• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3899 -
  • ۱۳۹۶ چهارشنبه ۱۵ شهريور

نگاهي به بينامتنيت در آثار بورخس

شورش عليه نظام روايت

فرزاد طبايي

 

در باب بورخس نگاشتن هم سهل و هم دشوار است. سهل از آن جهت كه مي‌توان به مولفه‌ها و شاخصه‌هاي ظاهري بس جذاب توليداتش مشغول شد و به سبب اين جذابيت عرصه را براي كسب مقبوليتي معمول در برشمردن آنها گسترده يافت. و دشوار از آن‌سو كه هر تلاشي در جهت تشريح آنچه او به واقع توانسته است طي فرآيندي خلاقانه و نوآورانه ارايه كند در حقيقت طي طريقي خواهد بود در راستاي بازتعريف مفهوم ادبيات و نقد و طبيعتا دست به گريبان شدن با چنين مقولات سترگ و متورمي رفتن به راه نخست را در ذهن مخاطب و منتقد كم حوصله‌ امروزي سبب ترجيح مي‌شود. در اين مجال و مقال كوتاه اما سعي در طرح نوعي مواجهه و ورود به دنياي آثار بورخس از دو منظر و دريچه خواهيم داشت و سپس در تلاقي اين دو شكل ورود و مواجهه خواهد بود نقطه و نكته‌اي كه اين متن قصد رسيدن بدان را دارد. به زعم نگارنده هر دوي اين دو شكل از مواجهه كمتر مورد توجه واقع شده و بايد كه مورد مداقه‌ بيشتري واقع شوند.
در طول تاريخ ادبيات و نگارش يكي از تلقي‌هاي مهم از رابطه‌ بين متن و دنياي بيرون، مبحث حقيقت و واقعيت روايت بوده است. بدين مفهوم كه حتي اگر روايت گزارشي از چيزي يا مساله‌اي است كه داراي حقيقتي در بيرون متن هم نيست اما حداقل خودِ روايت بايد شكلي واقعي و قابل شناسايي داشته باشد. فراروي‌ها از اين قاعده و تلقي، همواره جلو برنده‌ ادبيات در طول تاريخ معاصر بوده‌اند. مثلا نگارش متن بر اساس واقعيت دقيقا به همان شكلي كه آن واقعيت ديده مي‌شود، يعني پيش كشيدن نقش راوي و به تبع ورود خصايص و نواقص و محدوديت‌هاي دريافت و ذهن بشر به دنياي متن و روايت. اما نكته‌اي بسيار مهم در اينجا وجود دارد كه بايد بدان توجه كرد و آن جايگاه راوي و خصايص متصوره براي آن اعم از الوهي بودن يا اتقان و استحكام استناداتش ولو در حين روايتي به كل به دور از حقيقت و حتي واقعيت است، اينكه در تعريف جايگاه راوي در متن فارغ از توجه الزامي به رويكرد متن چه فراروي‌هايي مي‌تواند صورت گيرد. ما مي‌دانيم كه در مقابل شكل ارايه‌ گزارشي از واقعيت يا حداقل داعيه‌ آن در يك متن بر اساس وجوه استنادي كه به آن الصاق يا برايش خلق مي‌شود، شكلي ديگر نيز از روايت موجود است كه مي‌توان آن را بازگزارش يا بازآشنايي ناميد و در اين شكل روايتي كه داعيه‌ داشتن استناد به مقوله‌ واقعيت را دارد در تركيب شدن با عناصر دروني راوي (همانند يك نمايندگي كه علاوه بر حفظ خصايص صورت كلي و اوليه سعي در اضافه كردن خصايص بومي و سلايق خود را نيز به نمايندگي خويش دارد) روايتي را بازتوليد و بازگو مي‌كند كه ديگر وجوه استناد آن نه در بيرون و واقعيت مرسوم يا وضعيت رواني و ذهني راوي بلكه در روايت اوليه‌اي جست‌وجو مي‌شوند كه آن روايت داعيه استناد به واقعيتِ روايي را بر پيشاني دارد. اين شكل از روايت كه الزام به استنادِ مستقيم به بيرون از دنياي متن را از دوش راوي برمي‌دارد و قسمت اعظمي از آثار مهم و تاثيرگذار قرن بيستم و دوران مدرن را شامل مي‌شود، بازهم مي‌توان دستمايه تغيير و فراروي قرار داد و اين همان كار سترگ و در عين حال ظريفي است كه بورخس انجام مي‌دهد. تصور كنيد كه اگر در ضديت با همين صورت بازروايت شده و بازپرداخته شده شكلي از روايت ارايه شود كه نه آن چرخه‌ دور شدن از روايت نخستين و در نهايت محو آن تا مرحله‌ وانمودگي در نظرگاه بودريار را ادامه دهد و نه سعي در بازگشت و يافتن روايت اوليه داشته باشد (كه هردو اين اشكال و اشكال خلاقانه‌ ديگر همگي از جمله الحاقات و نوآوري‌ها در راستاي همان رويكرد بازپرداخت و در دايره آن هستند)، بلكه مجموعه ارجاعات و وجوه استناد را به جاي خارج از روايت حاضر يا روايت و روايت‌هاي پيشين، در خود ذات متن و آن چيزي كه به تقرير درآمده است (و نه حتي فقط خود آن متن) جست‌وجو و به تبع ارايه كند. در حقيقت اين شكل از به سخره گرفتن و زير سوال بردن روابط استنادي انواع اشكال روايي با مفهوم نسبي واقعيتِ روايي، خود سبب توليد موجه گونه‌اي جديد از نگارش خواهد شد كه در آن هر روايتي يك روايتِ بارها و بارها بازتوليد و بازپرداخت شده تلقي مي‌شود و هيچ راوي صادق و اصيلي نيز در اين جهان موجود نيست و نمي‌تواند باشد و وجوه استناد متون و روايت‌ها نه حتي از متون مشخص و مدعي اوليه‌ آنها بلكه تمامي متون پيش و پس از آنها تلقي مي‌شود.
شايد براي آنان كه اهليتي حتي نسبي با مطالعات نقد معاصر و بررسي‌هاي زبان‌شناسانه داشته باشند اين نوع از مواجهه با دنياي متن و زبان آشنا به نظر بيايد. آري همان غايت دست‌نيافتني محققان و علاقه‌مندان به مبحث بينامتنيت است، به نوعي دست يافتن به دنياي شگفت‌انگيز و محال بينامتنيت و شناوري در آن و در نتيجه رها شدن از تمامي قيود استنادي گذشته كه تعريفي قالبي و محدود و حتي مضحك از حقيقت و واقعيت و مستند بودن روايات را به كل تاريخ نگارش حتي در پيشروترين اشكال آن حقنه مي‌كرد. درست همين‌جاست كه بورخس وارد ميدان مي‌شود و به اين به سخره گرفتن و پارودي كردن كمر همت مي‌بندد. بورخس با توليد داستان‌هايي كه در آنها در هيچ لحظه‌اي نمي‌توان به راوي و آنچه روايت مي‌كند اعتمادي كرد و در عين حال نمي‌توان از روايت او نيز و وجوه استنادي كه براي پذيرش آن ارايه مي‌كند به سادگي گذشت به مرز اين تمناي محال نزديك مي‌شود و بر آن مي‌كوبد. بورخس به توسط روايت‌هايي انباشته از تكه‌هاي شناور ديگر متون و ارجاع به آنها و به هم، كه اين متون خود مي‌توانند حتي ناموجود باشند و نقل قول‌هايي از ناقلان و راويان موجود و ناموجود كه كاملا در انحصار دنياي متن او درآمده‌اند و وارونه هميشه‌ تاريخ ادبيات اين‌بار تنها شبحي موهوم از آنها در دنياي خارج از متن مي‌تواند تصور شود، تمامي ابزارهاي استناد و ارجاع را حتي در شكل مدرن آن‌كه بازپرداخت يك روايت و توجه به خود متن پيشين آن روايت باشد به سخره مي‌گيرد و مورد چالش و پرسش قرار مي‌دهد. بديهي است كه بررسي ترفندها و ابزارها و خلاقيت‌هاي نگارشي بورخس در راستاي نيل به چنين شكل ويژه و تازه‌اي از نگاشتن و روايت خود فرصتي ديگر مي‌طلبد اما براي آنكه صورت مستندي از آنچه بيان شد ارايه شود خواننده مي‌تواند به مثلا مجموعه داستان باغ‌گذرگاه‌هاي هزارپيچ از بورخس به فارسي احمد ميرعلايي مراجعه كند. پيش از ورود به مبحث دوم بايد به تعريف نقد بازگرديم و فارغ از آن مدلول موهوم و عام و اغلب داهيانه‌اي كه از كلمه نقد به اذهان متبادر مي‌شود شكلي از انواع مواجهه با مقوله نقد را بازتعريف و بازگو كنيم كه آن را مي‌توان گفت‌وگويي خلاقه في‌مابين دنياي آنچه هستِ يك متن يا اثر و روايت ارايه شده با دنياي آنچه‌هاي ديگري كه مي‌توانست باشد تعريف كرد كه در آن آنچه بايد باشدي در اين ديالوگ اجازه ورود نداشته و بدين صورت اين شكل از گفت‌وگوي خلاقانه تحت‌تاثير انواع ايدئولوژي‌ها قرار نگيرد و همچنين مقوله قياس در آن جز در تطبيق ساختارهاي اثر با ساختارهاي موجود و از پيش تجربه شده و به تبع بيان وضعيت كيفي و كمي آن طي اين قياس به هيچ‌رو به ساحت ديگري وارد نشده و تحت هيچ شرايطي به ورطه‌ نفي فرو نغلتد. با اين شروط اگر اين تعريف از نقد را (بدون آنكه بخواهيم معادلي شناخته شده از آن را در تاريخ طبقه‌بندي انواع رويكردها ذكر كنيم و اين‌گونه ذهن مخاطب را درگير آن ترم‌ها و معادل‌ها‌سازيم) در نظر گرفته و سپس به آنچه در پيش در مورد رويكرد و كاركرد بورخس در توليدات نگارشي‌اش بيان شد، نظري دوباره بيفكنيم متوجه وجوه جالب توجه‌اي از شباهت اين ديدگاه و نوع مواجهه با دنياي متن توسط بورخس خواهيم شد.
 بورخس داستاني دارد به نام الف كه در آن داستان، اين نوع مواجهه با دنياي متن را به دست خويش توصيف كرده است: در آن داستان ما با مردي به ظاهر شاعر به روايت بورخس مواجهيم كه سعي در جمع‌آوري كليتي از زبان و روايت‌هاي موجود در جهان در شعرش و به نوعي توليد يك ابر متن كلي (كه ما را به ياد مفهوم غايي و ذهني مادرمتن مي‌اندازد) دارد. به طوري كه اين متن بتواند نظام معمول زبان را يعني اسارت در زنجيره‌هاي دال و مدلولي و استعاره‌ها را دور بزند و با تراكم همه‌چيز و همه‌كس و توصيف همه آنها گامي بالاتر از كليت دنياي زبان و متن بايستد! اين جاه‌طلبي و بلندپروازي ابلهانه را كه در راستاي نيل به تمناي محال و نافرجامِ رفتن به آن سوي زبان است بورخس در تقابل با چه قرار مي‌دهد؟ با خلسه‌اي ناشي از برداشتي تخيلي حاصل از يك يك نشانه و رويداد بسيار معمولي و بي‌ارزش كه مي‌توان طي فرآيندي كه در بالا در كار بورخس بدان اشاره شد، توامان آن را تا مرز تجربه‌ يك شهود بي‌نظير پيش برد و همزمان بر طبل مضحكه بودن كل اين روايت كوبيد. اين‌جا در راستا با آن بازتعريفي كه از مفهوم نقد ارايه شد بايد گفت كه در حقيقت بورخس شكل تازه‌اي از جنس ادبي را به ما ارايه مي‌كند: گونه‌اي از به ظاهر داستان كه در عين حال گونه‌اي از نقد نيز هست. در طول تاريخ ادبيات ما با خلاقيت‌هايي در راستاي تضمين و تدوين نقد و داستان در كنار هم مواجه بوده‌ايم اما بورخس فراتر از مثلا يك اجراي متفاوت و جذاب، به سبب آنچه در بالا اشاره شد و آن تغيير مفهوم ارجاع از ارجاعِ صرف به بيرون يا روايت قبلي و خود متن، به ارجاعي به تمامي آنچه در دنياي متن تبلور و فرصت حضور يافته است، در حقيقت توانسته است تا گونه‌اي تازه و جنسي خلاقانه از نگارش به‌اصطلاح داستاني را پديد بياورد كه در آن شكلي رها و خلاقانه و پيشرو از نقد دوشادوش و تنيده درهم با شكلي بديع از روايت كه سبب احضار انواع روايات و گزاره‌هاي ديگر مي‌شود، ارايه مي‌شوند. اينك ديگر زمان آن رسيده است كه بدان نكته نهايي بپردازيم: در نقد يكي از وجوهي كه مطرح و سبب مي‌شود تا نتوان به آن صورت غايي كه در بالا بازتعريفي از آن آمد دست يافت، خود راوي نقد يا به بيان صريح‌تر منتقد است. چراكه سوبژكتيويته‌اي كه به سبب حضور وي در اين ديالوگ و گفت‌وگو تزريق مي‌شود سواي وجه خلاقه‌اي كه مي‌تواند بدان ببخشد اما بي‌شك در راستاي اتقان نظر وي نيز موثر خواهد بود. اينجاست كه بايد وضعيت راوي را، آن وضعيت غريب و غيرقابل اعتماد و به سخره گرفته شده راوي را در نگاشته‌هاي بورخس به ياد بياوريم: شايد متعالي‌ترين و رهاترين شكلي كه يك راوي نقد بتواند در اين ديالوگ داشته باشد همان جايگاه راوي و خصايص آن در تقرير بورخسي است: راوي‌اي كه حتي قضاوت‌هاي نابجا و بي‌رحمانه‌اش به سبب عدم وجود قطعيت در روايتش و غيرقابل اعتماد بودنش، به مدد انقلابي كه بورخس بر ضد بازتعريف و بازآشنايي در روايت و نگارش به راه انداخته است، از اتهام تزريق هرگونه جهتي به آن گفت‌وگو مبرا مي‌ماند. در حقيقت همان‌طور كه در تشريح گونه داستاني ابداعي بورخس در بالا گفته شد، نقد او نيز همانند روايت تمامي وجه استناد و ارجاع خود را تنها و تنها از تماميت دنياي متن فارغ از طبقه‌بندي‌هاي زباني و زماني متون اخذ كرده و در همان لحظه بر ضد تمامي آنها نيز مي‌شورد. اين‌گونه است كه در توصيف آنچه بورخس توانسته توليد و ابداع كند، مي‌توان گفت كه گويي خاكستر تمامي جهان در تمامي جهان پراكنده شده و استنشاق مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون