• 1404 چهارشنبه 24 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3376 -
  • 1394 دوشنبه 4 آبان

نگاهي به مرگ در ادبيات فارسي

سه شاعر، سه مرگ

پيام رضايي

 

«اين است حسنك و روزگارش و گفتارش،
رحمه‌الله عليه، اين بود كه گفتي: «مرا دعاي نيشابوريان بسازد.» و نساخت. و اگر زمين و آبِ مسلمانان به غصب بستد، نه زمين ماند و نه آب. و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمت هيچ سود نداشت. او رفت و اين قوم كه اين مكر ساخته بودند نيز برفتند، رحمه‌الله عليهم. و اين افسانه‌اي است با بسيار عبرت. و اين همه اسباب منازعت و مكاوحت، از بهر حُطام دنيا، به يك سوي نهادند. احمق مردا كه دل در اين جهان بندد، كه نعمتي بدهد و زشت باز ستاند... چون از اين فارغ شدند، بوسهل و قوم از پاي‌ دار بازگشتند و حسنك تنها ماند، چنان كه تنها آمده بود از شكم مادر.»

تاريخ بيهقي

«اگر تندبادي برآيد ز كنج / بخاك افگند نارسيده ترنج

اگر مرگ دادست بيداد چيست / ز داد اين همه بانگ و فرياد چيست

ازين راز جان تو آگاه نيست / بدين پرده اندر ترا راه نيست»

شاهنامه فردوسي

بيراه نيست اگر مرگ را بزرگ‌ترين پرسش تاريخ حيات ذهني بشر بدانيم. گيل‌گمش به عنوان كهن‌ترين اسطوره مكتوب، داستاني قهرمانانه است كه تلاش دارد تا به اين پرسش پاسخ گويد. در سطحي عام‌تر دغدغه «جاودانگي» بيش از هر چيز نشانه‌ (Symptom) درگيري با مرگ است. القصه مرگ پرسشي است كه از روزگار كهن تا امروز همواره محل بحث بوده و شايد بتوان آن را لحظه مشترك انساني در تمام دوران‌ها به شمار آورد. لحظه‌اي كه همچون بسياري مفاهيم ديگر تن به تاريخي شدن تا بدان‌حد نداده است كه بتوان گسستي مشهود را ميان انسان دوره اسطوره و انسان امروز متصور شد. هنر و ادبيات هم شايد بيش از ديگر دستاوردهاي تمدن بشري در اين ميان تلاش كرده تا بر اين زخم گشوده مرهم بگذارد. مرگ در ادبيات فارسي نيز همچون ادبيات جهان در نخستين گام هراسي بزرگ بوده است. «اردويراف‌نامه»، بخش‌هايي از «شاهنامه»، «سير العباد الي المعاد» تنها مثال‌هايي از آن هستند كه در آنها تلاش شده تا مساله مرگ مطرح و به آن پاسخي داده شود. اما در اين تاريخ كه با تسامح مي‌توان بخشي از آن را تاريخ انديشه در شرق به حساب آورد، مواجهه با اين «واقعه» شكل‌هاي گوناگون و گاه متناقض به خود گرفته است. به طور كلي در تاريخ ادبيات فارسي پس از اسلام سه گرايش مشهود است: مرگ‌ستايي، مرگ‌گريزي و مرگ‌پذيري. ٭

