مردم اینطوریاند
مهرداد احمدی شیخانی
یادم هست شانزده سال پیش که امریکا وارد افغانستان شد، این سخن را به طنز یا به جد، اینجا و آنجا میشنیدم و احتمالا شما هم شنیدید که «چند سال دیگر مسیر مهاجرت تغییر میکند و ما باید برویم افغانستان.» این سخن را احتمالا از خیلیها میشنیدیم و اختصاص به قشر خاصی هم نداشت. این تصور که خوشبختی مثل یک کادوی بستهبندی شده است و میتوان آن را هدیه گرفت و وقتی آن را هدیه گرفتی، دیگر همه چیز حل است، به قشر و طبقهای خاص محدود نمیشود. زیاد هم نمیشود آن را به سواد و تحصیلات مربوط دانست. نمیدانم چرا، ولی این نوع نگاه را در بین تحصیلکردگان هم زیاد دیدهام. فقط هم مربوط به جامعه ما و کشورمان نمیشود. این نوع نگاه که موفقیت یک بستهبندی است و برای رسیدن به آن کافی است که بسته را باز کنی و هدیه را از آن بیرون بیاوری، مثل همان ارادهگرایی است که میگفتند «ما میتوانیم.» آن ما میتوانیم شاید در این ریشه داشت که گمان میکردند رسیدن به مقصود معطوف به اراده فردی است و اگر تاکنون نتوانستهایم، فقط ناشی از آن بوده که خودمان اراده نکردهایم. همین ارادهگرایی بود که گمان میکرد حالا که سالی 100 میلیارد دلار درآمد نفتی داریم، پس میتوان این بسته خوشبختی را باز کرد و به هرچه میخواهیم میرسیم. گفتم که این ارادهگرایی و بسته و کادوی خوشبختی، مختص به ما هم نیست. اینکه به افغانستان حمله شود و گمان برود که چند سال بعد همه چیز حل است، همین میشود که 16 سال بعد، به این نتیجه میرسند که دوباره باید سربازانشان را به افغانستان برگردانند. اینکه خوشبختی و مدرنیزاسیون را در کشوری که هنوز کشور نیست و برای ملتی که هنوز ملت نیست، بتوان با نیروی نظامی و از لوله تفنگ برآورده کرد، چه مفهوم دیگری غیر از ارادهگرایی دارد؟ واقعا سخت است بفهمیم که وقتی مردمی بر این پای میفشرند که قومیت و قبیله را باید در شناسنامهشان جای دهند، هنوز تا ملت شدن راه طولانی وجود دارد؟ نمونهها بسیار است، همین که نیروهایی را در سوریه مسلح کنی به امید آنکه نقشه ژئوپولتیک خاورمیانه را بتوان تغییر داد یا اگر مردم معترض شدند، بشود با زور سرنیزه آرامشان کرد یا بیش از دو سال بر سر فقیرترین مردم خاورمیانه بمب بریزی و بعدش 110 ميلیارد اسلحه دیگر بخری یا برای یک کشور دیگر 13 شرط بگذاری و بگویی این است و بجز این نیست، همه از این توهم ناشی میشود که «ما میتوانیم» و اگر تا حالا نتوانستهایم، همهاش به این خاطر بوده که خودمان نخواستهایم. فرق هم نمیکند که باشد و کجای دنیا باشد، این ارادهگرایی، نشان از سادهگرایی و خطی دیدن شرایط دارد. همان داستان شاه پریان است، که آخرش میشود «سالها به خوبی و خوشی زندگی کردند.» اینکه خیال کنیم فقط ما هستیم که اراده میکنیم و میشود؛ انگار دیگران موجوداتی بیارادهاند و همچون چوب خشک مینشینند تماشا میکنند. خب اگر آنها هم اراده کنند و بگویند «ما میتوانیم» که اول ماجرا است، آن هم اگر، این «ما میتوانیم» آنها نقطه مقابل «ما میتوانیم» ما باشد. حالا اگر، این آدمهایی که قرار است «ما میتوانیم»مان را سرشان آوار کنیم، از جنس خمیر بودند، باز یک چیزی، ولی آدمها که خمیر نیستند که بشود ورزشان داد. جان دارند و فشارشان که بدهی، صدایشان درمیآید. نمیشود که خدایی کنیم و بگويیم «کن فیکون» و همه چیز بشود آنطور که ما میخواهیم. فرق هم نمیکند ما که باشیم، اینجا باشد یا یک سرزمین و جامعه دیگر. سوریه باشد یا یمن یا مرز بین آمریکا و مکزیک. یاد آن داستان عبید زاکانی افتادم که مردی به همسرش میگوید امروز برای غذای ظهر قورمه درست کن و زن میگوید قورمه گوشت میخواهد و عدس میخواهد و ادویه می خواهد و ... که مرد غذای دیگر میگوید و زن آنچه برای طبخ آن غذای دیگر لازم است میگوید. مرد هم عصبانی میشود و میگوید تو فقط بهانه میآوری. خب جهان همین است، پر از بهانه. اگر این بهانهها را متوجه نشویم نتیجهاش میشود دود شدن 800 میلیارد دلار یا یک جنگ 16 ساله در افغانستان که انگار بعد از تصمیم اخیر ناتو که 5000 نیروی جدید بفرستند، یعنی بازی از اول. خمیر دانستن دیگران نتیجهاش همین است. یا اینکه گمان کنیم دیگران اقلیتند (که اگر واقعا اقلیت باشند) و بگويیم چون اقلیتند مهم نیست که چه میخواهند و آن وقت سر بزنگاه، هر چه رشتهایم پنبه میکنند. فرق هم نمیکند که باشیم و نیتمان چه باشد. اصلا ما بهترین آدم دنیا و نیتمان فقط خیر، به زور که نمیشود عسل به حلق مردم فرو کرد، خیلی هم که بخواهی انگشت عسلیات را به حلقشان فرو کنی، انگشتت را گاز میگیرند و یکدفعه دیدی انگشتت را از بیخ کندند. چه بخواهیم و چه نخواهیم، سر و کارمان با همین مردم است، مردم به هیچ بهشتی با زور وارد نمیشوند، میخواهد بهشت دموکراسی باشد یا بهشت سوسیالیزم یا .... خوشمان بیاید یا خوشمان نیاید انسانها اینطوریند.