علي وراميني / ويلهلم ديلتاي (۱۹ نوامبر ۱۸۳۳ - اول اكتبر ۱۹۱۱) مورخ، جامعهشناس، روانشناس و فيلسوف آلماني است. تلاشهاي علمي وي بسيار گسترده و عميق است و در زمينه متافيزيك، فلسفه اخلاق، تاريخ، معرفتشناسي، روانشناسي و نقد ادبي آثار مهمي عرضه كرده است. سهم مهم وي در فلسفه، تحليل معرفتشناسانه او از علوم انساني است. ديلتاي ميكوشيد تا همچون كانت، مبناي معرفتشناختي قوياي براي علوم انساني ابداع يا كشف كند. به نظر ديلتاي در كنار سه كار عمده كانت يعني نقد عقل محض، نقد عقل عملي و نقد قوه حكم، بايد يك كار ديگر انجام گيرد و آن «نقد عقل تاريخي» است. كانت در نقد عقل محض، به علوم تجربي و به ويژه فيزيك نيوتني، خدمت شاياني كرد و مباني آن را تحكيم كرد. او نشان داد كه آنچه ما آن را «تجربه» ميناميم دادههاي حسي محض نيستند، بلكه اين مواد خام برآمده از فعاليت حواس، فرآيندي نظري و ذهني است. هدف ديلتاي انجام كاري شبيه كار كانت در زمينه تحكيم مباني علوم انساني و تاريخي بود. همچنان كه كانت با نقد عقل محض به ياري علوم تجربي پرداخت، ديلتاي بر آن بود كه با «نقد عقل تاريخي» به ياري همه علوم تاريخي و تفسيري برخيزد. او به تاكيد ميگفت: اين {نقد عقل تاريخي} فقط توسعه بيشتر نگرش انتقادي كانتي است، اما به جاي نظريه شناخت، مقوله تاويل نفس و به جاي نقد عقل محض، نقد عقل تاريخي گذاشته ميشود. ديلتاي عامترين و نهاييترين مساله علوم انساني را به سبك و سياق كانتي چنين مطرح ميكند: «آيا شناخت واقعيت اجتماعي – تاريخي به عنوان يك كل ممكن است؟ ديلتاي با اعتقاد به عينيتگرايي و رئاليسم خام، بهطور عميق با مشكل روششناختي تاريخ گروي درگير شد و كوشيد به حل آن بپردازد. هدف ديلتاي نقد عقل تاريخي بود تا بدين وسيله به احياي علوم تاريخي و تفسيري بپردازد. او به روششناسي ويژه براي علوم انساني، به اين دليل پرداخت كه جهان انساني را نميتوان مانند يك نظم علي جبري كه از همسانيهاي ضروري تشكيل شده، درك كرد زيرا افعال نفس، آزاد و هدفدار است و جنبه خلاقه دارد، برخلاف عليت در طبيعت. ديلتاي در ارايه روششناسي عام براي علوم انساني كوشيد تا ميان تاريخيت انسان و عينيت علوم انساني آشتي برقرار كند. او اين پروسه را از رهگذر اعتقاد به اشتراك آدميان در تجارب حياتي، به قواعدي عام، مطلق و عيني، دنبال كرد. چندي پيش گروه روششناسي و تاريخنگاري پژوهشكده تاريخ اسلام نشستي در رابطه ديلتاي برگزار كرد با عنوان «نقد عقل تاريخي در فلسفه ديلتاي». در اين نشست منوچهر صانعي درهبيدي، استاد دانشگاه شهيد بهشتي كه در ايران ديلتاي را بيشتر به واسطه ترجمههاي او ميشناسند به همراه دكتر محمد علي مرادي به ايراد سخنراني پرداختند. در ادامه خلاصهاي از سخنان ايراد شده در اين نشست را مشاهده ميكنيد.
ديلتاي كتابي به نام نقد عقل تاريخي ندارد. اما اين اصطلاح نقد عقل تاريخي يكي از عنوانهاي فلسفه ديلتاي است. ديلتاي همانطور كه ميدانيد و چند جلد از آثارش از زبان فارسي در دسترس است، مبتكر و پايهگذار علوم انساني است. ديلتاي را به عنوان كسي كه در علوم انساني دست به ابتكار زده ميشناسند.
من در مقدمه جلد اول كتاب گفتهام كه پيشينه اين علوم انساني به ارسطو ميرسد ولي ديلتاي اصطلاح آلماني Geisteswissenschaften را به كار برده كه ترجمه تحتاللفظي آن «علوم روحي و معنوي» است اما «علوم انساني» ترجمه ميشود. بعد از اين اصطلاح «علوم انساني»، دومين عنواني كه در نوشتههاي ديلتاي و مفسران او و از جمله در صفحات 59، 88، 91 و 574 جلد چهارم كتاب وي، اصطلاح «عقل تاريخي» و «نقد عقل تاريخي» به كار رفته است. تيتر ديگري كه در فلسفه حيات وجود دارد اين است كه فلسفه ديلتاي، فلسفه حيات است. در ادامه به ارتباط اين دو و همچنين ارتباط آن با علوم انساني اشاره خواهم كرد. منتها بيشتر تلاش خواهم كرد بحث را بر اصطلاح «عقل تاريخي» متمركز كنم. نقد عقل تاريخي نوعي قرينهسازي با اصطلاحي است كه كانت به كار برده است كه منظور همان نقد عقل نظري و نقد عقل عملي است. اجمالا در جاهايي كه ديلتاي با كانت اختلاف دارند را هم شرح خواهم داد.