نخستين گرايش يعني مرگ‌ستايي بيش از همه نزد عارفان و صوفيان اسلام پيداست. در اين نگاه عارف يا صوفي پيش از وقوع مرگ به شكل ذهني به آن هجوم مي‌برد و آن را فرا مي‌خواند. مرگ‌ستايي عموما برآمده از اين تفكر است كه مرگ‌ بخشي از تكامل روحاني و نجات از هبوط جسماني است. در اين ديدگاه نفرت و هراس از مرگ جاي خود را به شوق و انتظاري مي‌دهد كه فرجام آن رفتن به جانب معبود است. به وضوح برجسته‌ترين نماينده اين نگاه در ادبيات مولاناست. كسي كه مرگ را به جنگ مي‌خواند: «مرگ اگر مرد است ‌آيد پيش من/ تا كشم خوش در كنارش تنگ تنگ/ من از او جاني برم بي‌رنگ و بو/ او ز من دلقي ستاند رنگ رنگ». البته اين نگاه تنها محدود به مولانا نيست. ابوسعيد ابوالخير، حلاج، عين‌القضات، سهروردي و البته در ميان معاصران سهراب سپهري نيز بر همين شيوه بوده‌اند. شيوه‌اي كه در آن مرگ نه تلخي، كه حلاوت است. تفكري كه ترس را با شوق معاوضه مي‌كند. نگاهي كه واقعه مرگ را به عنوان بخشي از كمال روحاني در لحظه لحظه طبيعت پيرامون مي‌بيند:

«از جمادي مردم و نامي شدم/ وز نما مردم به حيوان برزدم/ مردم از حيواني و آدم شدم/ پس چه ترسم كي ز مردن كم شدم/ حمله ديگر بميرم از بشر/ تا بر آرم از ملايك پر و‌سر/ وز ملك هم بايدم جستن ز جو/ كل شيء هالك الا وجهه/ بار ديگر از ملك قربان شوم/ آنچ اندر وهم نايد آن شوم/ پس عدم گردم عدم چون ارغنون/ گويدم كه انا اليه راجعون»

اما گروه دوم به مرگ بدبين‌اند و چنين فرجامي را برنمي‌تابند. رگه‌هايي از آن در رودكي پيداست و دامغاني بعدتر چنين آييني را بسط مي‌دهد. اما بي‌ترديد برجسته‌ترين نماينده اين گروه خيام است. درباره چرايي و حتي چيستي معناي شعر خيام سخن بسيار گفته شده است. برخي تلاش كرده‌اند تا اشعار او را كه برخي معتقدند بسياري از آنها از او نيست، عرفاني تفسير كنند. اما برخي نيز با پذيرش جانب مادي اشعار او، چنين تلخي را پيامد وضع روزگار او مي‌دانند. به ويژه نيشابور با پادشاهان سلجوقي، خلفاي عباسي و اسماعيليان كه هر كدام به شكلي در آتش جزم‌انديشي مي‌دميدند. البته برخي اين انديشه را برآمده از ابوالعلاي معري مي‌دانند كه به نوبه خود برآمده از ايپكوريان يونان است و البته «زروانيسم» كه بن مايه آن همين نگاه است. خيام در مواجهه با زندگي و مرگ پاسخي عقلاني نمي‌يابد. در واقع مرگ عادلانه نيست. به اين ترتيب مرگ نه‌تنها آرماني نيست بل واقعه‌اي از جنس مادي و زميني است كه آمده تا به عيش و لذت زندگاني آدمي پايان دهد. كار به آنجا مي‌رسد كه خيام كوزه و سفال را اجزاي آدميان مرده‌اي مي‌داند كه هر لحظه بر زندگي از دست رفته حسرت مي‌خورند و زندگان را به لذت‌جويي بسيار از فرصت تكرارناپذير زيستن دعوت مي‌كنند. «اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم/ وين يك دم عمر را غنميت شمريم/ فردا چو از اين دير فنا درگذريم/ با هفت هزار سالگان سر به سريم.»

در واقع در انديشه خيام مرگ بيش از هر چيز نهيبي براي دريافتن زندگي است. تصاوير گاه گوتيك او كه سرشار از استخوان‌هاي مردگان، كوزه‌هاي شكسته، ويرانه‌هايي است كه بر كنگره‌شان فاخته‌ها كوكو مي‌كنند، همه و همه در يك دوگانه با زندگي قرار دارند و براي خلاص از اين هراس و كابوس تلخ، او شادخواري و باده‌گساري را پيشنهاد مي‌دهد: «زان پيش كه بر سرت شبيخون آرند/ فرماي كه تا باده گلگون ارند/ تو زر نه‌اي ‌اي غافل نادان كه تورا/ در خاك نهند و باز بيرون آرند». انسان همان خاك نخستين است و سرانجام نيز خاك شده و بر باد خواهد رفت. اين همه، پيامي جز دريافتن و غنميت دانستن زندگي نيست كه آمدن آدم به اين جهان تنها از سر اتفاق بوده و رفتن او به اجبار خواهد بود.

