يزدان مرادي| موبايل را برداشت و ناخودآگاه شماره پدرش را گرفت اما هنوز آن را به گوشش نزديك نكرده بود كه يادش آمد پنج روز است او را در يك تصادف از دست داده است. سرجايش ميخكوب شد و دستش را به آرامي پايين آورد. شماره پدرش زنگ ميخورد اما كسي جوابش را نميداد؛ «هنوز باورم نميشود پدرم ديگر نيست. روزي كه او را در قبر ميگذاشتند و رويش خاك ميريختند هم فكر ميكردم همهچيز شوخي است. » علي، فرزند 19ساله همان امدادگر ملايري است كه صبح جمعه هنگام انتقال دو مصدوم بدحال به بيمارستان با آمبولانس، در جاده روستاي بهاره از مسير منحرف و با يك دستگاه كاميون شاخ به شاخ شد و در دم جان باخت. حالا با مرگ پدر، علي و خواهر 18سالهاش، در دامان مادر رشد خواهند كرد. پدرش سالها به شكل داوطلبانه در اورژانس كار ميكرد و قرار بود چند روز ديگر ترفيع درجه بگيرد. «تازه مدارك همه كاركنان را تكميل كرده بوديم. پدرم نجاتگر دوم بود. قرار بود ترفيع بگيرد اما با جانباختن در اين حادثه، بهترين ترفيعش را از خدا گرفت.»
حادثه چگونه اتفاق افتاد؟
آن شب (جمعه هفته گذشته) باران خيلي شديدي در ملاير ميآمد. پدرم و امدادگرهاي ديگر در مركز فوريتهاي اورژانس در آمادهباش بودند كه با تماس اهالي روستاي بهاره از چپكردن يك خودروي پرايد و گير كردن دو نفر از سرنشينانش در جاده بهاره باخبر شدند. پدرم و دو امدادگر ديگر با آمبولانس به محل اعزام شدند و هر دو سرنشين را سوار كردند تا به بيمارستان عليمراديان برسانند اما در راه به دليل لغزندگي و سرعت زياد با يك كاميون شاخ به شاخ شدند. پدرم در همان صحنه تصادف به دليل ضربهاي كه به سرش وارد شد فوت كرد و پنج نفر ديگر هم مصدوم شدند.
شما چگونه از جان باختن پدرتان باخبر شديد؟
بين ساعت 11 تا 12 جمعه شب بود كه يكي از امدادگرهايي كه در حادثه زخمي شده بود، در همان صحنه تصادف با شماره پدرم با من تماس گرفت. او در همان حالت نيمه هوشيار خبر تصادف را داد: «علي جان، نگران نشو، من و پدرت داشتيم چند مصدوم را با آمبولانس به بيمارستان ميبرديم كه با يك كاميون تصادف كرديم. اما نگران نشو، حال پدرت خوب است، فقط دست و پايش شكسته». گوشي قطع شد. قلبم داشت از جا كنده ميشد. به حياط رفتم تا مادرم متوجه نشود. دور حياط ميچرخيدم و به همه جا زنگ ميزدم تا بالاخره بتوانم با پدرم حرف بزنم اما نتوانستم. تا اينكه مادرم از نگراني من قضيه را فهميد. او حالش بد شد. ميخواستم زنگ بزنم اورژانس بيايد اما وقتي حالش بهتر شد با هم به خانه پدربزرگم رفتيم. دلشوره شديد داشتيم. همه مدام ميگفتند حال پدرم خوب است اما ما آرام نميشديم تا اينكه طرفهاي ساعت 4 صبح به ما خبر دادند كه برويم بيمارستان امام حسين(ع). وقتي آنجا رسيديم امدادگرها گفتند مصدومها را اينجا نگه داشتهاند اما پدرت فوت شده و جسدش در سردخانه بيمارستان عليمراديان است.
در آن تصادف پنج نفر هم مصدوم شدند، شرايط آنها چطور است؟
دو امدادگر كه همراه پدرم بودند در بيمارستان بستري هستند و حالشان خوب است. آن دو مصدوم هم يكي حالش خوب است اما ديگري هنوز در كماست. راننده كاميون هم اتفاق خاصي برايش نيفتاده.
راننده كاميون درباره حادثه با شما صحبت كرد؟
او گفت آن موقع شب هيچ ماشيني در جاده نبود. يكدفعه ديده كه آمبولانس از جاده منحرف شده اما هرچه تلاش كرده نتوانسته از تصادف جلوگيري كند. سرعت پدرم خيلي زياد بود. آن جاده – روستاي بهاره – خيلي پر پيچ و خم و خطرناك است.
پيش از اين هم حادثهاي براي پدرتان
در عملياتها اتفاق افتاده بود؟
به اين شدت نه اما مجروح شده بود.
پدر شما چند سال در اورژانس فعاليت داشت؟
پدرم امدادگر داوطلب بود. او روزها در مدرسه ديني و عربي درس ميداد و شبها به مركز اورژانس ميرفت و به شكل داوطلبانه كار ميكرد. بيشتر از هشت سال فعاليت مداوم در اورژانس داشت.
چرا فعاليت داوطلبانه در اورژانس را انتخاب كرده بود؟
او هميشه ميخواست به مردم كمك كند. از اين كار لذت ميبرد. هر وقت تعطيلي ميشد زود خودش را به اورژانس ميرساند. من عيد امسال فقط دو روز او را ديدم. هميشه دلمان برايش تنگ بود.
براي اين كار حقوق هم ميگرفت؟
نه آنقدر كه بخواهيم اسمش را حقوق بگذاريم. اما يك امتيازهايي مثل بيمه حوادث و خودرو دريافت ميكرد.
پدرتان شما را هم تشويق ميكرد امدادگر شويد؟
بله، من خودم هم امدادگر داوطلب هستم. آن روزي كه پدرم دستم را گرفت و گفت اين راه – عضويت در امداد و نجات – را ادامه بده را هيچوقت فراموش نميكنم. كار اصلي پدرم امداد و نجات جادهاي بود اما من ميخواهم امداد و نجات سيلاب را انتخاب كنم. الان دارم درجههاي غواصي و غريق نجات را ميگذرانم.
او از حوادثي كه در جادهها ميديد برايتان تعريف ميكرد؟
پدرم هيچوقت در خانه از حوادث ناگواري كه ديده بود، حرفي نميزد. نميخواست اوقات خانواده تلخ شود. اما حادثههايي را كه ختم به خير ميشد برايمان تعريف ميكرد. يك روز از نجات يك پسر چهار،پنج ساله كه بادام در گلويش گير كرده بود برايمان تعريف كرد. پدرم ميگفت پدر و مادرش وقتي پسربچه را به اورژانس آورده بودند همه صورتش كبود بود. پدرم او را روي دستش گرفت و يك ضربه به پشتش زد و جانش را نجات داد. ميگفت پدر و مادرش آنقدر خوشحال شده بودند كه انگار دنيا را به آنها داده باشي.
پس از اين حادثه، براي ادامه كار در امداد و نجات ترديد نكردهاي؟
نه اصلا. تمام افتخار من اين است كه پدرم در راه كمك به مردم جان خود از دست داد. روزهايي را كه با پدرم شيفت بودم هيچوقت فراموش نميكنم. او قرار بود اواخر مهر ترفيع بگيرد اما حالا با جان باختن در راه كمك به ديگران، بهترين ترفيع را از خدا گرفت. حالا من ميخواهم پا جاي پاي پدرم بگذارم.