نگاهي بر رمان
«باهم و تنها» نوشته سيدحامد حجتخواه
نقاش زمان
افسانه مرادزاده رامي
«باهم و تنها» روايتي ديگرگونه از قصه زندگي است. داستان از زبان راوي نقل ميشود، مردي جوان و نويسندهاي منزوي كه در ميان خانواده خودش نيز «يك بيگانه» به شمار ميآيد. آغاز داستان در واقع بخشي از پايان داستان است كه با هم، زمان حال را تشكيل ميدهند و بين اين دو پاره، زمان گذشته جريان دارد كه قسمت اعظم قصه را ميسازد. اين حالت، ديروزي را تداعي ميكند كه در آغوش امروز است و سرانجام، اين بههمپيوستگي و درهمتنيدگي، پيشدرامد فصلي نو براي فردا ميشود. راوي در سرتاسر روايتش در برخورد با رويدادها يا سخناني كه برايش تازگي دارند، به ياد گذشتهاي دورتر از زمان شكلگيري داستان ميافتد و با اين روش، محيطي را كه خاستگاه او بوده است توصيف ميكند. توصيف او از محيط، همچنين، خواننده را به درك درونيات او و نوع استنباطش از دنياي بيرون، سوق ميدهد. سرگذشت راوي در تقابل با شيريني و روشني خواستههاي اوست كه تلخي و تيرگي به خود ميگيرد. زشتي و زنندگي محيط، از دريچه نگاه زيباييشناسانه راوي، قابل رويت است. در حكايت او ديگراني را هم ميبينيم كه اگرچه حضوري كمرنگ دارند اما در همين محيط به راحتي زندگي ميكنند و با آن خو گرفتهاند.
راوي سالها در پشت حصاري كه بين خود و جامعه كشيده به سر ميبرد تا اينكه در يكي از شلوغترين مكانهاي عمومي شهر، تنهايي خود را در قالبي ديگر تجربه ميكند. او در آستانه اتفاقي تازه قرار ميگيرد كه زندگياش را دگرگون ميسازد. اين اتفاق تازه، تكثير تنهايي اوست. تنهايي او حاصل تضادش با وضعيت موجود است. اكنون كسي بر سر راه او ظاهر شده كه طعم همين تنهايي را چشيده و زندگي در انزوا را بر خود روا شمرده است. يك دختر جوان و سرزنده كه نقاشي ميكند و به زبان رنگها سخن ميگويد. دختري كه تنهايي را تبديل به فرصت كرده، فرديت خود را ارتقاء بخشيده و چشمپوشي از مواهب جمع - برخلاف نتيجهاي كه جماعتگريزي در پي دارد- در او قدرت به بار آورده است. سرچشمه قدرت او، شادي اوست. دختري كه بيشترين غم را دارد اما راز برآمدن شادي از دل غم را ميداند. او پدر و مادر خود را در كودكي از دست داده و همجوار خانوادهاي منفيباف و بددل و پولپرست زندگي ميكند كه گويي رذايل بشري را يكجا در خود گرد آوردهاند. با اينهمه، او در غم فرونميماند يا غماش را دور نميريزد. او غم را ميتراشد كه تنديس شادي بسازد. سربلندي او در سختترين آزمونهاي زندگي، سنگنوردياش بدون تجهيزات، مقاومتاش در برابر سرما، استقبالاش از خطر حتي به قيمت جان و پيشبينيهاي آيندهساز او جلوهاي عجيب و پرابهام به شخصيتش ميبخشد.
نخستين ملاقات راوي و دختر در باورنكردنيترين صورت خود، چنان با قاطعيت رقم ميخورد كه باورپذير ميشود. آنها براي هم آشناترين و ناشناسترين كساند. در وسط گذرگاهي پرازدحام كه مردم به سختي قدم برميدارند و همه از فشار جمعيت به هم ماليده ميشوند، دختر با راوي چون گمشدهاي كه او را بازيافته است مشتاقانه سخن ميگويد و در پاسخ به حيرت راوي كه نقش خود را در جايگاه مخاطب باور نميكند، اين سخنان تكاندهنده را بر زبان ميآورد: «بهجز ما كسي هم اينجا هست؟»، «ميبيني چقدر تنهاييم؟» و بعد هم با اشاره به سقف سالن، نياز به هواي آزاد براي تنفس و گفتوگو را يادآور ميشود. راوي نيز لحظات خروج از فضاي بسته نمايشگاه كتاب را به صورتي توصيف ميكند كه خبر از وجه اشتراك روحيه خود و دختر ميدهد: «از كنار آدمها و كتابها ميگذشتيم...» در محوطه بيرون نمايشگاه، راوي از دختر ميپرسد: «اينجا دنبال كتابهاي خاصي ميگردي؟» و دختر به همان شيوه برخورد نامتعارف و پرنكتهاش با مسائل، ميگويد: «بله، كتابهاي نوشتهنشده!» و اينها همه نشانههايي است كه بدانيم چقدر دنياي اين دو از دنياي ديگران فاصله دارد و فرق اين تنهايي با وانهادگي در چيست.
رويارويي راوي و دختر به حدي عجيب و خاص اتفاق ميافتد كه خواننده هرچند ميداند اين نخستين ديدار آنهاست اما حس ميكند ميانشان ارتباطي پنهان در جريان بوده، فراتر از زمان و مكان. راوي هم اگرچه شگفتزده است و به اندازه دختر بر اين اتفاق مسلط نيست، او را «نزديكترين و دورترين انسان» به خود ميشمارد و مينويسد: «در او چيزي بود كه گذشته را در من زنده ميكرد. با نگاه به او ميتوانستم بر پشت هزارهها سوار شوم و بر فراز سرزمينهاي گمشده پرواز كنم.» ظهور دختر، فراواقعيتي است كه ريشه در واقعيت دارد. او ميتواند نداي درون راوي باشد كه يافته است. هر چه هست، او يك خيال نيست. بايد از جنس واقعيت بود كه بتوان با واقعيت درافتاد و راه آينده را گشود. دختر آمده است كه واقعيت را به چالش بكشد. شايد اين ركود و يكنواختي زندگي ما است كه وجود او را براي ما معما ميكند. چه بسا راوي نيز به همين دليل كه ذهنش از عادت به سكون، گرانبار و خوابآلوده است، لحظه بيدارياش در بستر تعجب و ترديد ميگذرد و باز شدن چشمانش به واقعيت (واقعيتي فراتر از وقايع روزمره) كمي زمان ميبرد.
فرق رابطه دختر و راوي با روابط مشابه آن در اين است كه دختر براي خود نميكوشد. او آمده است كه دوران بعد از خويش را به سامان كند. كار امروز او معماري فرداست. عشق او در يك زمان نميگنجد. او ميخواهد راوي را به راهي كه بايد برود، بكشاند. او آينده را ميبيند. نه آيندهاي مقدر و ناگزير را. او فردايي را ميبيند كه بستگي به امروز ما دارد و هنوز شكل نگرفته است. اينكه او ميتواند فردا را ببيند نتيجه ازخودبهدرشدن و برخودچيرگي اوست. زماني كه راوي در كوهستان از پيشبيني هوا توسط دختر تعجب ميكند و ميگويد: «هواي بهار را كه نميشه پيشبيني كرد. » دختر پاسخ قابل تاملي به او ميدهد: «وقتي هواي خودت هم بهاري باشه، ميتوني از اين هوا سر در بياري. » اگر كسي با بهاري بودن خود ميتواند هواي بهار را دريابد، بنابراين فردايي بودنش نيز به منزله درك و شناخت فرداست. براي كسي كه امكان نزديكي و قدرت هماهنگي با طبيعت را به دستآورده باشد، دانستن سازوكار طبيعت، ديگر چندان دشوار نيست. پس چرا براي كسي كه اين توانايي را در رابطه با مساله زمان كسب كرده باشد، راهيابي به بخشهاي نامعلوم زمان بايد محال به نظر برسد؟
دختري كه بر سر راه راوي قرار ميگيرد، آمده است كه پيش از پايان زندگياش راه را براي پيوستن راوي به دختري ديگر در آينده هموار كند. دختري كه اكنون در ميان نيست و راوي هم او را نميشناسد. «شهرزاد» دختري كه فردا از آن او خواهد بود، يك نوازنده و موسيقيدان است و دختر نخست كه «نيكي» نام دارد، همه نشانههاي فراآمدن او را ميبيند و حس ميكند. نيكي حتي ميداند كه راوي يكسال بعد در چه روزي بايد در چه جايي باشد تا چه اتفاقي را با چه كسي بيازمايد. او جايگاه خود را در صحنه زندگياش در يك تابلوي نقاشي، نقش زده است. نام اين اثر را «از نگاه او» ميگذارد كه بگويد نقش او (يعني خودش) در بازي زندگي، نگريستن است. اما اين نگريستن يك آفريننده است. او از ميان دو لنگه نيمهباز دري كه در سياهي شب فرو رفته به درون اتاقي مينگرد كه در آن زن و مردي جوان در كنار شومينهاي شعلهور، روبهروي هم ايستاده و دست يكديگر را گرفتهاند كه اين دو در واقع همان راوي و شهرزاد هستند. چهره دختري جوان كه اين صحنه را نگاه ميكند از درون آينهاي كه در عمق تابلو و در بالاي شومينه قرار دارد پيداست و او خود نقاش، يعني نيكي است. جاي او در دورترين و محوترين نقطه تصوير و كوچكترين بخش تابلوست به اين دليل كه او متعلق به لحظه وقوع اين رويارويي نيست و آنچه او ميبيند جلوتر از زمان اوست. تابلوي «از نگاه او» اين نكته را در خود نهفته دارد كه دختر براي ديدن اين صحنه، درهاي سياه تصوير را از هم گشوده و اين صحنه - به يك معنا- موجوديت خود را مديون اين بيننده است. اين صحنه در نگاه او جانگرفته و از نگاه او قابل نگريستن شده است. پس آينده در گروي نگاه اوست.