عقل در تاريخ فلسفه
در مورد عقل در حد فاصل ارسطو تا دكارت - فلسفه اسلامي هم در آن دوره تاريخي مندرج است- فكر ميكردند عقل يك جوهر مجرد روحاني يا معنوي است كه ويژگيهاي چنين و چناني دارد و ذات انسان را هم تشكيل ميدهد. اينكه در متون فلسفي انسان را به عنوان حيوان ناطق تعريف ميكنند، به معناي انسان عاقل است. انگليسيها به آن چيزي كه ما آن را ناطق ميناميم، Rational ميگويند. منظور از حيوان عاقل اين است كه انسان تنها موجودي در روي كره زمين است كه از عقل برخوردار است. عقل موجودي است كه اولا به اصطلاح فلسفي، جوهري يعني مستقل، قائم به ذات، بينياز از ماده است و ثانيا داراي شعور و اگاهي است، ثالثا عنصري خدايي و از جنس الوهيت است و... سابقه اين صحبتها به افلاطون ميرسد. ارسطو ميگويد كه انكساغوراست كه چنين اصطلاحي را به كار برده است. noos در زبان يوناني به معناي عقل است و در زبان انگليسي به reson ترجمه شده و ما هم به آن «عقل» ميگوييم. تجديد نظرها از زمان دكارت و در فلسفه او است كه آغاز ميشود اما هيوم براي نخستين بار بهطور رسمي و صراحتا جوهريت عقل را انكار كرد. هيوم گفت كه روح انسان يا جنبه معنوي انسان مجموعهاي است از آگاهيها. هيوم بحثي در اين مورد دارد كه اصولا شخصيت ما را چه چيزي تشكيل ميدهد. تا قبل از هيوم (ارسطو تا دكارت)، جواب اين بود كه عقل تشكيلدهنده شخصيت است. هيوم مدعي شد كه مجموعه احساساتي كه از طريق تجربههاي پراكنده در ذهن ما بازتاب پيدا ميكند، به دليل تكرار و تمرين و ممارست عملي از طرف خود ما، يك جرياني به نام «تداعي انديشهها» در ذهن ما شكل ميگيرد و اين شخصيت ما را تشكيل ميدهد و از عقل جوهري كه از ارسطو تا دكارت در مورد آن بحث ميشد، خبري نيست. هيوم ميگفت كه حقيقت ذات انسان همين مجموعه تجربهها و ادراكات حسي و پراكنده در طول عمر است. كانت تلاش فراواني كرد كه عقل جوهري را بازسازي كند. رابطه كانت و هيوم، رابطه ظريف و دقيقي است. كانت ميگويد هيوم مرا از خواب غفلت بيدار كرد. برتراند راسل كه معمولا مسائل فلسفي را با شوخي و تفنن درميآميزد، وقتي اين مطلب را نقل ميكند، ميگويد: «حيف كه دوباره خوابش برد». اشاره وي كانت است كه گفته بود «هيوم مرا از خواب غفلت بيدار كرد» و منظور هم جزميتهايي است كه در فلسفه كانت وجود دارد. آن جزميتها در مورد عقل، چيزي است كه مورد نقد ديلتاي واقع ميشود. ديلتاي بهطور خلاصه در نقد حرف كانت و كوششهاي او براي بازسازي عقل ميگويد: عقل چنانكه قدما گفته بودند و در متون مسيحيت هم مورد تاييد است، يك جوهر مجرد، روحاني و آسماني است اما ساختار آن به اعتبار تشخص و تعين، در تجربه رخ ميدهد. يعني با كمي مسامحه ميتوان گفت كه از نظر كانت، عقل با تجربه عقل ميشود. اين عقل جوهري در قالب مقولات عمل ميكند. كانت در مقولات عقل نظري خود فهرست 12تايي از مقولات ارايه داده و در نقد عقل عملي هم يك فهرست 12تايي ديگر ارايه داده كه متناظر با آن 12تا است. سپس در كتاب «فلسفه حقوق» و «دين در مقوله تنها»، مقولات پراكنده ديگري را هم نام ميبرد. اين مقولات در مجموع ساختار جوهري عقل را تشكيل ميدهند. بنابراين در فلسفه كانت نميتوان گفت عقل ساختار تاريخي دارد. عقل ساختار متافيزيكي دارد. خود كانت كه منتقد متافيزيك است، به معناي خاصي متافيزيك را به كار ميبرد و كتابي به نام «مابعدالطبيعه اخلاق» دارد كه در دو باب فلسفه فضيلت و فلسفه حقوق است. اين ساختار متافيزيكي عبارت است از يك مبدا فرضي براي مقولاتي كه كانت سعي كرده به انحاي مختلف فهرستي از انها را ارايه كند. اين عقل منهاي تجربه، به نظر كانت مجموعهاي است از ظرفهاي خالي است. يعني از نظر كانت، عقل هيچ آگاهي ندارد مگر اينكه تجربه كند. كانت اين مطلب را در ابتداي مقدمه نقد عقل نظري عنوان ميكند. كانت در آنجا ميگويد: «ما هيچ معرفتي بدون تجربه نداريم.» تمام اين حرفها براي ديلتاي دستمايه قرار ميگيرد.
تاريخ، از ارسطو تا دكارت
ديلتاي كه در سال 1911 از دنيا ميرود، وارث سنت فلسفي است كه در درجه اول فلسفهاي آلماني است؛ فلسفهاي كه از دكارت و اسپينوزا به لايبنيتس رسيد. اين تفكر با لايبنيتس وارد آلمان شد. البته لايبنيتس فيلسوف آلماني زبان نبود و به لاتين مينوشت اما به اعتبار مليتش، از لايبنيتس به بعد با دو نسل، كانت به عنوان موسس ايدهآليسم آلماني پيدا ميشود و بعد از وي هم هگل و... كه در نسلهاي بعد به ديلتاي ميرسد. بنابراين براي اينكه بفهميم ديلتاي چه ميخواهد بگويد، لازم است اجمالا بدانيم كه از ارسطو تا دكارت چه خبر بوده و بعد هيوم چه اشكالي وارد كرد و كانت چگونه سعي كرد اين اشكال را برطرف كند. در نيمه دوم قرن هجدهم و نيمه اول قرن نوزدهم، متفكراني در اروپا وجود دارند كه اصطلاحا فيلسوف نيستند اما حرفهايي در تاريخ زدهاند كه مورد استفاده ديلتاي واقع شده است. حاصل اين حرفها اين شد كه جوهريت عقل و حتي آن مقداري كه كانت در رابطه با آن صحبت ميكرد، مورد ترديد واقع شدند و حرفشان كه به لحاظ حرفهاي مورخ بودند، اين بود كه عقل در تاريخ ساخته ميشود. اينها چون فيلسوفمآب نبودند، چندان با واژه «عقل» كار نداشتند. يعني ميگفتند مجموعه شعور يا آگاهي انسان كه به اعتبار خارجي فرهنگ (calture) ناميده ميشود، حاصل كوششهاي عقلاني انسان است و اگر ميگوييم كوششهاي عقلاني، منظورمان اين نيست كه يك جوهري به نام عقل وجود دارد چنانكه ارسطو يا دكارت فكر ميكردند. منظور از كوششهاي عقلاني، كوششهاي فرهنگي است. يعني كوشش براي تاسيس حكومت، احزاب سياسي، اتحاديهها و اصناف، نهادهاي مدني، مفاهيمي مانند ازدواج و دوستي، نهادها و برنامههاي علمي و هنري و حتي كشاورزي و صنعت. اينها مجموعه محصولاتي است كه انسان با كوششهاي خودش به وجود آورده است. در واقع وقتي ميگوييم عقل، منظور اين دستاوردهاست. عقل بهطور خلاصه يعني فرهنگ. البته بايد توجه داشت كه بين فرهنگ و تمدن فاصله ظريفي وجود دارد. مهمترين اين چهرهها فرگوسن در انگليس است كه از انباشت سرمايهها صحبت ميكند و ميگويد: «مدنيت اصولا انباشت تجربههاست. » به نظر فرگوسن هرچه بيشتر ميگذرد انسان در طول تاريخ به عنوان موجودي فرهنگي، بيشتر چاقتر ميشود. يعني فرهنگ غنيتر و قويتر ميشود. براي اينكه تجربههاي نسلهاي قبلي براي نسل بعدي ميماند و همين طور ادامه پيدا ميكند. بنابراين به زبان عاميانهتر، امثال هگل و كانت در همه زمينهها از افلاطون و ارسطو بسيار باسوادتر بودند. به نظر فرگوسن تجربه فرهنگي انسان در طول تاريخ شكوفاتر ميشود، چون اصولا كوشش فرهنگي نوعي ذخيرهسازي است. مورخ انگليسي ديگر، گيبون است. گيبون از رشد و سقوط تمدنها صحبت كرده است. وي حرفهايي زد كه بعدها و در قرن بيستم مورد استفاده آرنولد جي. توينبي و ويل دورانت قرار گرفت. قبل از اينها هم آگوست كنت از اين مفاهيم استفاده كرد. گيبون اعتقاد دارد مجموعه تلاشها و كوششهايي كه يك ملت به خرج ميدهد تا يك نهاد مدني در علم، سياست، هنر، اقتصاد، كشاورزي، تكنولوژي و... تاسيس كند، به يك مرحلهاي ميرسد و سپس تمام ميشود و مجددا مرحله بعد آغاز ميشود. داستان رشد و سقوط تمدنها از نظر گيبون اينگونه است. مورخي فرانسوي به نام آن روبر ژاك تورگو كه اقتصاددان و وزير اقتصاد لوئي چهاردهم بوده است، از پيچيدگيهاي سازمانهاي اجتماعي صحبت ميكند. اين مورخ ميگويد كه در طول تاريخ هر چه انسان جلوتر ميرود، سازمانهاي اجتماعي پيچيدهتر ميشوند و اين پيچيدگي از جنس پيشرفت است. وي ميگويد: وقتي از پيچيدگي صحبت ميكنيم به معناي آن است كه وضع بهتر ميشود. يعني مفصلتر ميشود و دارايي انسان (به معناي آگاهي و شعور) بيشتر ميشود. در طول تاريخ هر چقدر كه به عقبتر برميگرديم، زندگي انسان ساده و ابتداييتر بوده اما هرچه جلوتر ميآيد بيشتر درگيرتر ميشود. تاريخ عبارت است از فرآيند پيچيدهتر شدن نهادهاي اجتماعي. ماركي دو كندرسه ديگر مورخ فرانسوي است كه مدعي شد ترقي انسان در سه شاخه اتفاق ميافتد. يكي از اين سه شاخه، غناي انديشه است. يعني هر چه از تاريخ بيشتر ميگذرد، انسان به لحاظ فكر و انديشه غنيتر و ثروتمندتر ميشود. مورد دوم پيروزي عقل است. البته منظور وي پيروزي عقل بر هر آنچه غيرعقل ناميده ميشود، است. آنچه غير عقل است يعني حوزه احساسات كه شامل احساس، عشق، ميل، ايمان، عرفان و... . كندرسه مدعي بود كه تدريج و در گذر تاريخ، اين موارد كمرنگ ميشوند و عقل مسلط ميشوند. اين حرفها را شايد بتوان گفت براي اوين بار ولتر مطرح كرد اما كندرسه در مورد آنها بسيار مفصلتر و سيستماتيكتر بحث كرده است. شاخه سوم رشد صنعت است. هر چه انسان جلوتر ميرود، صنعتيتر ميشود. صنعتيتر شدن هم لوازمي مانند رشد تجارت و... دارد. البته فقط محدود به رشد صنعت و تجارت نميشود و حتي ميتوان گفت كه جوامع صنعتيتر اخلاق خاصي هم اقتضا ميكنند. در اين جوامع ارزشهاي اخلاقي متحول و متفاوتتر است. اين مفاهيم به علاوه برخي مباحث مورد استفاده فيلسوفان آلماني مورد استفاده ديلتاي قرار ميگيرند. كانت (فوت در سال 1804) در نيمه دوم قرن هجدهم، مساله تفكيك عقل نظري و عملي را مطرح ميكند. پيشينه اين نوع تفكيك هم به ارسطو ميرسد. ارسطو بود كه براي نخستينبار از عقل نظري و عملي صحبت كرد. كانت به عنوان فردي متدين و متعصب در چارچوب ارزشهاي مسيحي پروتستاني در آغاز كتاب «نقد عقل عملي» چنين ميگويد: «طبق روال نقد عقل نظري، بايد ميگفتم نقد عقل عملي محض. » اسم «نقد عقل نظري» -كه اصطلاحا به عنوان نقد اول ميشناسند و متعلق به خود كانت است- نقد عقل نظري محض يا ناب يا pure است. كانت ميگويد كه طبق اين روال، اسم اين كتاب را بايد «نقد عقل عملي محض» انتخاب ميكردم اما روي كتاب اثري از كلمه «محض» نيست. يعني اسم كتاب «نقد عقل عملي» است. سپس خودش سوال ميكند كه چرا اسم «محض» را روي جلد كتاب نياوردم و ميگويد كه تا چند صفحه ديگر جواب اين سوال معلوم ميشود. كانت در همان 10 الي 12 صفحه اول ميگويد: «اصولا عقل را براي عمل كردن ساختهاند و براي نظر كردن نيست. » كانت اين حرف را در همان كتاب نقد اول بهطور مفصل توضيح داده بود و گفته بود كه چرا كوششهاي عقل براي متافيزيك عقيم است و اينكه به تناقض و نارسايي و منطقشكني و... منتهي ميشود. اما در اينجا مساله را يككاسه كرده است و ميگويد: عقل براي نظر كردن نيست بلكه براي عمل كردن است. بنابراين وقتي ميگوييم «عقل عملي» خود به خود مفهوم ناب و محض در آن وجود دارد. عقل عملي يعني عقل ناب. در جايي كه عقل نظري مطرح است، بايد عقل نظري محض را قيد ميكرديم و در اينجا نيازي نيست. اينكه عقل براي عمل كردن است و نه نظر كردن، يكي از عناصري است كه در فلسفه بعد از كانت وجود دارد. رگههاي اين فكر را در هگل ميبينيم. اين فكر در آراي ماركس بسيار غني است. در فلسفه ديلتاي هم به لحاظ تئوريك چنين نوع تفكري مطرح است. ماركسيستها علاوه بر اينكه خودشان اهل عمل بودند، بلكه تئوريهاي آنها هم اين بود كه عقل براي عمل كردن است و عمل مقدم بر نظر است. پيشينه اين حرف به كانت ميرسد. البته در آن ميراثي كه از كانت به ماركس رسيده بود، هگل نقش زيادي داشت و سهمي بسيار پررنگ دارد. ديلتاي با چنين پيشينهاي، اصطلاح «نقد عقل تاريخي» را به كار برده است و ميخواهد چيستي «نقد عقل تاريخي» را شرح دهد. حرف ديلتاي اين است كه در شناخت فعاليتهاي عقلاني، صورت و مادهاي را كه كانت گفته، نبايد به همان دقت و ظرافتي كه كانت ميگويد لحاظ كنيم. يعني اينكه صورتها هم حاصل كاركرد تاريخي است. حرف كانت اين بود كه صورتهاي عقل متافيزيكي است و متعلق به ذات عقل است و بايد تجربهها در قالب اين صورتها ريخته شود تا آگاهي پيدا كنيم. اما ديلتاي ميگويد همين صورتها هم كار تاريخ است. يعني در فرآيند تاريخي ساخته ميشود. ديلتاي در تمام چهار جلد كتابي كه به فارسي ترجمه شده است، اين مساله را تكرار ميكند.
