نگاهي به كتاب «ظهور ژاپن مدرن»
ژاپن چگونه مدرن شد
گروه انديشه: كتاب «ظهور ژاپن مدرن، نگاهي به مشروطه ژاپني» تاليف ويليام جي. بيزلي با ترجمه شهريار خواجيان از سوي انتشارات ققنوس به تازگي منتشر شده است. اين كتاب به تاريخ 150 ساله ژاپن ميپردازد. در اين كتاب ميخوانيم كه ژاپن چگونه در كمتر از يك نسل از جامعهيي پسافئودالي به اشكال آغازين توليد صنعتي گام گذاشت. در جهت معرفي كتاب چند سوال با مترجم اين كتاب در ميان گذاشتيم و او به آنها پاسخي مختصر داد.
كتاب «ظهور ژاپن مدرن» كتاب جذاب و خواندني است. به نوعي به مخاطب زمينههاي رشد چشمگير ژاپنيها را كه از حالت پسافئودالي به كشوري كاملا صنعتي و توسعهيافته نشان ميدهد. من چندان قصد ندارم بحث تطبيقي درباره اينكه چرا ژاپن پيشرفت كرد و اين امكان براي ما ميسر نشد داشته باشم. به نظرم اين بحث اگرچه مهم و جدي است مجال ديگري مطللبد. اما اگر نيم نگاهي به وضعيت و رشد چشمگير ژاپن به خصوص در زمينههاي اقتصادي داشته باشيم بايد به يك نكته توجه داشت و آن اين مساله است كه زمينههاي معرفتي چنين رشد نيز بايد مهيا ميشد تا رشد و نوسازي اقتصادي به ثمر بنشيند. در ابتداي امر اگر موافق باشيد از اين پرسش بحث را آغاز كنيم كه زمزمههاي آغاز تغيير در ژاپن به لحاظ معرفتي چرا و چگونه شكل گرفت؟ چگونه ژاپنيها خود را براي تغيير آماده كردند؟
زيربناي معرفتي جامعه ژاپن به نوشته كتاب همانا فرهنگ ديرپاي كنفسيوسي كمابيش حاكم بر خاوردور بود كه تكيه بر خرد و نظم و فروتني دارد. افزون بر آن، آيينهاي شينبتوئيسم و تائوئيسم نيز تاثيرات خود را بر اين فرهنگ به جا گذاشتهاند. اما زيربناي معرفتي ژاپن در آستانه ورود مدرنيته به اين كشورهرچه بوده باشد، شايد آن انزواي جغرافيايي ويژه ژاپن كه برخلاف همسايه بزرگش چين، آن را از حمله و اشغال بيگانگان و حتي از تاخت و تاز مغولان در ميانههاي قرون وسطي، مصون داشت بيش از هر عامل ديگري در شكلگيري آن معرفت تاثيرگذار بوده باشد. به عبارتي، انزواي جغرافيايي ژاپن از عهد باستان و سپس قرون وسطي اين مجال ديرپا را به جامعه و فرهنگ ژاپن داد تا به همگرايي و تجانس قابل ملاحظهيي دست يابد، رشد و پيشرفت طبيعي خود را بدون گسستهاي آنچناني ادامه دهد، به طوري كه در برابر هجوم تمدن مجهز به علم و تكنولوژي غرب نه فقط مقهور نشود، كه به عكس حس ناسيوناليستياش برانگيخته شود و جوانه زند و ببالد. به هرحال، نوع پاسخ ژاپن به تمدن مهاجم و مجهز غرب و اخذ هوشمندانه و با تصرف و گاه بيتصرف اين تمدن، نشان ميدهد كه جامعه و حكومت ژاپن به لحاظ معرفتشناختي از گونهيي آمادگي و بسيجيدگي در برخورد با تمدن غرب برخوردار بودند.
بر اساس آنچه پاسخ داديد شايد بتوانيم به اين نكته هم بپردازيم كه ژاپنيها خود را براي تقليد از غرب آماده كردند اما در ميانه اين تقليد به يك باور نيز رسيدند و به تعبير شوگون توكوگاوا وظيفه خود را كسب معرفت و مهارتي ميدانستند كه به واسطه آن از بربريت براي مهار بربريت استفاده ميشود. در فكر و انديشه ژاپني آيا بربريت مانعي براي دستيابي به فكر و انديشه غربي بود و آنها چگونه به اين معرفت دست يافتند و توانستند بربريت ژاپني را مهار كنند؟
به نظر من شايد ژاپنيها با بهرهگيري از همان خرد كنفسيوسي و واقعگرايي خودويژه توانستند بربريت خود و حتي بربريت غرب مهاجم را مهار و از آن در راه توسعه و پيشرفت خود بهره گيرند. نگاه كنيد به بربريتي كه ژاپنيها از دهه 30 ميلادي نسبت به همسايگانشان و حتي فراتر بهكار بردند و از آن سو بربريتي كه متفقين به رهبري امريكا با حمله اتمي به دو شهر بزرگ ژاپن بر آن تحميل كردند. اما تقريبا يك دهه پس از آن 20 سال بربريت و بربريت متقابل، ژاپن به ناگاه از خاكستر زهرآگين اتمي برخاست و حتي در دهههاي بعدي توانست به يك قدرت اقتصادي بزرگ جهاني تبديل شود.
يكي از نكات جالب و شايد بتوان گفت شبيه آنچه در ايران اتفاق افتاد اين بود كه دانشجوياني براي فراگيري علوم غربي اعم از فني و مهندسي و كشتيسازي و پزشكي به غرب رفتند. اما در اين ميان فردي به نام نيشي آمانه كه از سوي باكوفو به هلند فرستاده شد تا حقوق و اقتصاد بخواند زمان زيادي را در دانشگاه لايدن هلند صرف آموختن فلسفه غرب كرد. آيا فراگيري فلسفه غرب در رشد و تحول ژاپن تاثيرگذار بود؟ به طور مثال فوكوزاوا يوكيچي كتابي نوشت با عنوان طرحي براي نظريه تمدن (بونمي رن نو گايرياكو) . وي در اين كتاب ژاپن را از ديدگاه داروينيسم اجتماعي تحليل و آن را يكي از كشورهاي نيمهمتمدن جهان در كنار چين و عثماني معرفي كرد. وي معتقد بود براي حركت به مرحله بالاتري از پيشرفت تنها به تحول در تكنولوژي و قدرت نظامي احتياجي نيست بلكه بايد به «روح تمدن» دست يافت. با توجه به نوع نگرش ژاپنيها به لحاظ آييني و سنتي و فلسفهيي كه به آن باور داشتند دستيابي به روح تمدن چگونه ممكن شد و آيا سنت و آيين ژاپني تغييري هم كرد؟
به يقين اگر ژاپن «روح تمدن» غرب را نگرفته و آن را دروني نكرده بود، نميتوانست روند پيشرفت خود را بدون گسستهاي طولاني ادامه دهد.
دربرابر چنين تغييراتي حتما كساني بودند كه بهشدت مخالف تغيير در ژاپن و تقليد از غرب بودند. آنها يا منافع خود را در عدم تغيير ميديدند يا اينكه سنتگراياني بودند كه باورهاي خود را تغييرناپذير ميپنداشتند. براي چنين تغييري به عبارتي جدالي بين سنت و مدرنيته شكل گرفت. اين جدال چگونه بود و از چه زمينههايي آغاز شد؟
بي ترديد نيروهاي طرفدار سنت و ادامه انزوا در ژاپن قدرتمند بودند. كتاب نيز جابهجا به ترورهاي متوالي طرفداران نوسازي اشاره ميكند. اما آنچه مهم است اين است كه جامعه و دولت ژاپن ظاهرا از اواخر قرن نوزدهم تصميم خود را گرفته و راه خود را انتخاب كرده بودند و توقفها و زيگزاگهاي مقطعي آنها را از ادامه اين روند بازنداشت. به نوعي ميتوان گفت كه در ژاپن اجماعي ميان اكثريت نيروهاي سياسي تاثيرگذار در انتخاب راه پيشرفت و ترقي پديد آمده بود كه اين روند را نهادينه كرد و شايد ژاپن راهي هم جز اين راه نداشت و به جز انتخاب فرآيند نوسازي همهجانبه نميتوانست به نيازهاي اساسي جمعيت رو به رشد خود پاسخ گويد و به راستي براي ژاپن پيشرفت تضميني براي ادامه حيات بود.