اينك آخرالزمان
مهرداد احمدي شيخاني
خيلي سال پيش، به گمانم سال 1360 بود كه فيلم «اينك آخرالزمان» ساخته «فرانسيس فورد كاپولا» را ديدم.
سالهاي اول انقلاب و جنگ بود و ذهن من هم پر از مفاهيم مذهبي آن روزها. يادم هست فيلم را كه ديدم، با نشانهها و تعابيري كه آن روزها فراميگرفتم، تحليل ميكردم.
يكي از آموختههاي آن ايامم اين بود كه در روز قيامت، آدمي با آنهايي كه ميشناسندش، محشور ميشود و همه اعضاي بدن انسان به كارهايي كه انجام داده شهادت ميدهند و همه آنچه پنهان بوده، براي همه آشكار ميشود و معلوم ميشود كه هركس چه ادعايي داشته و در واقع چه كرده است.
من هم با چنين تصوير و آموختهاي از روز قيامت، فيلم «اينك آخرالزمان» را براي خودم تحليل ميكردم.
فيلمي كه در مورد جنگ ويتنام بود و تصويري عريان و بيپروا از جنايات اين جنگ را به نمايش ميگذاشت و ادعاهاي جنگافروزان را با واقعيت موجود مقايسه ميكرد.
براي نمونه در جايي از فيلم، وقتي جنازه ويتناميها ديده ميشود، صداي يك افسر امريكايي را ميشنويم كه ميگويد «ما اينجا هستيم تا به شما كمك كنيم». اين براي من معناي همان آخرالزماني بود كه ياد گرفته بودم.
اينكه تا سيهروي شود هر كه در او غش باشد. اين تصوير آخرالزماني مرا بسيار وحشتزده ميكرد. وحشتزده از ادعاي اينكه، آدمي اخلاقي هستم و فرداي قيامت معلوم ميشد كه همه اينها از طرف من ادعايي بيش نبوده و شك در مورد همه كساني كه بيشتر ادعا داشتند.
يادم هست آن روزها يك بار چنان اين وحشتِ هويدا شدن واقعيات، آنطور كه هست، بر من چيره شده بود كه با خودم چندين بار تكرار كردم كه چه خوب كه الان روز قيامت نيست و الا چه عذابي بود اينكه همه بدانند واقعا كه هستيم.
بعدها كه زمان گذشت ياد گرفتم اين عذابي كه از دانستن ديگران در مورد خود داريم را، در اين جهان نام گذاشتهاند افكار عمومي. يعني يك جورهايي اين مانند همان نگاه ديگران در آن صحراي محشر است به ما و كارهايمان. خب اينجور براي خودم موضوع را فهم ميكردم.
اما فكرش را بكنيد كه اين آخرالزمان نه در آن دوراني كه نميدانيم كي، كه حالا سر برسد و همين امروز به قول مرحوم جمالزاده بشود «صحراي محشر» و هر ادعايي، به چشم بر هم زدني، فيلمش را همه ببينند و مثل همان صحراي محشر، بدون هيچ گذشتي، قضاوتمان كنند.
آنوقت ديگر فرق نميكند، كه باشيم و چه قدرتي داشته باشيم و پشتمان به كه گرم باشد و چه اعايي بكنيم. ميخواهد از فخرفروشي به عكس گرفتن با خوانندهاي به اميد جمع كردن راي يا به عنوان سخنران در پيشروي جماعتي، ناتوان از تلفظ درست يك كلمه، يا حتي گفتن از اينكه چقدر زندگي سختي داشتم و فقط يك خانه در بهترين جاي شهر داشتم و گاراژي داشتم و گالري داشتم.
وقتي تمام قد در پيش روي مردم ميايستيم، فرق نميكند كه باشيم، آخرالزمان ميشود. يعني شبيه آخرالزمان شده است. با اين فضاي مجازي، ديگر هيچ كس با هر سطح قدرت و محبوبيت در امان نيست.
هر جمله فكر نشدهاي، هر ادعاي نابجايي، و هر حركت نسنجيدهاي به سرعت نشر ميشود و تا به خود بياييم، بسياري ديدهاند و نظر دادهاند.
همين اتفاقات اين يكي دو ماه گذشته را ببينيد. آن عكس يادگاري با خواننده زيرزميني يا آن فخرفروشي. يا آن يكي كه باد روسرياش را با خود برد و به مصداق نام آن فيلم «باد ما را خواهد برد» و برد كه برد.
يا آن يكي كه به مانند قهرمانان ژيمناستيك، چنان به بدن خود پيچ و تاب داده كه بلكه بتواند يك سلفي با «موگريني» بگيرد، يا آن ديگري كه از رنجهايش گفته كه چقدر زندگي سختي داشته و فقط خانه در دروس داشته و فقط گاراژ داشته و فقط تابلوهايي از سهراب سپهري داشته و فقط باباي پولداري داشته و چقدر سخت بوده اينها.
افكار عمومي بيرحم است. فرق هم نميكند چه كسي باشي. روشنفكر سكولار يا مدعي اخلاق.
هر كس كه باشي، وقتي دنيا عوض شده باشد و كوچك شده باشد و همه در دستشان يا جيبشان يك دوربين داشته باشند و هر چه بگويي و انجام دهي، به سرعت برق و باد نشر كنند، ديگر لازم نيست اجزاي بدنت بگويند چه كردي و چه ادعا داري. آنوقت است كه يا بايد حواست باشد چه ميگويي و چه ادعا داشتي، يا همين الان و همين جا، پرت ميشوي به صحراي محشر.
خب البته آن كس كه عاقل است، وقتي ديد كه حرفهايش و رفتارش، به چه سرعت پخش ميشود و ديگر هيچ امنيتي از نگاه و نظر ديگران وجود ندارد، عذري ميخواهد و سعي ميكند كه بعد از اين، سخنش را قبل از اينكه از دهان درآيد، سبك سنگين كند.
آن كس هم كه اصلا برايش مهم نيست كه مردم چه نظري دارند هم كه كار خودش را ميكند و «عرض خود ميبرد و زحمت ما ميدارد».
خب فعلا كه وضع همين است و دنيايمان شبيه صحراي محشر است و كسي در امان نيست و كارمان همين امروز رسيده است به آخرالزمان و هر كس با دوربيني در جيب، يك فرانسيس فورد كاپولا است. تدوينش هم كه دست مردم و در فضاي مجازي.