فلسفه حيات ديلتاي
ديلتاي مكرر در مكرر و به مناسبتهاي مختلف سعي ميكند به ما بقولاند كه مثلا مفهومي به نام «عليت» -كه ارسطو و كانت و دكارت خيال ميكردند مقولهاي است متعلق به ذات عقل و ربطي به كاركردهاي تاريخي ندارد- در زندگي انسان شكل گرفته است. مفهوم «قدرت» هم همينطور است. البته از زمان ديلتاي تاكنون انديشمندان ديگري هم اين مفهوم را تكميل كردهاند. ديلتاي معتقد است «قدرت» يك مفهوم فيزيولوژيك است. يعني مثلا اگر من ميتوانم يك كيسه برنج 20 كيلويي را از زمين بلند كنم، چقدر بايد زور بزنم؟ راحت ميتوانم اين كار را انجام دهم يا سخت؟ و... مفهوم «قدرت» از اين طريق در ذهن ما شكل ميگيرد. سپس عقل ما به چنين چيزي پر و بال ميدهد و مثلا قدرت سياسي شكل ميگيرد. «قدرت سياسي» به معناي اين نيست كه سياستمداري ميخواهد باري را از روي زمين بلند كند. بعد ميگوييم «قدرت الهي». خداوند در الهيات قدرت مطلق دارد. قدرت مطلق خدا به قول ارسطو اين نيست كه خداوند دست داشته باشد و چيزي را جابهجا كند. ارسطو البته با اديان ابراهيمي كاري ندارد و در واقع در زماني ميزيست كه هنوز مسيحيت هم تاريخي نشده بود. ارسطو در جايي ميگويد وقتي دعا ميكنيم، خداوند صداي ما را نميشنود، چون خدا «گوش» ندارد. اين استدلال ارسطو را ميتوان اينگونه بسط داد كه خداوند «دست» هم ندارد كه چيزي را جابهجا كند يا «پا» ندارد كه راه برود چون خدا «بدن» ندارد و به اعتقاد ارسطو جوهر ناب و كامل و محض است و اعتقاد دارد جسمانيت نقص اينهاست. البته اساس اين صحبتها متعلق به افلاطون است. خداوند چون وجود جسماني ندارد، به تبع آن «مغز و اعصاب» و «چشم» و «زبان» و... هم ندارد. مفهوم «قدرت» كه به نظر ديلتاي اينگونه در زندگي روزمره ما ساخته ميشود، مفهومي فيزيولوژيكال است. اين مفهوم را ما به ساير حوزهها سرايت ميدهيم و مثلا ميگوييم «قدرت سياسي» و «قدرت الهي» و... مفهوم جوهر و عليت و نسبتها يا رابطهها (relation) هم همينگونه است. رابطه پدر و فرزند، رابطه مادر و فرزند، رابطه زن و شوهر، رابطه شهروند و حكومت، رابطه استاد و شاگرد، رابطه كارمند و رييس و... در شرايط زندگي ساخته ميشوند و اينها در واقع مجموعه فرهنگي است كه هر كدام از ملتها در مقطع تاريخي خودشان ميسازند و اين مجموعه چنانچه مورخان قبلي هم گفته بودند، ذخيره ميشود و به دست نسلهاي بعدي ميرسد. اين بخش از فلسفه ديلتاي به نام «فلسفه حيات» شناخته ميشود. «فلسفه حيات» يكي از تيترهاي فلسفه ديلتاي است. در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، سه روايت از «فلسفه حيات» در اروپا وجود داشته است كه شامل برگسون، نيچه و ديلتاي است. اصطلاح «فلسفه حيات» در هر كدام از اينها به معناي خاصي به كار ميرود. در نظر برگسون، زيست يا حيات يا زندگي، مفهومي متافيزيكي است. حيات از هستي برنيامده بلكه هستي از حيات برآمده است. يعني ذات هستي به نظر برگسون، حيات است كه با صيرورت و be coming متناظر است. يعني به جاي اينكه بگوييم «هست»، صيرورت دارد. سيلان است اما تاكيد دارد اين سيلان زنده است. به عبارت ديگر اصل هستي، زندگي است. نيچه وقتي ميگويد كه «حيات»، منظورش به معناي فرهنگي است. نيچه ميگويد ما داراي عواطفي هستيم كه افلاطون كار را خراب كرد. به نظر نيچه تفكر از زمان سقراط و افلاطون منحرف شده است. وي ميگويد: انسان حيوان يا موجودي عاطفي است و نه حيوان ناطق. به اعتقاد نيچه ما براي زندگي به وجود آمدهايم و نه تفكر. يعني انسان مسوول تفكر نيست بلكه مسوول زندگي است و زندگي هم در عواطف شكل ميگيرد. بنابراين تفكر از زمان سقراط و افلاطون منحرف شده است. البته بعدها هايدگر هم به صورت و روايت ديگري همين حرفهاي نيچه را مطرح كرد. ديلتاي هم در شاخه سوم قرار دارد. «فلسفه حيات» از نظر ديلتاي اين است كه كل مفاهيم فلسفي، هنري، فرهنگي، علمي، اقتصادي، اسطورهاي و... در شرايط زيستيمان در ذهنمان ساخته ميشود. از اعتقاد به ذات خداوند تا مفاهيم سياسي تشكيل احزاب و حكومت، تا صنعت و تجارت، تا هنرهاي گوناگون و...، اين مفاهيم از طريق زندگي روزمره ما بازتاب پيدا ميكند كه همان واژه «reflexive» است. من براي چنين لغتي، «بازتابدهنده به فاعل» ترجمه كردهام. «بازتابدهنده به فاعل» يعني ما در زندگي روزانهمان با خويشاوندانمان، استادانمان، همسايگانمان و... و همچنين با هر نوعي از اشيا مواجه ميشويم. اينها رابطههايي را در ذهن ما منعكس ميكند و سپس اين رابطهها را براي تاسيس نهادهاي فرهنگي مبنا قرار ميدهيم.
