• ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3533 -
  • ۱۳۹۵ دوشنبه ۳ خرداد

من و خرمشهر

سيد نشعان آلبوشوكه / از ساكنان محله عباره

 

هشت سال بيشتر نداشتم، تا اون زمان فكر مي‌كردم خرمشهر تمام دنياست، در واقع براي من هم خرمشهر تمام دنيا بود، همه روياي كودكانه من در خرمشهر خلاصه مي‌شد. اما يك روز مادرم را نگران ديدم تا آن موقع هيچ‌وقت مادرم را اين همه نگران نديده بودم، دم در بود و چشم انتظار آمدن پدرم... پدرم آمد، روز عجيبي بود. او هم بسيار درهم ريخته، به حرف‌هاي آنها گوش مي‌دادم. صحبت جنگ بود، اما من چيزي از حرف‌هاي آنها را نفهميدم. براي من جنگ عبارت بود از بازي با بچه‌هاي محله‌مان، هركدام چوبي را به‌‌صورت مسلسل درست مي‌كرديم و جايي كمين مي‌كرديم و با همديگر شليك مي‌كرديم... گلوله‌اي در كار نبود هرچه بود صداهايي بود كه به عنوان صداي گلوله از دهان‌مان خارج مي‌شد. اما شب كه شد اين دفعه براي نخستين‌بار بود كه صداي گلوله و راكت حقيقي را مي‌شنيدم، مادرم درحالي كه محكم مرا در بغل گرفته بود زير لب دعا مي‌كرد، پدر در حالي كه پك عميقي به سيگارش مي‌كشيد، گفت اين ديوانه واقعا قصد اشغال خرمشهر را دارد، اما مادرم درحالي كه بيشتر مرا در آغوشش مي‌فشرد گفت: خدا نكنه مرد، غلط بكنه مگه جووناي خرمشهر مرده‌اند، اما بابام در حالي كه مرتب به سيگارش پك مي‌زد در فكر عميقي فرو رفت. روز كه مي‌گذشت صداي تيرو خمپاره بيشتر شنيده مي‌شد. جوانان محل با اسلحه ژ- 3 به اين طرف و آن طرف مي‌رفتند، قبلا اين اسلحه را دست يك سرباز دژبان نيروي دريايي خرمشهر ديده بودم... حالا ما گلوله‌هاي توپ و خمپاره را كه به پادگان دژ اصابت مي‌كرد مي‌ديديم، آخه ما در منطقه عباره مقابل صابون‌سازي زندگي مي‌كرديم و پادگان دژ با ما فاصله زيادي نداشت شايد سه كيلومتر... حالا ديگه خمپاره‌ها به بعضي منازل هم اصابت مي‌كرد ولي مردم شهر هنوز هم طاقت دل كندن از خرمشهر را نداشتند.... صبح مادرم مرا از خواب بيدار كرد و چشمام رو كه باز كردم ديدم مقداري از وسايل خانه را جمع كرده بود، به اتفاق همسايه ديوار به ديوار ما سوار يك وانت تويوتا شديم... من و مادر و زن همسايه كه من او را خاله سكينه صدا مي‌زدم و پسرش خليل و دخترش الهام مسافران وانت بوديم، وانتي كه قرار بود مارا به اهواز برساند، اما مرداي محل هنوز هم نمي‌توانستند از خرمشهر دل بكنند... ماشين در حركت بود و ما مرتب از خرمشهر فاصله مي‌گرفتيم، صداي ناله مادرم و خاله سكينه هرچه از خرمشهر دورتر مي‌شديم بلندتر مي‌شد... نخل‌ها هرچه دورتر مي‌شدند در نظرم همچون زناني بود كه گيسو پريشان كرده و بر سر مي‌زدند.... شايد هم واقعا برسر مي‌زدند... چرا كه چند روز بعد اين نخل‌ها بي‌سر بودند...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون