نگاهي به روشنفكران روس در دوران شوروي
ماندلا يا لنين مساله اين است
هوشنگ ماهرويان
روشنفكري روسيه از قرن نوزدهم آغاز ميشود. در قرن نوزدهم روشنفكران بسيار برجستهاي در روسيه داريم، مثلا در موسيقي چهرههايي مثل چايكوفسكي و كورساكوف و راخمانينوف و شوستاكويچ را داريم و در عرصه نويسندگي به نامهاي بزرگي چون تورگنيف و داستايوفسكي و تولستوي و چخوف و پوشكين و گوگول بر ميخوريم. بر اين اساس روسيه در قرن نوزدهم از نظر فكري و فرهنگي بسيار غني است. بعد از انقلاب است كه بزرگاني چون تولستوي جاي خود را به نامهايي چون چنگيز آيماتوف ميدهند كه اصلا قابل طرح نيستند. اين امر به اين دليل است كه انقلاب دموكراتيك روس به وسيله لنين دچار سقط جنين شد. يك بحث عمدهاي كه لنين با سوسيال دموكراتهاي غرب مثل كائوتسكي داشت اين بود كه ايشان عنوان ميكردند روسيه مراحل دموكراتيك تاريخي خودش را طي نكرده است و هنوز در مرحله انقلاب دموكراتيك قرار دارد، لنين در پاسخ ايشان در كتابهايش مثل دو تاكتيك سوسيال دموكراسي يا چه بايد كرد ميگويد اين طور نيست، بلكه اگر انقلاب دموكراتيك در دست بورژوازي باشد، اين طبقه با دستگاه تزار زد و بند ميكند و انقلاب دموكراتيك به انتها نميرسد، اما بلشويكها بهطور راديكال و ريشهاي تا انتهاي قضيه پيش ميروند. اما امثال كائوتسكي ميگفتند انقلاب دموكراتيك كار بورژوازي است و بلشويكها و پرولتاريا بايد دنبال اين انقلاب باشند تا به ثمر برسد.
در هر صورت لنين در اكتبر 1917 به پيروزي رسيد، وقتي چنين شد، همين آدمي كه ميگفت به صورت راديكال مسائل انقلاب دموكراتيك را حل ميكنيم، به ناگهان در كنفرانس كمينترن اعلام ميكند كه تفكيك قوايي كه مونتسكيو در روح القوانين به آن اشاره كرده به بورژوازي ربط دارد و به ما ربطي ندارد و ما به تفكيك قوا اعتقاد نداريم. او ميگويد هر سه قوه يعني قوه قضاييه، قوه مجريه و قوه مقننه بايد زيرنظر حزب كمونيست باشند. او مدعي ميشود كه مسائلي چون استقلال قوه قضاييه، آزادي احزاب و آزادي مطبوعات به بورژوازي است و مطبوعات بايد زير سلطه حزب كمونيست باشند. بنابراين او همه رويههاي دموكراتيك را نفي ميكند و به جاي آن بر نوعي ديكتاتوري خشن ميدهد. بعد از او نيز استالين به جاي لنين بر سر كار ميآيد و منويات لنين را اجرا ميكند، زيرا خودش را شاگرد لنين ميداند. در چنين شرايطي ادبيات آزادي كه در آن چهرههايي مثل تورگنيف، تولستوي و داستايوفسكي پديد آيند، امكانناپذير است و شرايط بسيار سختي بر فضا حاكم ميشود و روشنفكراني كه در مقابل اين شرايط خشن موضع ميگيرند، يا تبعيد ميشوند يا به وسيله استالين كشته ميشوند يا به اردوگاههاي سيبري فرستاده ميشوند.
البته بايد در نظر داشت كه روسيه از قرن نوزدهم در مسير تجدد گام گذاشت و در اين كشور جريانهايي پديد آمد كه از اصلاحات در روسيه سخن ميگفتند. اين جريانها در انقلاب روسيه توسط بلشويكها به يكسو رانده شدند. به نظر من اگر الكساندر كرنسكي اصلاحطلب كه پيش از لنين قدرت را در دست گرفت، كنار زده نميشد، بهتر از لنين ميتوانست مباحث دموكراتيك را در روسيه حل كند. روسيه هنوز هم اسير همان استبداد تزاري است و هنوز مراحل انقلاب دموكراتيك خودش را طي نكرده است و همچنان تفكيك قواي مونتسكيو را نميفهمد و هنوز آقاي پوتين ميخواهد به روسيه بزرگ يعني آرزوي تزار و لنين و استالين دست يابد. بنابراين هنوز به يك روسيه مستقل و مترقي نرسيدهايم.
اما اينكه روشنفكران چه نقشي در اين روند داشتند محل بحث است. البته روشنفكران روس نسبت به اين اقدامات بيتفاوت نبودند و سعي ميكردند در آثارشان نسبت به آن واكنش نشان دهند. براي مثال شولوخوف كه از نويسندگان بزرگ دوران استالين است كه كتاب دن آرام او را زندهياد به آذين ترجمه كرده است. او نخست مورد پذيرش دستگاه است اما سپس طرد ميشود. او يك نويسنده رئاليست است، او در كتاب زمين ناآباد درباره تجميع يا كلكتيو كردن زمينهاي كشاورزي مينويسد. از ديد كمونيستي مالكيت جزيي زمين به رشد و شكلگيري خرده بورژوازي ميانجامد و بنابراين بايد زمينها را در كلكتيوها تجميع كرد. به همين خاطر بعد از مرگ لنين اين تصميم به اجرا گذاشته شد يعني زمينها را به صورت كالخوزها در آوردند كه زيرنظر حزب كمونيست است و روستاييان بايد جمع ميشدند تا كشاورزي و دامپروري شان را كلكتيويزه يا تعاوني ميكردند. به اين ترتيب كشاورزي كه هزاران سال در روسيه سابقه داشت را نابود كردند. اين نابودي را در كتاب زمين ناآباد شولوخوف ميبينيم.
اين نشاندهنده رويكرد اصلاحطلبانه شولوخوف به ماجراست. بهطور كلي وقتي از نهادهاي اجتماعي بحث ميشود، شاهديم كه كسي كه اصلاحطلب است و از اعتدال سخن ميگويد، به تدريج به دنبال نهادهايي ميرود كه به تدريج در طول تاريخ شكل گرفتهاند و معتقد است اگر آن نهادها را به يكباره نابود كنيم، كار پيش نميرود. به همين خاطر ميكوشد با تكيه بر سنتها وضعيت را بهبود بخشد. در حالي كه در نگرش انقلابي كمونيستي تمام نهادها از بين ميرود. نتيجه اقدامات استاليني هم اين بود كه در نهايت وقتي ديدند كلكتيو كردن ثمربخش نيست، به دهقانان زمين دادند و گفتن اين زمينها براي خودتان باشد و شما روي زمينهاي خودتان كشت كنيد و زمينهاي كالخوز هم باشد. بعد از چند سال ديدند در زمينهايي كه به خود كشاورزان دادهاند، محصول زياد است اما زمينهاي كالخوز محصول ندارد، اين يعني تئوري كمونيستي شكست خورد و مالكيت خصوصي را نميشود از بين برد. به اين دلايل عملا اقتصاد شوروي به توليد اسلحه منحصر شده بود و در زمينههاي ديگر مثل توليد ماشينهاي صنعتي با شكست مواجه شده بود و چيزي نداشت. فروپاشي به همين دليل رخ داد.
به عقيده من انقلاب 1917 را نبايد پرولتري و سوسياليستي خواند، بلكه به نظر من در آن زمان روسيه صد در صد به واسطه مليتهاي مختلف در آستانه فروپاشي قرار داشت و ميخواست تجزيه شود و لنين كوشيد با شعارهاي ماركسيستي اين وحدت را حفظ كند. استالين هم تلاش كرد آن را بزرگ كند، يعني تقريبا يك چهارم جهان مثل اروپاي شرقي زير سلطه شوروي بودند. بنابراين با اينكه كمونيستها مقالات زيادي راجع به حق تعيين سرنوشت مليتها مينوشتند، اما در عمل آنها را ناديده ميگرفتند، مثلا لنين جايي بهطور صريح اشاره ميكند اگر مليتي خواست جدا شود، بايد به حق آن احترام گذاشت، اما اينها شعارهاي توخالي بود. يعني لنينيسم آمد تا روسيه را به وحدت برساند و خودمختاري مليتها را نيز از بين ببرد. در نهايت نيز شوروي با خواست خودمختاري مليتها دچار فروپاشي شد، يعني خواست مليتها براي استقلال، شوروي را به فروپاشي كشاند.
اين كه چرا روشنفكران نتوانستند مانع از پيشروي اين وضعيت شوند را نيز بايد از اين منظر ديد كه به هر حال ايشان همهچيزدان نيستند. به نظر من هنوز هم كه بيش از نود سال از آن زمان گذشته با وجود آنكه من ميگويم حق با كرنسكي بود و نه لنين، بسياري از كساني كه تعصب دارند، با اين ادعا مخالفت ميكنند و ميگويند كرنسكي بورژوا را نبايد به لنين ارجحيت داد. اين در حالي است كه كرنسكي ميخواست به تدريج جامعه را اصلاح كند و لنين به او اجازه نداد. زيرا لنين اعتقادي به شعارهاي دموكراتيك مثل آزادي انديشه و آزادي بيان و آزادي مطبوعات نداشت. لنين به ديكتاتوري حزب اعتقاد داشت و حتي بخشي از روشنفكران مثل ماكسيم گوركي نيز كه در آغاز توسط حزب كمونيسم مقبول بود، بعدا توسط استالين حذف شدند.
درسي كه روشنفكري ما از اين ميتواند بگيرد بسيار است. روشنفكري ما ميتواند بياموزد كه راديكاليسم و تندروي مثمر ثمر نيست و بايد با اعتدال جامعه را به رشد رساند. با خشونت نميتوان جامعه را پيش برد. لنين وقتي به حاكميت رسيد خشونت را حاكم كرد. اما ما در قرن بيستم چهره صلح طلب و اعتدالجويي مثل نلسون ماندلا را داريم كه بعد از 28 سال زندان هم شكنجهگران و هم زندانبانهايش را بخشيد. روشنفكر ما بايد از اين تجربه تاريخي نتايج مثبتي بگيرد. زمانه ما عصر رفرم و اصلاح است و عصر تندروي و راديكاليسم تمام شده است و بايد به اعتدال روي آورد.