براي خوشحالي چه ميخواهيم؟
سروش صحت
چند روز است كه در تهران باران ميآيد. زني كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «به به... چه هوايي... چه باروني... آدم كيف ميكنه.» راننده كه پا به سن گذاشته بود گفت: «واقعا هوا عالي شده.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «بسه ديگه... چقد بارون؟... همين بارون كلي ترافيكرو بيشتر كرده.» راننده گفت: «ترافيك كه هميشه هست، ولي الان هوا يه جوريه كه ترافيك هم خيلي آدمرو اذيت نميكنه.» مرد گفت: «يه بارون اومده، يه جوري حرف ميزنيد انگار تمام مشكلات بشريت حل شده... بارونه ديگه...» راننده گفت: «مشكلات بشر حل نشده ولي حالا كه داره بارون مياد عشق اين بارون و هواي خوب را برسيم. اين هم زود تموم ميشه.» زني كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «جالبهها، دقت كردين؟» راننده گفت: «به چي؟» زن گفت: «فقط يه چيز كوچيك... خيلي كوچيك ميتونه مارو ناراحت كنه، حتي اگه بقيه اوضاع و احوالمون خيلي روبه راه باشه اما چيزهاي كوچيك مارو خوشحال نميكنه... براي خوشحال شدن، ما خيلي چيزها ميخوايم...» راننده لبخند زد. باران روي شيشه ميريخت و هوا عالي بود.