهكاران را ادامه دهند». به عبارت ديگر، تهاجم امريكا عملي تجاوزكارانه از سوي ايالات متحده بود، نه دفاع از خود. كانادايي‌ها كه حتي ضعيف‌تر بودند، در زير سوال بردن واكنش واشنگتن پا را فراتر گذاشتند. آنها ارزيابي كردند كه فوري‌ترين تهديد براي امنيت بين‌المللي، استالين نيست، بلكه واكنش بيش از حد امريكا در كره است.وقتي اتحاد جماهير شوروي فروپاشيد و جنگ سرد به پايان رسيد، قدرت ايالات متحده حتي بي‌رقيب‌تر شد. ديگر صرفاً قدرتمندترين كشور جهان نبود؛ اولين ابرقدرت جهاني بلامنازع در تاريخ بشر شده بود. اما حتي اين جايگاه والا نيز نتوانست ترس‌هاي ايالات متحده را كاهش دهد. جيمز وولسي، كه قرار بود به زودي مدير سيا شود، در جلسه استماع سنا در سال ۱۹۹۳ اعلام كرد: «ما يك اژدهاي بزرگ را كشتيم، اما اكنون در جنگلي پر از انواع گيج‌كننده‌اي از مارهاي سمي زندگي مي‌كنيم. و از بسياري جهات، رديابي اژدها آسان‌تر بود.» ديگر مقامات سياست خارجي نيز ارزيابي‌هاي مشابهي ارايه كردند. و مانند كره (و بعداً ويتنام)، بر اساس همين ارزيابي‌ها عمل كردند. يك‌چهارم كل مداخلات نظامي ايالات متحده در دوران پس از جنگ سرد رخ داده است.همانند قرن نوزدهم، اين ماجراجويي‌ها تا حدي به دليل توانايي‌هاي چشمگير واشنگتن بود.كشوري كه مي‌تواند نيروهاي عمليات ويژه را در عرض ۳۰ دقيقه به هر نقطه‌اي از جهان بفرستد و در چند روز يك رژيم را سرنگون كند، بيش از كشوري كه چنين قابليت‌هايي ندارد، تمايل به شروع جنگ دارد. قدرتمندان معمولاً هر كاري كه بخواهند انجام مي‌دهند.اما اين اقدامات فقط نتيجه قدرت نبودند؛ بيشتر محصول افزايش بي‌چون‌وچراي اضطراب بودند، به‌ويژه ترس از عواقب بي‌عملي. حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ را در نظر بگيريد. صدام حسين هيچ تهديد مستقيمي براي ايالات متحده نداشت. گزارش‌هاي اطلاعاتي واشنگتن نشان مي‌داد كه او سلاح‌هاي كشتار جمعي ندارد. با اين حال، اين گزارش‌ها نگراني‌هاي دولت جورج دبليو بوش را برطرف نكرد.در سال ۲۰۰۲، كاندوليزا رايس، مشاور امنيت ملي وقت، هشدار داد كه هزينه‌هاي انتظار براي يافتن شواهد قطعي از توانايي هسته‌اي عراق بسيار بيشتر از هزينه‌هاي اقدام فوري است. او توضيح داد: «ما نمي‌خواهيم مدرك قطعي به يك ابر قارچي تبديل شود».دونالد رامسفلد، وزير دفاع ايالات متحده، نيز گفت: «هيچ دولت تروريستي تهديد بزرگ‌تر يا فوري‌تري از رژيم صدام حسين در عراق براي امنيت مردم ما و ثبات جهان ايجاد نمي‌كند».تفكر بوش حتي كمتر منطقي بود. رييس‌جمهور در آستانه حمله گفت: «من وقت زيادي را صرف نظرسنجي در سراسر جهان نمي‌كنم تا به من بگويند كه فكر مي‌كنم راه درست عمل كردن چيست. من فقط بايد بدانم كه چه احساسي دارم.» او نگران صدام‌حسين بود و همين برايش كافي بود.نتيجه اين تصميم مرگ شمار زيادي از غيرنظاميان، راديكاليزه شدن جمعيت، پرورش تروريست‌هاي آينده و هزينه‌اي حدود ۲ تريليون دلار بود.

مثل ضعيف‌ها فكر كن

ايالات متحده تنها كشوري نيست كه قدرت زيادش به جاي امنيت، احساس ناامني بيشتري ايجاد كرده است. مسكو نيز سابقه طولاني در اين زمينه دارد. در دهه ۱۹۷۰، اتحاد جماهير شوروي با پيشرفت در قابليت‌هاي هسته‌اي و متعارف نسبت به ايالات متحده -  كه پس از جنگ ويتنام در حال تضعيف بود -  به برتري رسيد. اما اين پيشرفت نه تنها امنيت را افزايش نداد، بلكه نگراني از نفوذ امريكا در افغانستان را بيشتر كرد و در نهايت به حمله پرهزينه به اين كشور منجر شد. امروز، روسيه ديگر ابرقدرت نيست، اما همچنان هم قدرتمند است و هم ناامن. يك نظرسنجي در سال ۲۰۲۰ از نخبگان و مقامات ارشد روسي - از جمله افراد در نيروهاي مسلح و آژانس‌هاي امنيتي -  نشان داد كه كساني كه احساس مي‌كردند قدرت روسيه در حال افزايش است، بيش از ديگران اوكراين، ايالات متحده و ناتو را تهديد مي‌ديدند. ولاديمير پوتين، رييس‌جمهور روسيه، در اين نظرسنجي شركت نداشت، اما به نظر مي‌رسد ديدگاه‌هاي مشابهي دارد. تصميم او براي حمله به اوكراين، بدون شك تا حدي ناشي از تمايلات الحاق‌گرايانه بود. با اين حال، او در سخنراني‌ها و نوشته‌هاي توجيه جنگ، بارها ابراز نگراني كرده كه واشنگتن از كي‌يف براي تهديد امنيت روسيه استفاده خواهد كرد. اما چين. در طول ۵۰ سال گذشته، اين كشور دستاوردهاي اقتصادي خيره‌كننده‌اي داشته است. استعمار غرب در قرن نوزدهم، تهاجم ژاپن در اوايل قرن بيستم و سياست‌هاي مائو تسه‌تونگ در دهه‌هاي ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، همگي چين را از نظر مادي ضعيف كرده و دلايل محكمي براي احساس تهديد ايجاد كرده بودند. اكنون، چين دومين اقتصاد بزرگ جهان است و ارتشي عظيم و قدرتمند دارد. با اين حال، جهش به سوي ابرقدرتي در نيم‌قرن گذشته، نگراني‌هاي امنيتي پكن را برطرف نكرده است. شي جين‌پينگ، رهبر چين، اقدامات گسترده‌اي براي تقويت كنترل داخلي و مقابله با نفوذ خارجي انجام داده است، از جمله پاكسازي مقامات ارشد حزب و محدود كردن برخي عناصر فرهنگي غربي در رسانه‌ها.بنابراين، ممكن است به نظر برسد كه جهان در مسير بسيار خطرناكي قرار دارد.به هر حال، براي رهبران كشورهاي قدرتمند، كاهش اين ترس دشوار است. اما آنها مي‌توانند با تلاش آگاهانه براي فكر كردن مانند ضعيفان - يعني با دقت، همدلي و واقع‌بيني -  انتخاب‌هاي بهتري داشته باشند. اين رويكرد دست‌كم يك بار در تاريخ ايالات متحده تجربه شده است.

در سال ۱۹۵۳، رييس‌جمهور دوايت آيزنهاور با آنچه توسعه‌طلبي شوروي و سياست خارجي پرهزينه، نامنسجم و فزاينده نظامي‌گرايانه ايالات متحده مي‌دانست، مواجه شد. او بررسي محرمانه‌اي از طراحي استراتژي كلان آغاز كرد. در اين بررسي، تيم‌هايي از مقامات ارشد سه استراتژي سياست خارجي با سطوح متفاوت تهاجمي را مطالعه كردند. پس از بررسي تحليل‌ها، آيزنهاور تصميم گرفت رويكرد ملايم‌تر - يعني استراتژي مهار مقرون‌به‌صرفه -  به خوبي عمل مي‌كند و آن را به جاي استراتژي پرهزينه‌تر كاهش فعال و تهاجمي نفوذ مسكو برگزيد.تصميم آيزنهاور نيازي به بازسازي پرهزينه بوروكراسي‌ها و نهادها نداشت؛ تنها نيازمند تفكر دقيق و سنجيده بود. براي جلوگيري از گرفتاري‌هاي خطرناك، كشورهاي قدرتمند بايد چنين اقداماتي را بيشتر انجام دهند.به عنوان مثال، چنين رويكردي مي‌تواند واشنگتن را از افزايش حضور نظامي فعلي در آب‌هاي اطراف ونزوئلا بازدارد. ترامپ حمله به قايق‌ها، توقيف نفتكش‌ها و تهديد به حمله به كاراكاس را براي متوقف كردن جريان فنتانيل غيرقانوني به ايالات متحده ضروري مي‌داند. اما اين استدلال بر پايه فرض نادرست استوار است. فنتانيل شايد علت اصلي مرگ‌ومير ناشي از مصرف بيش از حد در امريكا باشد، اما هيچ مدركي وجود ندارد كه ونزوئلا فنتانيل را در سطح قابل توجهي توليد كند. بنابراين، اين عمليات‌ها امنيت ايالات متحده را تقويت نمي‌كنند. در عوض، خطر شروع درگيري بزرگ جديدي را به همراه دارند كه منابع فراواني از امريكا مصرف مي‌كند و به راحتي هزينه‌ها را فراتر از بودجه دفاعي تقريباً يك تريليون دلاري اخير افزايش مي‌دهد. بعيد است اين بودجه هنگفت نيز حس امنيت و صلح را براي واشنگتن به ارمغان بياورد.براي افراد از هر حزبي، دلارهاي اختصاص‌يافته به پنتاگون براي تقويت امنيت ايالات متحده در نظر گرفته شده است. اما محاسبات روان‌شناختي اين موضوع نادرست است.هيچ‌يك از اينها به معناي آن نيست كه دولت‌ها نبايد در نيروهاي مسلح خود سرمايه‌گذاري كنند يا از تلاش براي گسترش اقتصاد خود دست بردارند. اما به اين معناست كه رهبران و تحليلگران بايد اين ايده را كنار بگذارند كه در امور خارجي، قدرت ناامني را كاهش مي‌دهد.

در نهايت، اين تناقض بين قدرت و امنيت، چالش اصلي در روابط بين‌الملل معاصر است. رهبران كشورهاي قدرتمند بايد درك كنند كه افزايش قدرت به خودي خود به معناي امنيت بيشتر نيست؛ بلكه ممكن است منجر به تشديد نگراني‌ها و ترس‌ها شود. اين حس ناامني مي‌تواند از چند جهت بر سياست‌هاي خارجي تأثير بگذارد. براي مثال، افزايش قدرت نظامي يا اقتصادي يك كشور ممكن است درك تهديد از سوي ديگر كشورهاي هم‌مرز يا ابرقدرت‌ها را تحريك كند، كه در نتيجه باعث تقويت رقابت‌هاي تسليحاتي و درگيري‌هاي بالقوه مي‌شود.يكي ديگر از ابعاد اين مساله در سياست خارجي، نقش «ترس از عمل نكردن» است. همانطور كه در تحليل‌هاي مربوط به تصميم‌گيري ايالات متحده در دوران جنگ سرد و جنگ‌هاي پس از آن مشاهده مي‌شود، گاهي ترس از بي‌عملي و عدم واكنش مناسب در مقابل تهديدات ساختگي يا مبهم، كشورهاي قدرتمند را به اتخاذ سياست‌هاي تهاجمي وادار مي‌كند. اين نوع تفكر در تاريخ ديپلماسي، به ويژه در زمان‌هايي كه كشورها قدرت زيادي به دست مي‌آورند، شايع بوده است. به عبارت ديگر، هرچه كشوري احساس كند تهديدات بيشتري وجود دارد، تمايل بيشتري به واكنش‌هاي نظامي و اتخاذ سياست‌هاي جنگ‌طلبانه دارد.براي مثال، در بحران‌هاي اخير در خاورميانه و شرق آسيا، بسياري از سياست‌هاي ايالات متحده بر اساس نگراني‌هاي امنيتي غيرمستند و ارزيابي‌هاي اشتباه از تهديدات واقعي شكل گرفته‌اند. نمونه بارز آن، حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ بود كه بر اساس پيش‌فرض‌هاي نادرست درباره سلاح‌هاي كشتار جمعي انجام شد. اين جنگ نه تنها به بي‌ثباتي منطقه‌اي انجاميد، بلكه منجر به از دست رفتن هزاران نفر از غيرنظاميان و سربازان شد و هزينه‌هاي هنگفتي را براي ايالات متحده به بار آورد.از اين رو، جهان بايد از اين تناقض آگاه باشد كه قدرتمندترين كشورها، به دليل ترس‌هاي دروني و اضطراب‌هاي روان‌شناختي ناشي از قدرت، ممكن است خطرناك‌تر از آنچه كه به نظر مي‌رسند، عمل كنند. براي جلوگيري از بحران‌هاي جهاني، لازم است كه رهبران كشورهاي قدرتمند با تفكر انتقادي و همدلي بيشتري به تحليل تهديدات بپردازند، نه صرفاً بر اساس قدرت مادي كه در دست دارند. در نهايت، اين نوع تفكر مي‌تواند به كاهش تنش‌ها و جلوگيري از درگيري‌هاي بي‌پايان در عرصه جهاني كمك كند.

ترجمه: نوشين محجوب

٭ استاد علوم سياسي 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
تیتر خبرها
کارتون
کارتون