صنعت تاسيس ميكنيم، تكنولوژي تاسيس ميكنيم، انواع هنر تاسيس ميكنيم، حزب سياسي تاسيس ميكنيم و... در واقع «نقد عقل تاريخي» اين است كه ما ببينيم كه فرهنگ چگونه توسط انسان در تاريخ ساخته شده است. هيچ اشكالي ندارد ما واژه «عقل» را ببريم اما اين عقل از آن نوعي كه ارسطو يا دكارت و كانت فكر ميكردند، نيست. اين عقل يعني مجموعه دستاوردهاي زيستي. ديلتاي از جمله كساني است كه كمتر از غرور نژادپرستانهاي كه در اذهان بيشتر نويسندگان غربي وجود دارد، برخوردار است. معمولا مثالهايي اسطورهاي ميآورد يا از مردم آفريقا، ساكنان آسيا و... مثال ميآورد. معناي حرف ديلتاي اين است كه اصولا عقل به عنوان عامل يا فاعل فرهنگ در طول تاريخ ساخته ميشود و ارزش و اعتبار اين مفاهيم، تاريخي است. مفاهيمي مثل historicism يا تاريخگرايي از ويژگيهاي تفكر ديلتاي است. اصل بحث ديلتاي اين است كه امثال آگوست كنت اشتباه ميكردند كه تصور ميكردند يك منطق علمي بيشتر وجود ندارد و فرقي ندارد فيزيكدان باشيم يا جامعهشناس. آگوست كنت ميگفت يك روش علمي بيشتر وجود ندارد و جامعهشناس هم بايد مانند فيزيكدان به مسائل بپردازد. ديلتاي با اين نظر مخالف بود و ميگفت مجموعه علوم انساني منطق ديگري دارد. ديلتاي «اين منطق ديگر» را در برخي جاها با واژه هرمنوتيك مشخص ميكند كه مبتني بر فهم است و يك جاهايي هم با مطالعات و ادوار تاريخي مشخص ميكند. در مورد فن شعر در كتاب «شعر و تجربه» تصريح ميكند كه
«فن شعر» ارسطو متعلق به زمان ارسطو بود و امروز بايد «فن شعر» ديگري نوشت و ما نميتوانيم شعر شكسپير و گوته يا ديگران را يا معيارهاي ارسطويي شناسايي كنيم.
سنجش خردتاريخي درنزد ديلتاي
سنجش خردتاريخي پروژه ديلتاي بود. او بهصورت مستقل كتابي با اين عنوان ندارد اما اگر بخواهيم بدانيم كه دراين پروژه ديلتاي چه چيز را دنبال ميكرده است بايد به آغاز دوران جديد كه هابس، گاليله بيكن، اويلر و نيوتن جهانبيني نويني را پايه گذاشتند توجه كنيم. در اين دوران درك انسان نسبتبه طبيعت دگرگون شد و علوم طبيعي با محوريت فيزيك – رياضي به شكل محور دانش قرار گرفت. اما آنچه مهم بود اين بود كه دكارت نقطه ثقل انديشه بشر را (يعني نقطه ارشميدسي) در مركز ذهن قرار داد. كانت تمامي اين دوران را كه به روشنگري معروف شد، با نوشتن «سنجش خردناب» به مفهوم كشاند، اما كانت افزون بر آن دو «سنجش» ديگر نيز نوشت: «سنجش نيروي عملي» و «سنجش نيروي داوري». اما گردش روزگار انديشه غربي بيشتر روي سنجش خرد ناب تناورده شد و آن دو كتاب ديگر چندان موردتوجه قرار نگرفت. جان استوارت ميل با تكيه بر دركي كه از «سنجش خردناب» داشت، كتاب «سيستم منطق» يا «سيستم اخلاق» را نوشت. ميتوان گفت او با اين كتاب بهگونهاي علوم انساني را پايهگذاري كرد. در اينجا استوارت ميل ضمن نقد كانت، اجزاي جدي آن را ميگيرد كه مهمترين آن وحدت طبيعت است. اين را كانت با مفهوم آنالوژي يا به تعبير دكتر ميرشمس الدين اديب سلطاني آناگويي تبيين كرد. اين وحدت طبيعت تا قبل از دوران جديد از طريق خدا صورت ميگرفت اما با چرخش و تغيير گرانيگاه به «من انديشنده» اكنون بايد اثبات كرد چگونه اين وحدت در سوژه صورت ميگيرد. اين وحدت طبيعت به جامعه هم بسط يافت و بر اين پايه بود كه آگوست كنت ميخواست فيزيك اجتماعي را بنويسد، اما پيش از آن هگل در منطق خود كوشيده بود گرانيگاه را از علوم «فيزيك–رياضي» به تاريخ منتقل كند، هگل اگرچه در جابهجاي كتاب سترگش پديدارشناسي روح، كوشيد مساله ميل و نيوتن را حل ميكند اما نتوانست از درك طبيعت دوران روشنگري عبور كند و بند ناف خود را از گاليله و هابس و نيوتن جدا كند. بدين شكل گرانيگاه از طبيعت و علوم طبيعي به تاريخ منتقل و تاريخ اشرف علوم شد. هگل «خرد در تاريخ» را مينويسد. او در اين كتاب خرد را در بطن تاريخ مييابد و دستگاه مفهومي فلسفه تاريخ را فراهم ميكند. اين فلسفه تاريخ روي يك پايه يعني سوژه مطلق بنا مي شود كه سه محور دارد: دولت، انديشه پيشرفت و سيستم مفهومي. هگل با اين كار همه چيز را به درون سوژه ميكشد و نام آن را روح ميگذارد. اين روح جهان است كه بر شانههاي مردان بزرگ در حال تسخير جهان است و براين پايه است كه تاريخ جهان نوشته ميشود؛ تاريخي كه بهعبارتي تاريخ مسيحيت است. اما مسيحيتي كه دنياوي شده است. چالش با هگل آغاز ميشود، چرا كه بحران فلسفه تاريخ فرارسيده است. نيچه، بوكارت و ديلتاي كه ميتوان به آنها مكتب بازل نام داد هر كدام به شيوه خود به فلسفه تاريخ هگل حمله كردند. آنها در جدال گوته و هگل جانب گوته را گرفته بودند كه حقيقت زندگي را در شعر ميجست، چرا كه فلسفه تاريخ در اين نگاه گونهاي دوري از زندگي است. بوكارت اين روند را بس مايوسانه دنبال ميكرد چرا كه براين باور بود كه فرهنگ اروپا ديگر زايشي ندارد، اما ديلتاي معتقد بود درتاريخ اروپا رمان در حال شكلگيري است و رمان ميتواند مملو از خلاقيت باشد. اين توجه به شعر و هنر را در دنياي پسا هگلي بيش از هر چيز دورسن دنبال كرد. او دو مفهوم درباره تاريخ را از هم تفكيك كرد: Historie و Historik كه دومي به ك ختم ميشود گونه Poetik براي تاريخنويسي است. بدين معنا كه چگونه ميتوان از مناظرشاعرانه تاريخ نوشت. پس ناچار بايد رويكرد و اسلوبي جديد طراحي كرد تا بتوان به اين نوع تاريخنويسي دست يافت. پس دورسن دست به دامن هرمونوتيك شد و ديلتاي در اين بستر بود كه هرمنوتيك رومانتيك را در سنت پسا هگلي و در برگشت به كانت ساماندهي كرد. او ميخواست از دستگاه «سنجش خردناب» بيرون آيد و ديدگاه خودش را با آگوست كنت، جان استوارت ميل و سرانجام با هگل مرزبندي كند. سنجش خرد تاريخي ديلتاي در واقع امر ميخواست خرد تاريخي باشد كه اين با خرد تاريخي هگل فاصلههاي معين داشته باشد. از اين رو پايه هگل يعني سوژه مطلق مورد نقد واقع شد و سه محور آن يعني انديشه پيشرفت، دولت و دستگاه مفهومي در نزد ديلتاي مورد سنجش قرار گرفت. به همين خاطر ديلتاي بيشتر بهجانب شهر و ادبيات رفت و درامر تاريخنويسي بيش از هر چيز به نوشتن بيوگرافي و اتوبيوگرافي در تاريخنويسي توجه نشان داد و درك جديدي از تجربه را صورتبندي كرد چرا كه در زبان آلماني سه مفهوم از تجربه وجود داردdas Empirische كه اديب سلطاني ارويني ترجمه كرده و Erfahrung كه تجربه ترجمه شده است و Erlebins كه ميتوان تجربه زيسته ترجمه كرد ديلتاي روي مفهوم سوم تاكيد كرد تا بتواند تاريخ نويسي با اتكا به اين تجربه زيسته را صورتبندي كند. تجلي تجربه زيسته نيز شعر، سرودهها و نغمهها و آنچه در عواطف شكل ميگيرد، است. براين پايه دركي نسبت به تاريخ، دولت، دين فرهنگ پديد ميآيد. با اين نگرش اكنون خردي را ميتوان متصور شد كه در بستر فرهنگ شكل ميگيرد و اين خرد ريشه در اعماق عواطف و احساسات دارد. او ميخواهد اين خرد را در سنجش نيروي داوري يعني سنجش سوم بازسازي كند، اگرچه ديلتاي خود اين كار را نكرد. اما هانس گئورگ گادامر بر سنگي كه او گذاشته بود بناي كاخ رفيعش يعني كتاب «حقيقت و روش» را استوار كرد. ديلتاي با سنجش خردي تاريخي ميخواست به زندگي برسد و از مدل سوژه – ابژه بيرون آيد. بر اين پايه او ميخواست از دوگانه روح – بدن نيز بيرون آيد و واحدانساني را «روان –تني» در نظر گرفت. پس بر اين پايه است كه نوع ديگري از تاريخنويسي شكل ميگيرد كه متكي به فرمي ديگر از خرد است كه فرهنگ در مركز آن است و اين فرهنگ بهطور جدي با تمدن فاصله دارد، چرا كه تمدن متكي به خردي است كه بامنطق عجين شده است اما اين خرد، خردي است كه اتكاي آن بر نيروي تخيل و حس مشترك است و ذوق تاملي آن را به پيش ميبرد.
برش -1
منوچهر صانعي درهبيدي| كانت ميگويد كه هيوم مرا از خواب غفلت بيدار كرد. راسل كه معمولا مسائل فلسفي را با شوخي و تفنن درميآميزد، وقتي اين مطلب را نقل ميكند، ميگويد: «حيف كه دوباره خوابش برد». اشاره وي كانت است كه گفته بود «هيوم مرا از خواب غفلت بيدار كرد» و منظور هم جزميتهايي است كه در فلسفه كانت وجود دارد. آن جزميتها در مورد عقل، چيزي است كه مورد نقد ديلتاي واقع ميشود.
برش -2
محمد علي مرادي| ديلتاي با سنجش خرد تاريخي در واقع امر ميخواست خرد تاريخي بنويسد كه با خرد تاريخي هگل فاصلههاي معين داشته باشد. از اين رو سوژه مطلق موردنقد واقع شد و آن سه محوريعني انديشه پيشرفت، دولت و دستگاه مفهومي در نزد ديلتاي مورد سنجش قرار گرفت ديلتاي بيشتر بهجانب شهر و ادبيات رفت و درامر
تاريخ نويسي بيش از هر چيز به نوشتن بيوگرافي و اتوبيوگرافي توجه نشان داد.
مروري بر كتاب شعر و تجربه ويلهلم ديلتاي
تجربههاي زيسته شاعران
تاب حاضر پنجمين جلد از مجموعه ششجلدي گزيده آثار «ويلهلم ديلتاي» است كه محتواي آن نقد ادبي يا بهتر بگوييم نقد هنر است. اين كتاب شامل دو بخش يا دو پاره است كه بخش اول آن شرح و بسط فنون فن شعر جديد است و بخش دوم به تحليل آثار دو شاعر بزرگ آلماني، «گوته» و «هولدرلين» پرداخته كه ضمن آن به آراي شكسپير و روسو و بعضي شعراي ديگر نيز پرداخته است. در بخش اول «تخيل شاعر» شامل چهارقسمت است. در قسمت اول ماهيت فن شعر بازمانده از ارسطو با اقتضائات فن شعر جديد در آثار نويسندگان و شاعراني چون گوته، شيلر و برادران شلگل بررسي شده است و زمينه را براي تدوين يك فن شعر جديد فراهم ميكند. قسمت دوم شامل سه فصل است. در فصل اول ديلتاي به ذكر سرشت و خصلت شاعر پرداخته و در قصه دوم ماهيت آفرينش شعري را از ديدگاه روانشناسي تشريح كرده است و در فصل سوم نمونههايي از رفتار و آثار شاعران را به عنوان شاهد ادعا ميآورد. در قسمت سوم، به مبحث مهم و ظريف و دشوار فهم «صوت نوعي» در شعر پرداخته و احساسات شاعرانه را به عنوان بازتاب تجربههاي زيسته در ذهن شاعر ذكر كرده است. در قسمت چهارم كوشيده تا اصول فن شعر جديد را از دادههاي تجربه زيسته استنتاج كند و سپس در همين بخش به تشريح سه دوره زيباييشناسي در دوره جديد ميپردازد. نويسنده در بخش دوم اين كتاب با عنوان «تجربه زيسته» به شرح آرا، تخيل و زندگي دو شاعر بزرگ آلمان، «گوته» و «هولدرلين» پرداخته و در خلال آن اشارههايي به آراي شكسپير و روسو و بعضي شعراي ديگر كرده است. تجربههاي زيسته اين شاعران مورد بررسي و تحليل واقع شده است. ديلتاي در ضمن اين بررسيها بسياري از آراي بديع خود را در مورد ماهيت «فن شعر جديد» آورده است. ويلهلم ديلتاي مورخ، جامعهشناس، روانشناس و فيلسوف آلماني، در 19 نوامبر سال 1833 متولد شد. او از بنيانگذاران جامعهشناسي تفهمي به شمار ميرود. ديلتاي نخستين كسي بود كه در علوم انساني معرفتشناسي مستقلي را به وجود آورد و آثار وي براي كل مساله علوم انساني و نتايج فلسفي و منطقي و معرفتشناسي آن منبع مهمي به شمار ميرود. كتاب حاضر را انتشارات ققنوس در 598 صفحه و قطع رقعي و
با قيمت 45000 تومان منتشر و روانه بازار كرده است.