حالا ما ماندهايم
و ميراث هاشمي
محمد داوري
فعال مدني وسياسي
هيچوقت چهرهاش را فراموش نميكنم، چهره سرشار از غم و درد او را، چهرهاي با دوگانه خواستن و درماندگي، كه تضادي كشنده در او ايجاد كرده بود دوگانه افسوس فرصتهاي از دست رفته و آه باقي نماندن فرصت درپيش روي. آخرين بار از نزديك، اوايل اسفند سال گذشته در ديدارجمعي ازفرهنگيان او را ديدم و اين تصوير ماندگار، در آن ديدار در ذهنم نفش بست و همچون نقشي برسنگ، عميق در ذهن و روان من حك شد.
در آن ديداري كه تصورش را نميكردم آخرين ديدار باشد، چرا كه ما اميدهاي فراواني به او بسته بوديم. در آن روز نميدانم چرا من احساس خاصي به ايشان داشتم، سخنراني كوتاهي كردم و حالا كه چند دقيقه بيشتر از خبر درگذشت اين بزرگمرد تاريخ معاصر كشور نميگذرد، كه با حالي بسيار نامناسب يادداشتم را مينويسم، فهميدم آن احساس دلايلي داشته است كه حالا با تمام وجود آن را
درك ميكنم.
مانند يك كودك كه از درماندگي به پدر پناه برده باشد سخنم را آغاز كردم، صدايم به لرزه افتاده بود و قلبم تندتر ميتپيد و سخن را در حالي كه ديدم چشم بر من دوخته است اينگونه آغاز كردم: «سلام آقاي هاشمي، سلام من از جنس سلام نسلي است كه در كودكي انقلاب و در نوجواني جنگ را تجربه كرده است، تجربهاي كه كمتر نسلي پيدا ميشود كه هر دو حادثه مهم را با هم تجربه كند.»
حالا وقتي به اين جملاتم كه اسفند سال گذشته خطاب به ايشان گفتم فكر ميكنم، ميبينم اتفاقا خود آقاي هاشمي هم متعلق به نسلي است كه هم انقلاب و هم جنگ را تجربه كرده است. در آن روز در بخش ديگري از سخنانم گفتم «جناب آقاي هاشمي، ما ديگر مصدقي نميخواهيم كه تا آخر عمر حصرش كنند، ما ديگر قهرمان درحصر و حبس و شهيد نميخواهيم، ما قهرماني ميخواهيم زنده و در ميدان عمل، كنشگر و سياستورز، ميخواهيم هاشمي نيز زنده و در وسط ميدان باشد، تا اميدها زنده بماند تا به سيكل باطل زندان، انقلاب و جنگ
پايان دهد.»
در لابه لاي سخنانم گاهي به چهره او كه در سمت راست من نشسته بودند مينگريستم و هر بار كه چشمم به چشمان مضطرب او ميافتاد ته دلم خالي ميشد و حالا ميدانم چرا آن روز اين حس و حال را داشتم. در آن ديدار، نه تنها من بلكه چند سخنران ديگر هم از نقشآفريني تاريخي و ضرورت ماندن او در ميدان سخن راندند. گويا اين روزها بيش از هر زمان ديگري به اين نقشآفريني و ماندن نيازمند بوديم. اين آخرين ديدار من با اين بزرگمرد تاريخ معاصر
كشور بود.
اما نخستين ديدار من با ايشان هم در قالب خبرنگار بود ديداري كه آن هم در نوع خود پيامي ماندگار داشت، چرا كه به صورت غيرمنتظره و خارج از عرف هنگامي كه ايشان از بازديد سدي در خراسان شمالي زادگاه بنده برميگشتند، در ميانه راه كه از نظر امنيتي كاملا توجيه داشت كه توقف نكنند و مسير خود را ادامه دهند، وقتي با صداي بلند فرياد زدم خبرنگار هستم، ناباورانه ديديم خودروي حامل ايشان كه با سرعت هم حركت ميكرد متوقف شد و به من اجازه دادند بروم و با ايشان مصاحبه كنم.
محافظان ايشان كه چند خودرو جلوتر بودند بعد از لحظاتي متوجه شدند و برگشتند تا مراقب اوضاع باشند. همراهان من كه از شوراي شهر و معتمدين محل بودند باورشان نميشد ايشان با شنيدن نام خبرنگار، در بياباني ناامن و در حالي كه بازديدشان به پايان رسيده و در حال بازگشت هستند، توقف كنند و به پرسشهاي يك خبرنگار معمولي و محلي پاسخ دهند. آري هاشمي در حالي از دنيا رفت، كه دنياي هاشمي ناشناخته مانده است و تن پر از زخم او كه نشان تير دوست و دشمن برآن نشسته
است در حالي به خاك سپرده ميشود كه ميراث او ماندگار است و حالا نسلي كه بايد به پشتوانه ميراث او و ديگر مردان بزرگ تاريخ معاصر نيازمند هوشياري و كنشگري خردمندانه، آينده نگرانه، صبورانه و مدني است تا اين سرزمين در مسير توسعه متوازن و پايدار و دموكراسي و آزادي، يعني همان چيزي كه اين مردان تاريخ ساز برايش زخم شمشير و زخم زبان خوردند، قرارگيرد.