اما گروه سومي نيز هستند كه هم مرگ را مي‌پذيرند و هم زندگي را مي‌ستايند. به عبارت ديگر نه مرگ را در مقابل زندگي فراموش مي‌كنند و زيستن و بهره بردن از آن را براي مرگ فرومي‌گذارند. زندگي فرصتي است كه به انسان بخشيده شده و تا هر زمان كه باشد، بايد براي رسيدن به كمال مادي و معنوي از آن بهره برد و هنگام مرگ نيز كه فرا رسد انسان به گونه‌اي ديگر كمال را تجربه خواهد كرد. اين نگاه به‌شدت وابسته به جامعه است و از حدود شخصي فراتر مي‌رود. خلاقيت و آفرينش هنري نيز در اين نگاه اهميت شاياني دارد. سعدي را مي‌توان نماينده تام و تمام اين نگاه به شمار آورد. او به طرز ستايش‌انگيزي واقع‌بين است و نگاهي چند بعدي به زندگي دارد. از ديد او مرگ و زندگي دو روي يك سكه‌اند. نه مشتاق مرگ است چنان كه مولانا و نه بيزار از مرگ چنان كه خيام. سعدي در حدي اعلا سرشار از اعتدال است. انديشه‌هاي اين غزلسراي بزرگ مالامال از خردورزي، نوآوري، نوپردازي، بردباري ديني و فلسفي است. او با آگاهي از محدود بودن عمر، بر آن است تا با بخشنده بودن و به جاي نهادن نام نيك و آثار بزرگ نقش خود را به عنوان انسان ايفا كند. يا در فقدان همه اينها دست‌كم آزاده باشد. در مقايسه با دو شاعر ديگر سعدي به‌شدت شاعري اجتماعي است. اساسا چنين نگاهي كه نظر به ايفاي نقشي انساني دارد پيوندي مستقيم با اجتماع برقرار مي‌كند. «بني‌آدم اعضاي يكديگرند/ كه در آفرينش ز يك گوهرند/ چو عضوي به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار/ تو كز محنت ديگران بي‌غمي/ نشايد كه نامت نهند آدمي»

سعدي نيز از مرگ آگاه است و آن را درمان‌ناپذير مي‌داند. اين وجه مشترك او با مولانا و خيام است. با اين همه از ديد او تا وقت آن نرسيده باشد انسان بايد در لذت بردن از زندگي و دلجويي از ديگران و تلاش در بهبود زندگي و روزگار جد و جهد ورزد «بالاي قضاي رفته را فرماني نيست/ چون درد اجل گرفت درماني نيست/ امروز كه عهد توست نيكويي كن/ كابن ده همه وقت از آن دهقاني نيست ». از جذاب‌ترين بخش‌هاي انديشه سعدي نگاه او به هنر و آفرينش به عنوان يك ضرورت است: «گل همين پنج روز و شش باشد/ وين گلستان هميشه خوش باشد.» نگفته پيداست كه برخلاف دو نگاه اول كه واجد نوعي فرديت و گريز اجتماعي است، نگاه سوم پيوندي تنگاتنگ با زندگي اجتماعي دارد و از اين رو براي انسان امروز از اين منظر جذاب‌تر و پربار‌تر است. نگاهي كه با پذيرش واقعيت مرگ و دريافتن اهميت فرصت زندگي، بر تلاش براي پربارتر كردن زندگي و تلاش براي بهبود زندگي همه
صحه مي‌گذارد.

٭ در نگارش اين نوشته از بخش‌هايي از مقاله سه نگاه به مرگ در ادبيات فارسي نوشته مرتضي فلاح استفاده شده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون