كي ميشه بره تلويزيون؟!
اميركلهر
دستفروشان در تهران چند سالي ميشود كه مترو و قطارهاي زيرزمينياش را به يك بازار غيررسمي دستفروشي تبديل كردهاند. نوجوانان دستفروش هر كدام قصهاي دارند. هستند نوجواناني كه خواستهاند روي پاي خود بايستند اما در سطح شهر جايي براي ايستادن نبوده و به زير شهر آمدهاند. پسرهاي نوجوان با سر و صدا وارد مترو ميشوند.
آخرين قطار امروز است. دو نفر روي صندلي و يك نفر از آنها روي زمين مينشينند. منتظر دوستشان هستند. مسواك ميفروشد. دانهاي دو هزار تومان. سه دوست ديگر كه هر شب در ساعت مشخصي سوار مترو ميشوند تا با او به خانه بروند، در رستوران كار ميكنند. منوي غذا را در خيابانهاي اطراف رستوران پخش ميكنند. هر شب قرار دارند تا يكديگر را در مترو ببينند و گپي بزنند. از زمين و زمان شاكي هستند.
از اينكه صاحب كارشان بد دهن است؛ پولشان را قرار بوده روزانه با آنها حساب كند ولي زير حرفش زده، از اينكه صاحب كارشان پسري سي و چند ساله است اما ماشين گرانقيمت دارد، از اينكه ارث و ميراثي از پدر و پدربزرگ به آنها نرسيده و خيلي چيزهاي ديگر. 22 – 20 سالشان است اما سرشان پر از آرزوهايي است كه ميخواهند به آنها برسند. نقشهها دارند. حتي براي كارشان نيز نقشه كشيدهاند. صاحب كار بر اساس زنگ خور تلفن رستوران به آنها پول ميدهد.
حالا قرار است روز بعد در ساعات مشخصي، يكي از آنها خود را به تلفن عمومي برساند و چند باري به رستوران زنگ بزند.
از صاحب كار خود شاكي هستند. با يكي از بچهها بد صحبت كرده و به قول خودشان بقيه هم بايد بالاخواه او در بيايند. يكي از آنها ديگر نميخواهد به رستوران برگردد. ميخواهد برود در بازار فرش كار كند. ميگويد آنجا هم كلاس دارد و هم آينده خوبي دارد.
اما دوستش ميگويد: «بدبخت ميزنن توي سرت. تو كه اينجا از يه فحش شاكي ميشي اونجا كه هر روز ميزنن توي سرت ميخواي چيكار كني» دو رفيق ديگر راي او را براي كار كردن در بازار فرش ميزنند. از مرام لوطي خود استفاده ميكنند. ميگويند مهم دور هم بودن است.
ميگويند از بچگي باهم بودهاند و بايد حالا حالا هم كنار هم باشند. دوست ديگرشان اما اهل اين كارها نيست. در مترو مسواك ميفروشد. دانهاي دو هزار تومان. با ديدنشان خوشحال ميشود. دور هم جمع ميشوند و حال و احوال ميكنند.
به او ميگويند «اينكه نشد كار كردن، انقدر سريع راه ميري كه كسي نميتونه تصميم بگيره كه مسواك ميخواد يا نه. » « تو اصلا اين كاره نيستي. قبلا كه من كار ميكردم قدم به قدم ميايستادم تا مردم تصميم بگيرند كه مسواك ميخوان يا نه. » «مردم خجالت ميكشند بلند صدايت كنند كه ازت مسواك بخرند، بدي مترو اينه كه همه چشمها روي كسي كه بلند صحبت كنه قفل ميشه. كسي هم نميخواد كه چشم كسي اونم توي مترو روش قفل بشه. ».
پسري است 24 ساله. تيپ خوانندههاي رپ را دارد. دمپايي ابري به پا دارد و همين شده سوژه دوستانش اما ميدانند كه نبايد پايشان را از گليم خود درازتر كنند. بزرگ جثه است و سنش هم مانع دراز كردن پايشان ميشود. ميگويد كه از صبح تا حالا 70 هزار تومان كار كرده. خسته و كلافه است. روي زمين نشسته و با خنده به دوستانش ميگويد « اين وضعيت روزي درست ميشود. كي؟ خدا ميداند. » ميگويد محيط مترو باعث ميشود ترانههاي بهتري بنويسد.
البته اگر خواب به او اجازه نوشتن بدهد. ميگويد ترانهاي را به يك خواننده در نيشابور 300 هزار تومان فروخته است. اگر روزي يكي از اين 300 هزار تومانها داشته باشد، نانش در روغن است. دوستانش اصرار ميكنند كه برايشان بخواند. ميخواند. دوستانش ميخندند.
صدايش بلند است. «پسر صدات مو نميزنه با خواننده اصلي» اين را يكي از دوستانش ميگويد. مترو ساكت شده. چند نفري كه سرشان در تلفنهاي همراهشان بوده حالا به پسرها خيره شدهاند. آنهايي هم كه هندزفري به گوش داشتهاند، بيخيال موزيك شدهاند و در حال تماشاي اجراي زنده دستفروشي هستند كه تا چند دقيقه قبل داشت مسواك ميفروخت. دانهاي دو هزار تومان.
اما الان بدون ساز چنان غرق در خواندن شده است كه چيزي كم از يك اجراي خياباني ندارد. از ترانههاي خوانندههاي مختلف دستانش را در هوا تكان ميدهد و چنان غرق در خواندن شده كه كم مانده از جايش بلند شود و به دوربين خيالي دنياي خودش خيره شود. ترسي از قفل شدن چشمهاي مسافران روي خودش را ندارد.
به دوستش ميگويد«يغماگلرويي را ميشناسي؟» با اعتماد به نفس پاسخ ميدهد كه «آره بابا. تنظيمكننده آهنگه ديگه. » ميخندد و برايشان ميگويد كه ترانه سراست. « من هم مثل او ترانه ميگويم. »
حالا دوستانش درخواست آهنگ آرام از او كردهاند. ميخواند « من جلد آشيونتم، دوستت دارم ديووونتم. » بشكن ميزند و ميخواند. بيخيال نگاههاي متعجب و خيره مردم در مترو است.
پيرمردي كنار آنها نشسته و لبخند ميزند. دوستانش دورش حلقه زدهاند. حالا كه نگاه تحسين برانگيز پيرمرد را ديدهاند و اعتراضي از سوي كسي به آنها نشده دوست دارند بيشتر در كنار دوست مسواكفروششان باشند. يكي از دوستانش به ديگري ميگويد: « كي ميشه ما بزنيم تلويزيون اينو ببينيم. بگيم رفيق ما بود.اي خدا يعني ميشه.»