فوريو كولومبو- ترجمه ليدا صدرالعلمايي / اين مصاحبه در روز شنبه، يك نوامبر ۱۹۷۵، بين ساعت چهار تا شش عصر انجام شد، يعني درست چند ساعت پيش از به قتل رسيدن پازوليني. حتما بايد به اين نكته اشاره كنم كه عنوان اين گفتوگو انتخاب خود پازوليني است نه من. ماجرا از اين قرار بود كه در انتهاي گفتوگو، كه مثل هميشه درباره موضوعات مختلف به ديدگاههاي متضادي رسيده بوديم، از او خواستم كه اگر دوست دارد خودش براي تيتر مصاحبه پيشنهادي بدهد. كمي فكر كرد و گفت كه تيتر اهميتي ندارد، بعد بحث را عوض كرد اما باز حرفهايمان به جايي كشيده شد كه چندين بار در طول مصاحبه به آن رسيده بوديم. او گفت: «اصل ماجرا همين است، معناي همهچيز است. شما كه نميدانيد، شايد در همين لحظه كسي در فكر كشتنتان باشد. اصلا اگر دوست داري همين جمله را براي تيتر مصاحبه بگذار: «همه ما در خطريم.»
قدرت همان نظام آموزشي است كه ما را به دو گروه آمر و مطيع تقسيم ميكند. به همين علت است كه همه ما چيزهاي يكساني ميخواهيم و شبيه به هم رفتار ميكنيم.من تمام اهرمهايي كه در دست دارم را به كار ميگيرم تا به هر آنچه ميخواهم برسم. چرا ميخواهم به آن برسم؟ چون به من ياد دادهاند كه به دست آوردنش فضيلت است
نوستالژي من آن مردم فقيري هستند كه براي شكست دادن مالك جنگيدند بيآنكه خودشان به مالكان جديدي بدل شوند. از آنجا كه آنها از همهچيز محروم شدند، غيرمستعمرنشين باقي ماندند. من از اين انقلابيون سياه پوست هراس دارم، از آنها كه خود دست كمي از اربابانشان ندارند و به همان اندازه جنايتكارند
آقاي پازوليني شما در مقالات و نوشتههايتان به شيوههاي مختلف نقب ميزنيد به هر چيز كه نفرت شما را برميانگيزد. يك تنه به جنگ با چيزهاي زيادي رفتهايد: نهادها و گرايشهاي مختلف، افراد و مفهوم قدرت. براي راحتي بيشتر من تمام اينها را «وضعيت» مينامم كه در واقع اشارهيي كلي است به تمام آن چيزهايي كه با آنها مبارزه كردهايد. بگذاريد در همين ابتدا يك اعتراض را به شما وارد كنم: اين «وضعيت» با تمام بديهايش كه شما به تفصيل به آن اشاره ميكنيد، چيزهايي دارد كه موجب شده «پازوليني» پازوليني شود. يعني تمامي استعدادها، شايستگيها و تمامي ابزارهايي كه در اختيار داريد؛ حاصل همين «وضعيت» است: نشر، سينما، سازمان، حتي اشيايي كه استفاده ميكنيد. اصلا تصور كنيد فكر شما معجزهگر است، به يك اشاره هر چيزي كه از آن نفرت داريد، محو ميشود. چه بر سر شما ميآيد، آيا تك و تنها در جهان دست خالي نميمانيد؟
بله، ميفهمم. اما نكته اينجاست كه من نه تنها تلاش ميكنم به اين فكر معجزهگر دست پيدا كنم، بلكه به آن باور هم دارم. البته نميخواهم از آن به عنوان راهي براي تعامل با جهان استفاده كنم، بلكه به اين دليل كه ميدانم اگر با ميخي مدام به ديواري ضربه بزنيد در نهايت كل خانه از بنياد فرو ميريزد. گرايش راديكال نمونه خوبي از همين تمثيل است: گروه ناهمگوني كه توانايي آن را دارند كه كل يك كشور را با خود همراه كنند. ميدانيد كه من با تمامي عقايد آنها موافق نيستم اما همين الان هم پس از اين مصاحبه قصد دارم سري به يكي از كنفرانسهايشان