درددلهايي كه قول داديم چاپ كنيم
امير كلهر/ از روزنامه اعتماد تماس ميگيرم... هنوز ادامه حرفم را نزدهام كه با شور و اشتياق خاصي ميگويد «من راننده تاكسي هستم، چند لحظه صبر كنيد ماشين را نگه دارم، بعد هر سوالي كرديد مفصل به شما جواب ميدهم». ميگفت پسرش به سربازي رفته و دختر دانشجو دارد. فكر ميكرد زنگ زدهايم كه از او بپرسيم به يارانهاش نياز دارد يا خير، براي همين گفت «آقا از هر كجا كه تماس ميگيري بگو يارانه ما را قطع نكنند، به خدا احتياج داريم به اين پول.» ميگفت دوست نداشته دخترش به دانشگاه برود چرا كه از پس هزينههاي سنگين دانشگاه بر نميآمده اما چه كند كه ديگر در اين دوره و زمانه نميشود جلوي جوانها را گرفت و جوانها سركش شدهاند.
كردها گويي منتظر نشسته بودند پاي تلفنهايشان كه ما از پايتخت با آنها تماس بگيريم. فكر ميكردند قرار است يك مصاحبه تفصيلي با آنها در رابطه با مشكلاتشان انجام دهيم و بعد تيمي از تهران به منطقه اعزام شود تا مشكلات آنها حل شود. گمان ميكردند از داخل نهاد رياستجمهوري با آنها تماس گرفتهايم و قصد داريم يارانهشان را زياد، كم يا قطع كنيم. گروهي هم حدس ميزدند از خارج كشور با آنها تماس گرفتهايم و ميگفتند «ما حرفي با رسانههاي اون ور آبي نداريم».
كردها ساده و مهربان بودند، با شور و نشاط خاصي به پرسشها پاسخ ميدادند. صحبتهايشان انگيزه ميداد كه با شمارههاي بيشتري تماس گرفته شود. از سقز تا بانه و مريوان همه حرفي داشتند؛ مشكلات منطقه، خانواده، بيكاري، گله از رييسجمهور، گله از مسوولان و... تنها افرادي كه به پرسشهاي ما پاسخ نميدادند، افرادي بودند كه گمان ميكردند به قول خودشان از شبكههاي «اون ور آبي» تماس گرفتهايم، اما آن انبوهي كه پاسخ ميدادند با شوق فراوان حرفهايشان را ميزدند تا صدايي از كردستان به مركز ايران برسد. از شغل خود و ميزان درآمدشان ميگفتند و اينكه در خانواده چه مشكلاتي دارند. حتي در اين ميان مردي گفت: «آقا گوش بده، اين صداي بچه سه ماهه من است، اما گرفتار مخارجش شدهام. نميدانم چه كاري بايد انجام دهم، به رييسات بگو كمكمون كنند». از دست فروش و كارگر مشكلات خود را مطرح ميكردند، حتما در دل خود ميگفتند سنگ مفت است و گنجشك نيز مفت، پس بگذار تيري در تاريكي بيندازيم تا شايد صدايمان به جايي رسيد. صداي فقر، نياز براي به دست آوردن پول. پولي كه دغدغه من و شماست...