• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3525 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۳ ارديبهشت

ورود به تهران قديم با كليد مسعوديه

زهرا گل محمدي

اگر نويسنده يك كتاب داستان بودم يا يك فيلمنامه، شايد دوست‌ داشتم حكايات بهاري مسعوديه را مثلا با حضور يا احضار روح مستطاب مسعودميرزا ظل‌السطان آغاز كنم و او را در حالتي تصوير و تجسم كنم كه در خنكاي نخستين روزهاي سال 1395 در حياط مسعوديه قدم مي‌زند و با ناباوري به اطراف خود مي‌نگرد، غرق در هياهوي اين روزهاي مسعوديه شده و در حالي كه كسي او را نمي‌بيند يا اگر مي‌بيند توجهي نمي‌كند با عصبانيتي ساختگي و شوخ و شيطنت‌وار، عصبانيتي قجري و به تقليد از پدر بزرگوارش نهيب مي‌زند كه پدرسوخته‌ها اينجا چه كار مي‌كنيد؟! و در زير آن پوسته عصبانيت ظاهري ته دلش غنج بزند كه خانه كهنه او اكنون جايي شده است كه مردم شهر براي ديدنش سر از‌پا نمي‌شناسند. مسعوديه امروز ديگر فقط مسعوديه او نيست، كاخي از براي شهزاده قجري در مركز شهر و در فاصله‌اي نه چندان زياد از كاخِ شاه‌بابا، كاخ گلستان؛ مسعوديه او مسعوديه همه مردم است. كاخ مسعودميرزا در بهار امسال حال و هواي متفاوتي را تجربه كرد؛ شايد از پس سال‌هاي بسيار و بسيار، روزهايي شاد و زنده و پرتكاپو را. مجموعه مسعوديه به مناسبت آغاز بهار طرحي نو درانداخته بود و در جهت آشنايي بيشتر مردم با تاريخ عمارت برنامه‌هاي فرهنگي و آموزشي و تفريحي چندي را ترتيب داده بود. از آن ميان مثلا يكي كه با استقبال فراواني مواجه شد حضور گروه مجريان و برنامه‌سازان صدا و سيما بود و اجراي برنامه ويژه تحويل سال نو در شبكه چهار به‌طور مستقيم از مسعوديه، به همراه اجراي موسيقي و ترانه و قسمت‌هاي بسيار متنوع و جذاب.  خيابان‌هاي اطراف مسعوديه هم در اين ايام شكل و شمايل ديگري پيدا كرده بود؛ در اين روزها علنا در اين خيابان‌ها جاي سوزن انداختن هم نبود و مخصوصا براي پارك كردن خودرو عملا كوچك‌ترين جايي يافت نمي‌شد! همه و همه، كوچك و بزرگ، خرد و كلان، پير و برنا، عارف و‌عامي، براي بازديد مسعوديه مشتاق بودند؛ القصه، استقبال بازديدكنندگان امسال از مسعوديه شگفت‌انگيز بود.  اما من در اينجا بايد كمي به عقب‌تر برگردم، به يكي، دو ماه قبل از آن، هنگامي كه با همكاري دوستان خانه كودك، انديشه و ميراث فرهنگي (خكام)، برنامه‌ريزي طرحي ويژه براي كودكان و خردسالان در مسعوديه را آغاز كرديم؛ در آن روزها خوشحالي مرا پاياني نبود، با وجود برنامه كاري فشرده و سنگين، جلسات نسبتا متعدد و پرشمار با همكاران موسسه خكام، آنچه قرار بود اتفاق بيفتد مرا بسيار دلگرم مي‌كرد و اميدوار مي‌ساخت. مدير آگاه و فرهنگ‌دوست مجموعه مسعوديه به من اعتماد كرده و مسووليت هماهنگي‌ها و برگزاري جلسات مشترك و پيش‌بردن اين طرح را برعهده من نهاده بودند، چه خوشبختي بالاتر از اين؟ از تنظيم مفاد همكاري‌هاي دوجانبه، عقد قرارداد، طراحي و چاپ پوستر، كارت دعوت‌ها و خريد توشه (قاقا لي‌لي) براي كودكان و جايزه‌هايي براي بر سر شوق آوردن بيشتر و بيشتر آنها، گرفته تا تبليغات گسترده در مدارس و ساير مراكز فرهنگي و آموزشي، البته با حمايت‌هاي مستمر همكاران، همه و همه مرا غرق در شعف و خرسندي ساخته بود از بابت كاري كه مي‌كردم و مي‌كنم... شور و شوقي كه در همه اين ماه‌ها و روزهاي نزديك به آغاز بهار مجموعه مسعوديه و همكاران را فراگرفته بود شايد واقعا وصف‌ناپذير باشد و شايد حتي خواننده من بر اين گمان افتد كه اندكي غلو مي‌كنم و راه اغراق مي‌پيمايم، ولي چنين نيست؛ حتي كار ساده‌اي چون تهيه مقدمات نمايشگاه عكس‌هاي تاريخي مجموعه مسعوديه در ميان هاله‌اي از هيجان و شعف انجام شد؛ چه گرانبها تجربه‌اي بود از براي من! حضور مشتاقانه موج موج مردم علاقه‌مند كه در گروه‌هاي كوچك و بزرگ، با دقت و حوصله، توضيحات راهنمايان آثار تاريخي مجموعه مسعوديه را مي‌شنيدند، گهگاه از سر كنجكاوي، يا شوخ‌طبعي، يا شيطنت، پرسش‌هايي طرح مي‌كردند كه باز با توضيحات همكاران ما همراه مي‌شد، به بار نشستن تلاش‌هاي چندماهه همه دست‌اندركاران را به نمايش مي‌نهاد و به راستي خستگي از تن و جانمان به‌در مي‌كرد. دوستان راهنما، خود، با چنان شوق و ذوقي و با چنان جديت و علاقه‌مندي، قصه مسعوديه، قصه روزهاي آباداني آن، روزهاي رونق و شكوفايي را براي مردم بازگو مي‌كردند كه هر آن‌ كسي بي‌اختيار خويشتن را در آن روزگاران شوكت و قدرت تصور مي‌كرد. ميهمانان بهاري ما هم خود البته هر يك داستاني و داستان‌هايي مي‌داشتند، از نوعروس و نوداماد جنوبي كه براي ماه عسل به تهران آمده بودند گرفته تا گروه فرهنگيان بازنشسته و استادان دانشگاه‌ها و جمعي از ايثارگران دفاع مقدس و غيره و غيره و در آن ميان از همه بانمك‌تر بانويي كهنسال، تو گويي از تبار قاجاريان بود كه به شوخي و جدي ادعاي مالكيت مسعوديه را داشت! يا زوج سالخورده كه خود را ملبس به پوشاك سنتي و قديمي اروپايي كرده بودند! يا حضور پُررنگ جهانگردان فرنگي كه سال نو را به ايران و تهران آمده بودند و ديدار از كاخ حاكم پيشين اصفهان برايشان بسي خاطره‌انگيز مي‌نمود، خصوصا فارسي حرف زدن دست و پا شكسته ولي بسيار نمكين تني چند از آنان كه از عشق و علاقه‌شان به فرهنگ ايراني حكايت مي‌كرد. وه كه كودكان و خردسالان بهار امسال در مسعوديه چه صفايي كردند! چه آنان كه نوشتن نام خود با كاشي را تجربه مي‌كردند، چه آنان كه با وجود انكار مادر و پدرشان، با خيره‌سري و اصرار، همه اندام كوچك و نازنين كودكانه‌شان را و همه جامه شايد نوخريده عيدانه‌شان را، به رنگ‌ و با رنگ آميخته بودند!
آري تهران ما هنوز ناديده‌هاي بسيار دارد، يادگارهاي پنهان بسيار دارد و ما هنوز تهران را بسيار نديده‌ايم. تهران تشنه ديدار ماست، تهران منتظر ديدار ماست؛ يادگاران ديرينه‌سال و كهن تهران، همچون مادر و پدري سالخورده كه فرزندانشان ديري است آنان را در خانه سالمندان وانهاده‌اند، چشم بر در انتظار مانده‌اند، بر ماست به ديدارشان شتافتن، بوسه‌باران كردنشان، از لب پُرشِكوه و شكايت‌شان قصه‌ها شنيدن؛ واي چه قصه‌هايي‌خواهد بود. نسل امروز تهرانيان، نسل امروز ايرانيان، بي‌آنكه خود بدانند، درباره تهران، از شهرشان، از پايتخت كشورشان هيچ نمي‌دانند! مسعوديه، شايد كه در كنار كاخ گلستان و بازار و ديگر آثار يادماني بافت كهنسال تهران، كليد بازشناخت تاريخچه گاه مغفول‌مانده پايتخت كشورمان باشد؛ تهران، تو گويي بيگناه، متهم به جواني است و بي‌پيشينگي و بي‌هويتي، اما نه تهران بي‌پيشينه است و نه هر جواني بي‌هويت! بايد تلاش كرد تا تكه‌تكه خاطرات تهران به يادش آيد، بايد پاي صحبتش نشست و با گوش جان فرادادن به داستان‌هايش تهران را بر سر ذوق آورد، آري تهران منتظر ماست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون