نگاهي به كتاب «آناتومي افسردگي» نوشته محمد طلوعي
مرثيهاي بر يك رويا
سميرا رستگارپور
نويسنده «تربيتهاي پدر» را ميشناسم. با آن شخصيتهاي سركش و بيپروايش كه رندي ميكنند و تو را بازي ميدهند حتي اگر يك كودك چهار ساله باشد اما نه... اينها به كارم نميآيد. براي حرف زدن راجع به كتاب «آناتومي افسردگي» اول بايد هر چه از نويسنده در سرم دارم دور بريزم و پيش از هركاري بروم سراغ كتابهاي آموزش داستاننويسي و دوباره بخوانمشان، كتابهايي كه براي نوشتن چارچوبهاي فولادين علم ميكنند. آناتومى افسردگي براي من كتابي است كه همه آن مصالح و عناصر را پيش چشمم خراب و عمارت جديدي از رمان بنا ميكند. شخصيت ساخته، بله. ولي نه آنجور كه آسمان و ريسمان ببافد تا بعدها از جادو و شگردهاي شخصيتهايش براي گرهگشايي استفاده كند و نه آن طور كه عجزشان باعث شود جايي در كار قصه گره بيفتد. ماجرا دارد، بله. ولي نه آنجور كه چخوف گفته. تفنگهايش را به ديوار زده. جوري به تفنگ تعليق بخشيده كه تا آخرين آن منتظريم بالاخره شليك شود و انتقام بگيرد. تعليق دارد، بله. ولي نه آنجور كه به خاطر تعليق و حس فرجامخواهي داستان را دنبال كنم. چون پيش پيش آينده را گفته. نيازي به كفبيني و رمالي ندارد. خودش ميگويد بيا بهت بگويم آخرش چيست كه انقدر چشمهايت براي رسيدن به پايان خط دودو نزنند. ميگويد فهميدن آينده معامله بزرگي نيست، چرا كه اصلا در آينده خبري نيست. اصلا شخصيتها را درگير همين از پيشخواندن و دانستن آينده كرده. سيزيفهايى كه سنگها را در سربالايى سرنوشت بالا ميبرند و پايين ميافتند. خواندهام از نويسندههاي ديگر، يكي دو جاي تهران را كه بهتر ميشناسند همانجاها را آنقدر به خورد خواننده ميدهند تا از هر چه شهر و شهرنشيني است متهوع شوند. اما «آناتومي افسردگي» انگار وجب به وجب تهران را بو كشيده و در خاطر سپرده. بسيار فضاي ناديده از تهران ساخته، چيزهايي كه نديدهايم يا نخواستهايم ببينيم. اين كتاب انگار مصرفانه روي تصوير تهران نشسته و از نشان دادن چيزهاي بديع به ما، بديعِ كهنه، ترسي ندارد. «آناتومي افسردگي» انگار براي دهنكجي به همين عناصر و مصالح داستان نوشته شده، اينكه داستان چيزي بيشتر از كليشههاي ذهني ما دارد و ميتواند در عين واقعنمايي زدهمان كند. آنقدر كه چند بار تا صفحه چهل و چندم خواندم و پرتش كردم زير تخت، توي كمد، ميان لباسها. اما باز آمد سراغم. خودش آمد. اما در كنه اين همه داستانگويي و زورآزمايي با شيوههاي روايت مالوف چيزهاي ديگري هم هست. خطهايي از درگيريهاي دروني جامعه. تضاد حاكميت و مردم، تنش در روابط خانواده و فرد، تناقض ميان دلخوشيهاي كوچك و آرزوهاي بزرگ. تضاد آرزوهاي ذهني و واقعيت زندگي افراد، آن طور كه هست و آن طور كه بايد باشد. راستش خيال ميكنم نويسنده شخصيتها را نشانده جلويش. صاف زل زده توي چشمهايشان. با لحن سرد و بيتفاوتش گفته: «چيه؟ ديگه چي ميخواهيد؟» بعد هم چند دسته اسكناس نو و يك مسلسل جنگ جهاني دوم پرت كرده سمتشان كه برويد توي خيابانهاي تهران هر غلطي دلتان ميخواهد بكنيد كه قدرت دست شماست. اما آنها فقط بر و بر نشستهاند و نگاهش كردهاند. نه به پولها دست زدهاند و نه حتي اسلحه را لمس كردهاند. آنها حتي از انجام كوچكترين كارها عاجزند. شخصيتهايي كه توي سرشان پر است از انگيزههاي كافي براي زير و زبر كردن دنيا، اما در عمل فقط لم ميدهند و صفحه اينستاگرام يكديگر را لايك ميكنند. به همين خاطر رمان با خوانندهاش سختگير است. نه چون سخت داستانش را تعريف كرده، چون آينهاي جلويش گرفته و نشانش ميدهد. خواننده از ديدن اين همه كژي و راستي كه در خودش ميبيند حرصش ميگيرد. از خود واقعيام حرصم گرفت كه هي پرتش كردم زير تخت، توي كمد، ميان لباسها. اما باز آمد سراغم. خودش آمد.