نگاه نيكي نميميرد و او به عنوان بيننده در آينده نيز حضور دارد. او حتي در آخرين صفحه داستان، حضور پنهان خود را با طرح ديگري كه از آخرين صحنه داستان كشيده بود، نقش ميزند. داستان، بدون نيكي به پايان نميرسد. او خودش اين داستان را نوشته است. اين داستان اوست. فصل تازهاي كه با اتمام كتاب شروع ميشود، ادامه نيكي و تداوم راه و نگاه اوست. نيكي و شهرزاد را نميتوان از هم جدا دانست. اين دو از يك جنسند. راوي نيز از همين جنس است. «هنر» به عنوان حلقه ارتباطي ميان اين سه، عمل ميكند. راوي مينويسد و نيكي مينگارد و شهرزاد مينوازد. هر سه يك سخن را ميسرايند: يكي با زبان واژهها، يكي با زبان رنگها و يكي با زبان سازها.
با هم و تنها داستان «جفتهاي تنها»ست كه خود را از جرگه همگانيت بيرون كشيدهاند و با هم در حال آزمودن بزرگترين نوع تنهايياند. اين معنا ريشه در زيرگستري فلسفي دارد. كتاب «باهم و تنها» بنياديترين انديشههاي «فريدريش نيچه» را در قالب داستان براي ما ملموس و واقعيتپذير كرده است. رد پاي فلسفه نيچه را در سرتاسر اين روايت شگرف ميتوان ديد. امروز را به پاي فردا ريختن، به پيشواز خطر شتافتن و در عشق فنا شدن، بر خود چيرگي يافتن و از خود فرارفتن، پيرامون خويش دايرهها و مرزهاي مقدس كشيدن، از فرومايگان به تنگ آمدن و دچار دلآشوبه گشتن، از دلآشوبه انگيزه گرفتن و قلههاي سلامت بزرگ را فتح كردن، بيناي آنچه ميآيد بودن، اينها همه و همه مباني تفكرات نيچهاند كه نمودشان را در «باهم و تنها» به شكلي ديگر بازمييابيم. محتواي تابلوي «از نگاه او» كه بيننده را در موضع آفريننده به تصوير ميكشد و او را به مثابه پلي به آينده نشان ميدهد، تبلور اين سخن نيچه در «چنين گفت زرتشت» است: «بينندهاي، خواهندهاي، آفرينندهاي، خود هم آيندهاي و هم پلي به آينده. و نيز، دردا، عاجزوار مانده بر اين پل: زرتشت تمامي اينهاست.»
با هم و تنها داستاني اثرگذار است كه مفرحترين و دردناكترين لحظهها را در خود رقم ميزند و گاه خنده و گريه را توامان ميكند. داستان از سبك و سياقي منحصربهفرد برخوردار است. با اينكه آثار نو در ابتدا به كندي با خوانندگان ارتباط برقرار ميكنند و مدتي بايد بگذرد تا به اصطلاح جا بيفتند، اما اين داستان براي هر طبع و سليقهاي ميتواند كشش و جذابيت داشته باشد و حس همزادپنداري را برانگيزد. زبان اديبانه راوي، بيانگر تفكر خاص و وجه تمايز اوست. ادبياتي كه نمونهاش را در آثار معاصر نمييابيم و همين ميتواند نشاندهنده عمق تنهايي روايتگري باشد كه در چنين دوراني با چنين ادبياتي مينويسد.