بزنم. از اين مهمتر، خود تاريخ بهترين مثال است. رقابت در تاريخ اعمال بشر كنشي حياتي است. قديسان، تاركان دنيا و روشنفكران، آن اندك كساني كه تاريخ را رقم ميزنند، آنها كساني هستند كه «نه» گفتند. پس اگر قرار باشد حركت شما معنايي داشته باشد، رقابت هم بايد بزرگ، وسيع و كلي، «ابزورد» و به ظاهر ناخوشايند باشد. نميتوان آن را به يك چيز يا دو چيز محدود كرد. آيشمن افكار و احساسات بسيار خوبي داشت، اما سوال اينجاست كه پس چه چيزي كم داشت؟ او در همان ابتدا، وقتي كه يك بروكرات و مجري ساده بود، نتوانست بلافاصله و قاطعانه بگويد «نه». ممكن است به دوستان نزديكش گفته باشد «من از اين هيلمر خيلي خوشم نميآيد». ممكن است همانطور كه آدمها در دفتر نشر، دفتر روزنامه يا اتاق خبر راجع به كسي يا چيزي اظهارنظر ميكنند، زير لب اعتراضي هم كرده باشد. يا حتي ممكن است به اين امر كه قطارها فقط يك بار در روز براي آب و غذاي تبعيديها توقف ميكنند اعتراض كرده باشد. اما هرگز سعي نكرد آن ماشين را متوقف كند. پس سه مساله در اينجا مطرح ميشود: آنچه شما «وضعيت» ميخوانيد چيست؟ چرا بايد آن را تعديل يا ويران كنيم و چگونه؟
خب پس خودتان «وضعيت» را تعريف كنيد. خودتان به خوبي ميدانيد مشاهدات و زبانتان همچون خورشيدي است كه به گرد و غبار ميتابد. تصوير زيبايي را توصيف كرديد اما بعضي از جاهاي آن هنوز براي من مبهم است.
از شما براي اين عبارت نور خورشيد ممنونم. اما بايد توقعتان را كم كنيد. تنها چيزي كه ميخواهم بگويم اين است كه به اطرافتان بنگريد و تراژدي را درك كنيد. تراژدي چيست؟ تراژدي اين است كه ديگر هيچ انساني در جهان باقي نمانده است: تنها لكوموتيوهاي غريبي جهان را پر كردهاند كه گاهي به هم برخورد ميكنند و ما روشنفكران به نظم و ترتيب لكوموتيوهاي قديمي نگاه ميكنيم و ميگوييم: عجيب است كه اين واگنها كارشان به اينجا رسيده است. چه شد كه اينطور با هم برخورد ميكنند؟ يا لكوموتيوران عقلش را از دست داده يا جنايتكار است. يا حتي توجيهي بهتر، همه اينها توطئهيي بيش نيست. همه ما علي الخصوص از تصور اينكه توطئهيي دركار است، استقبال ميكنيم چرا كه بار سنگين
مواجهه رو در رو با حقيقت را از دوش ما برميدارد. تصور كنيد چقدر عجيب است اگر در همين حال كه با هم صحبت ميكنيم كسي در زيرزمين نقشه كشتنمان را بچيند؟ ساده است، خيلي ساده است و درواقع به نوعي مقاومت هم هست. در نهايت چند نفر از دوستانمان را از دست ميدهيم اما بالاخره نيروهايمان را جمع ميكنيم و به آنها حمله ور ميشويم. اندكي سهم ما خواهد شد و اندكي هم سهم آنها. ميدانم وقتي آنها پاريس را در تلويزيون ميبينند كه در حال سوختن در آتش جنگ است، با چشماني پر از اشك تنها آرزو ميكنند كه اي كاش تاريخ دوباره تكرار شود اما اينبار زيباتر و منزهتر. زمان همچون ديوارهاي يك خانه زير باران، تاريخ را پاكيزه ميكند. بسيار ساده است. من در اين سوي قضايا هستم و شما در طرف ديگر. بياييد درد، خون و هزينهيي كه مردم متحمل ميشدند تا فرصت «انتخاب» داشته باشند را جدي بگيريم وقتي كسي از آن ساعت، آن دقايق خاص در تاريخ روي بگرداند، انتخاب هميشه به تراژدي تبديل ميشود. اما بايد اعتراف كنيم كه اين كار در آن زمان آسانتر بود. هر آدم معمولي با شجاعت و وجدان خود ميتوانست يك فاشيست يا نازي را از زندگي خود براند. اما امروز وضعيت متفاوت است. ممكن است كسي در كسوت يك دوست بسيار صميمي به سوي شما بيايد حال آنكه يك «همدست» (يا مثلا كارمندي در يك شبكه تلويزيوني) باشد. نخستين توجيه اين است كه به هر حال او هم بايد امرار معاش كند يا اينكه به نظر نميرسد او به كسي آسيبي برساند. كسي يا كساني، گروههاي مختلف به سوي شما هجوم ميآورند، با باجخواهيهاي ايدئولوژيكشان، پند و اندرزهايشان، موعظههايشان و لعن و نفرينهايشان كه در واقع همه جز تهديد چيز ديگري نيست. هر كدام با پرچم و شعاري در خيابانها به راه ميافتند اما به راستي چه چيزي آنها را از قدرت جدا ميكند؟
پس قدرت به نظر شما چيست؟ كجاست؟ مردم چگونه موجب ميشوند قدرت خودش را افشا كند؟
قدرت همان نظام آموزشي است كه ما را به دو گروه آمر و مطيع تقسيم ميكند. اما به هر حال اين سيستمي است كه شخصيت همه ما را شكل ميدهد، از طبقه به اصطلاح حاكم گرفته تا فقيرترين افراد را. دقيقا به همين علت است كه همه ما چيزهاي يكساني ميخواهيم و شبيه به هم رفتار ميكنيم. من اگر به يك شوراي اجرايي يا به ترفندهاي بازار سهام دسترسي داشته باشم از آنها استفاده ميكنم در غير اين صورت اهرمهايي كه در دست دارم به كار ميگيرم تا به هر آنچه ميخواهم برسم. چرا ميخواهم به آن برسم؟ چون به من ياد دادهاند كه به دست آوردنش فضيلت است. من فقط از حقوق فضيلتهايم استفاده ميكنم. من يك قاتلم اما آدم خوبي هستم.
شما را متهم ميكنند كه توانايي آن را نداريد بين امر سياسي و امر ايدئولوژيك تفاوتي قايل شويد.
وقي درباره حركت لكوموتيوها حرف ميزدم منظورم دقيقا همين بود. آيا تا به حال به عروسكهاي خيمه شب بازي دقت كردهايد كه بچهها را حسابي ميخنداند، چون بدنشان به يك طرف است و سرشان به طرف ديگر. فكر ميكنم توتو (بازيگر ايتاليايي) در انجام اين كار حسابي ماهر بود. من آن جماعت روشنفكران، جامعهشناسان، متخصصان و روزنامهنگاران را كه البته نيت والايي دارند اينگونه ميبينم. همه ماجراها اينجا اتفاق ميافتد و سرهاي آنها به طرف ديگري چرخيده است. من نميگويم كه ديگر فاشيسم وجود ندارد. حرف من اين است كه وقتي در كوهستان هستيم با من از دريا سخن نگوييد. اين چشمانداز متفاوتي است. در اينجا تمايل به كشتن موج ميزند و همين تمايل است كه سرنوشت ما را همچون برادران شوم در شكست شوم يك سيستم اجتماعي بزرگ به هم گره زده است. من هم بدم نميآمد كه گوسفند سياه در گله را منزوي كنم. من هم اين گوسفندهاي سياه را ميبينم. تعدادشان هم كم نيست. اما همانطور كه به موراويا هم گفتم مشكل اينجاست،: به نسبت زندگي كه درپيش گرفتهام، هزينهيي هم بايد پرداخت كنم... مثل فرورفتن در جهنم است. اما وقتي بازگردم البته اگر اين اتفاق بيفتد، چيزهاي زيادي ديدهام، چيزهاي بسيار زيادي. من از شما نميخواهم حرفهاي مرا باور كنيد. فقط بدانيد كه هميشه در حال عوض كردن موضوع بحث هستيد تا از مواجهه با حقيقت دوري كنيد.
اين حقيقتي كه از آن حرف ميزنيد چيست؟
ببخشيد نبايد اين كلمه را به كار ميبردم. چيزي كه ميخواستم بگويم «شواهد» بود. بگذاريد دوباره همه موضوعات را به ترتيب دوره كنيم: اول، تراژدي: سيستم آموزش همگاني، اجباري و غلط كه همه ما را به سوي فضايي سوق ميدهد كه بايد هر چيزي را كه ميخواهيم به هر قيمتي به چنگ بياوريم. ما را همچون ارتشي تيره و تار و غريب كه توپهاي جنگي و سلاحهاي ديگر را حمل ميكنيم در اين فضا به پيش ميرانند. از اين رو نخستين تفرقه در چنين ارتشي اين است كه «در كنار ضعفا بمانيد» اما من معتقدم به نوعي همه ما ضعيفيم چون همه ما قرباني هستيم. همه ما گناهكاريم چرا كه همه آمادگي ورود به نبرد جنايتكارانه مالكيت را داريم. ما داشتن، مالك بودن و ويران كردن را ياد گرفتهايم.
پس بگذاريد به سوال اولم برگردم. شما به شيوه سحرآميز همهچيز را نابود ميكنيد اما خود شما با كتاب زندهايد و به مردم روشنفكري كه كتاب ميخوانند هم نياز داريد، مصرفكنندگان تحصيلكرده يك محصول روشنفكري. شما يك فيلمسازيد و به همين علت به محلي براي اجراي هنرتان نياز داريد (شما بسيار موفقيد و مخاطبانتان مشتاقانه شما را مصرف ميكنند) اما به تمامي ابزارهاي فني، مديريتي و صنعتي در اين ميان نيازمنديد. اگر شما اين همه را با نوعي رهبانيت سحرگون از ميانبرداريد چه چيزي بر جا باقي ميماند؟
همهچيز. من آن چيزي هستم كه ميماند. با زنده بودنم، با بودنم در جهان، مكاني براي ديدن، كار كردن و فهميدن. صدها راه براي گفتن داستانها، گوش سپردن به زبانها، بازتوليد گويشها و عروسكگرداني وجود دارد. براي ديگران هم به اندازه كافي باقي ميماند. آنها هم ميتوانند پا به پاي من پيش بيايند، با فرهنگ همچون من يا بيسواد و جاهل همچون من. جهان بزرگتر ميشود، همهچيز مال ما است و هيچ لازم نيست از بازار سهام، شوراي اجرايي يا اهرمها براي چپاول كردن همديگر استفاده كنيم. ميدانيد در دنيايي كه رويايش را در سر داشتيم مالك مخوفي وجود داشت با كلاه سيلندري به سر و دلارهايي كه از جيبهايش بيرون ميريخت و بيوهيي نحيف كه همراه كودكانش گدايي ميكرد. درست مثل همان چيزي كه در دنياي زيباي برشت ميشد ديد.
ميخواهيد بگوييد دلتان براي آن دنيا تنگ شده است؟
نه. نوستالژي من آن مردم فقيري هستند كه براي شكست دادن مالك جنگيدند بيآنكه خودشان به مالكان جديدي بدل شوند. از آنجا كه آنها از همهچيز محروم شدند، غيرمستعمرنشين باقي ماندند. من از اين انقلابيون سياهپوست هراس دارم، از آنها كه خود دست كمي از اربابانشان ندارند، به همان اندازه جنايتكارند و هر چيز را به هر قيمتي ميخواهند به چنگ آورند. اين تظاهر تيره و حزنآور نسبت به خشونت تمام عيار، تشخيص اينكه چهكسي به كدام طرف گرايش دارد را دشوار ميكند. مطمئن باشيد كه من نه نيات را سرزنش ميكنم و نه علاقهيي به زنجيره علت و معلولي دارم: اول آنها، اول او يا اينكه چه كسي مقصر اصلي است. فكر ميكنم آنچه را شما «وضعيت» ميناميد تعريف كردم. مثل اين است كه در شهري باران ميبارد و و آبروها گرفته باشند. آب بالا ميآيد ولي آب گناهي نكرده، اين آب باران است. نه خشم دريا را دارد، نه غضب جريان رود را. اما، به هر علتي، به جاي اينكه پايين بيايد، بالا گرفته است. اين همان آبي است كه در شعرهاي خامدستانه و ترانههاي جلفي مانند «آواز خواندن زير باران» شاهدش هستيم ولي در نهايت اين آب بالا ميآيد و همه را غرق ميكند. اگر ما در چنين جايي ايستادهايم، من ميگويم بياييد وقتمان را با برچسب زدنهاي مختلف تلف نكنيم. بياييد ببينيم چگونه ميتوان پيش از اينكه همهمان غرق شويم، اين حوضچه را خالي كنيم.
و براي رسيدن به چنين دنيايي از همه ميخواهيد چوپانهايي نادان، بيسواد و شاد باشند؟
چنين الفاظ و تعابيري بيمعنا و پوچ است اما نظام آموزشي به همين شكلي كه وجود دارد، تنها ميتواند گلادياتورهايي مستاصل را تربيت كند. تودهها در حال رشدند، درست مثل خشم و استيصال. اصلا بر فرض كه من طغياني ناگهاني كردهام (البته خودم چنين فكري نميكنم)، شما چطور، شما پيشنهاد ديگري داريد؟ البته من غبطه انقلاب نابي را ميخورم كه به رهبري مردمان ستمديدهيي شكل بگيرد كه تنها هدفشان رهايي خود و به دست گرفتن اختيار زندگيشان باشد و صد البته هنوز تمام تلاشم را ميكنم كه وقوع چنين لحظهيي در تاريخ ايتاليا و جهان ممكن بدانم. بهترين تصوري كه دارم حتي ممكن است الهامبخش يكي از اشعار آيندهام باشد اما نه آنچه ميدانم و ميبينم. ميخواهم آن را ساده و واضح بگويم: من به جهنم فرو ميروم و چيزهايي ميبينم كه آسايش ديگران را بر هم نميزنند. اما به هوش باشيد. اين درست است كه چنين جهنمي در روياي شكل خاص خود و توجيه خاص خود است (بعضي وقتها) . اما اين هم درست است كه ميل آن، نياز آن به مقابله به مثل، به حمله و تجاوز، به كشتن، نيرومند و فراگير است. تجربه منحصر به فرد و پر از مخاطره آناني كه «زندگي خشونتبار» را لمس كردهاند تا مدت درازي در دسترس نخواهد ماند. فريب نخوريد. شما، به همراه نظام آموزشي، تلويزيون، روزنامههاي آرامكنندهتان، بزرگترين حافظان اين نظم وحشتناك هستيد كه مبتني بر مالكيت و ايده تخريب است. خوشبختانه گويا شما وقتي ميتوانيد جنايتي را با توصيف زيبايش برچسب بزنيد، خوشحال ميشويد. اين براي من يكي ديگر از كارهاي فرهنگ تودهيي تلقي ميشود. از آنجا كه ما نميتوانيم جلوي بعضي از اتفاقها را بگيريم، با بايگاني كردنشان احساس آرامش ميكنيم.
ولي ويران كردن، به معناي خلق كردن هم هست، مگر اينكه خودتان هم ويرانگر باشيد. مثلا، چه بر سر كتابها ميآيد؟ خود من نميخواهم يكي از آنهايي باشم كه از دست دادن فرهنگ برايشان دلواپسي بيشتري دارد تا از دست دادن مردم. اما اين مردم در تصورتان از جهاني متفاوت، ديگر نميتوانند آدمهايي بدوي باشند (كه غالبا شما را به چنين ديدي متهم ميكنند) و اگر ما نخواهيم افراد «پيشروتر» را سركوب كنيم...
كه اين مرا خوار ميكند.
اگر نخواهيم به مسائل پيشپاافتاده تكيه كنيم، بايد سرنخي در كار باشد. براي مثال، در داستانهاي علميـتخيلي، درست مثل نازيسم، كتابسوزان همواره قدم اول در قتلعام است. وقتي در مدرسهها را تخته كنيد و تلويزيون را از ميانبرداريد، چگونه به جهانتان حيات ميبخشيد؟
بهگمانم درباره اين موضوع با موراويا حرف زده بوديم. منسوخ يا ويران كردن در زبان من يعني «تغيير دادن». اما تغييري اساسي و مذبوحانه آن گونه كه وضعيت از ما ميخواهد. مانع بزرگي كه در راه شكل گرفتن يك ديالوگ واقعي با موراويا، يا مثلا فيرپو، قرار دارد اين است كه ما دو نگاه متفاوت داريم، مردم يكساني را نميشناسيم و صداهاي يكساني را نميشنويم. براي شما و آنها، اتفاق وقتي رخ ميدهد كه تبديل به خبر شود يا به زيبايي نوشته شده باشد يا عنوان جذاب و تدوين خاصي داشته باشد. اما پشت همه اينها چه هست؟ در اين ميان جاي يك جراح خالي است كسي كه جرات دارد بافت را معاينه كند و با صداي بلند اعلام كند: آقايان محترم، اين سرطان است و خوشخيم هم نيست. سرطان چيست؟ چيزي كه در تمام سلولها اختلال ايجاد ميكند و كاري ميكند به شكلي آشفته رشد كنند، بيهيچ منطقي از پيش. آيا بيمار سرطاني كه خواب همان بدن سالم قبلياش را ميبيند دچار نوستالژي است، حتي اگر قبلا احمق يا شوربخت بوده است؟ پيش از هر چيز، لازم است كه فرد تلاشي جانانه كند تا آن تصوير قبلي را دوباره بازسازي كند. من به حرفهاي همه سياستمداران و راهحلهاي كوچكشان گوش ميدهم و همين مرا ديوانه ميكند. گويي نميدانند درباره كدام كشور دارند حرف ميزنند، گويي در سياره ديگري هستند. اين فضا درباره نويسندگان، جامعهشناسان و متخصصان گوناگون هم مصداق دارد.
چرا فكر ميكنيد كه برخي چيزها برايتان اينقدر مبرهن هستند؟
ديگر نميخواهم راجع به خودم حرف بزنم. شايد تا حالا هم خيلي حرف زدهام. هركسي ميداند كه من شخصا هزينه تجربههاي خودم را ميدهم. اما كتابها و فيلمهاي من هم هستند. شايد اشتباه ميكنم، ولي باز هم ميگويم كه ما همه در خطريم.
پازوليني، اگر شما زندگي را اينگونه ميبينيد ـ نميدانم اين سوال را پاسخ ميدهيد يا خير ـ چگونه اميد داريد جلوي خطر را بگيريد؟
(ديروقت است، پازوليني چراغها را روشن نكرده و يادداشت كردن دشوار شده است. نگاهي به آنچه نوشتهام مياندازيم. بعد، او از من ميخواهد كه سوالها را پيش او بگذارم.)
بعضي جملهها كمي زيادي قاطعانه به نظر ميرسند. بگذاريد نگاهي به آنها بيندازم و راجع بهشان بيشتر فكر كنم. به من زمان بدهيد تا به اظهارنظر نهايي برسم. براي سوالتان، جوابي در ذهن دارم. من با نوشتن راحتترم تا حرف زدن. نوشتهها را با افزودههايشان فردا صبح به شما ميدهم.
روز بعد، يكشنبه، جسد پازوليني در سردخانه كلانتري رم بود.