• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3971 -
  • ۱۳۹۶ يکشنبه ۱۹ آذر

يادمان رفته كه مردم خيلي باهوشند

بنفشه سام‌گيس

يك نفر از اهالي رسانه (مهم نيست از چه نحله فكري) هفته گذشته هشدار داد كه «گراني كاغذ، يعني مرگ رسانه‌هاي كاغذي.»
مرگ؟ هويت و ماهيت رسانه كاغذي كه بيش از دويست سال است به اسم «روزنامه» مي‌شناسيمش، تا اين حد سست و بي‌ريشه شده كه جيره‌خوار چند صفر ناقابل باشد؟ فكر كنيم چه اتفاقي در اين سه دهه افتاد كه ضربان قلب‌مان گره خورده به تعادل و تعديل قيمت كاغذ، ما كه خودمان ماهرترين باطله‌سازها هستيم؟...
دهه 60، در روزگار جنگ، روزنامه اطلاعات و كيهان؛ تنها روزنامه‌هاي خواننده‌دار آن روزگار، سهميه‌بندي بود. همه خانواده‌ها دفترچه كوپن داشتند و هر روز كه براي دريافت سهميه شير و سيگار و پنير و تخم‌مرغ و شكر و روغن مي‌رفتند بقالي، پس از ساعت‌ها انتظار در صف، موفق مي‌شدند يك قوطي پنير، يك پاكت سيگار، يك حلب روغن، يك بطري شير و يك عدد روزنامه اطلاعات يا كيهان بگيرند. دهه 60 كه مردم نگران جان‌شان بودند زير آتش خمپاره و توپ، هر خانواده كه سهميه روزنامه‌اش را مي‌گرفت، فخر مي‌فروخت به جا مانده‌ها كه دير رسيده بودند به صف ارزاق عمومي كه روزنامه هم جزء لاينفكش بود؛ روزنامه‌اي كه از پيشاني صفحه اول تا آخرين خطوط آگهي صفحه آخر، خوانده و از بر مي‌شد توسط تك‌تك اعضاي خانواده... سال 1375، روزنامه «اخبار» براي خريد كاغذ، پول كم آورد. كاغذ گران شده بود و درآمد تك‌فروشي به هزينه خريد كاغذ نمي‌رسيد. روزنامه اخبار، بايد با غول‌هايي همچون «جمهوري اسلامي» و «اطلاعات» و «كيهان» و «رسالت» و «سلام» رقابت مي‌كرد.
«حسين قندي» فقيد، سردبير روزنامه بود و آقايان علي‌اكبر قاضي‌زاده، احمد زرساو، زنده‌ياد عباس ملكي، مسعود سفيري، دبيران گروه‌هاي اجتماعي و سياسي و فرهنگي و بين‌الملل. تصميم تحريريه بر آن شد كه روزنامه در شماره فردايش، در يك تك صفحه دو رو منتشر شود و سرمقاله روزنامه، درخواست از مردم بود كه براي تامين هزينه خريد كاغذ، كمك كنند (آن سال، كارآموز روزنامه اخبار بودم و هنوز آن تك‌صفحه را در آرشيو روزنامه‌هايم حفظ كرده‌ام) مردم آنقدر پول به حساب اعلامي روزنامه ريختند كه هزينه تامين كاغذ «اخبار» تا يك هفته تامين شد و تا پايان هفته، وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي وقت (مصطفي ميرسليم) دستور به حل مشكل مالي روزنامه داد و مشكل كاغذ حل شد... . سال 1378، اسطوره «كوي دانشگاه» به خاطر توقيف يك روزنامه شكل گرفت. ارديبهشت 1379، طي 6 روز كاري (حدود 48 ساعت)، 18 روزنامه و هفته‌نامه و ماهنامه به دستور سعيد مرتضوي؛ قاضي وقت دادگاه مطبوعات توقيف شد. (پيش‌ازظهر 4 ارديبهشت 1379، روزنامه‌هاي فتح، عصرآزادگان و ماهنامه ايران‌فردا توقيف شدند، تا ساعات پاياني 4 ارديبهشت، حكم توقيف 12 نشريه صادر شد. تا روز 9 ارديبهشت تعداد نشريات توقيفي به 18 رسيد) هفته جالبي بود واقعا. هزاران خبرنگار، تا مي‌خواستند خبر توقيف نشريه همكار و بيكاري رفيق‌شان را هضم كنند، پيك موتورسوار، ابلاغيه توقيف نشريه خودشان را به نگهباني ساختمان تحويل مي‌داد. آن زمان كه از موبايل و تبلت خبري نبود و فقط يك تلكس خبرگزاري ايرنا بود و اتفاقا، كيفيت محتواي رسانه‌هاي كاغذي صد برابر، به از امروز بود كه خبرنگارها، از هول پاسخ‌دهي به تنوع شبكه‌هاي مجازي، اصلا فراموش كرده‌اند كه چيزي هم به اسم فكر كردن و پيدا كردن سوژه و مطالعه كردن هم وجود دارد، رسم بود كه بلافاصله بعد از توقيف هر نشريه، خبرنگاران ساير نشريات براي ابراز همدردي به تحريريه توقيف شده مي‌آمدند. ساعت‌هاي اول بعد از انتشار خبر توقيف، ساعت‌هاي خنده و شوخي و رد و بدل شدن پيشنهادهاي ناپخته حق‌التحريرنويسي براي فلان روزنامه و فلان هفته‌نامه بود. درد استخوان شكسته، فرداي روز توقيف شروع مي‌شد كه ساعت مرسوم بيرون زدن از خانه، بايد رد ترك‌هاي ديوار اتاق مهمانخانه‌تان را پيگيري مي‌كردي. تا قبل از بهمن 1386، زنده‌ياد احمد بورقاني كه در دوران وزارت عطاءالله مهاجراني و در دولت هفتم، معاون مطبوعاتي وزارت ارشاد بود و بعدترش، نماينده مجلس شد، اولين نفري بود كه براي عرض همدردي، خودش را به تحريريه‌هاي توقيف شده مي‌رساند. آن زمان، انجمن صنفي روزنامه‌نگاران، با انتشار پيامي در نشرياتي كه «باقي» مانده بودند، براي كمك به خبرنگاران بيكار شده، از مردم ياري خواست. مردم آنقدر پول به حساب اعلامي انجمن صنفي روزنامه‌نگاران ريختند كه هر خبرنگار بيكار شده در نشريات توقيفي، اگر مجرد بود، 50 هزار تومان و اگر متاهل بود 75 هزار تومان به عنوان كمك مردمي دريافت كرد... .
دوراني كه نسل من، نسل متولدين دهه 50، كارآموز و خبرنگار شديم، استادان نازنيني كه امروز، لقب «پيشكسوت» به هويت شان تحميل شده، دبيران ما بودند (مگر حرفه خبرنگاري، مگر وقتي قرار است نانت را با قلم زدن و نوشتن از روزانه‌هاي مردم دربياوري، پيشكسوتي و بازنشستگي معنا دارد؟ اين چه ظلمي بود كه در حق غول‌هاي روزنامه‌نگاري‌مان كرديم و با احترامات فائقه، به گوشه ميدان رانديم‌شان؟) دبيراني كه به ما ياد دادند «رقابت، رقابت سالم. مردم خيلي باهوشند و موذي‌گري‌هاي شما را خيلي خوب مي‌فهمند. پس تلاش نكنيد براي ترقي سر همكارتان را زير آب كنيد.»
راست مي‌گفتند. مردم خيلي باهوشند و ما خيلي دست‌كم‌شان گرفته‌ايم. نسل خبرنگاراني كه از دهه 80 خبرنگار شدند هم البته تقصير ندارند. سال پاياني دهه 70، بايد سال مرگ آموزش روزنامه‌نگاري حرفه‌اي لقب بگيرد. پس از سال 79، استادان ما كه هر كدام غول‌هاي عرصه مطبوعات بودند، در پي رد و بدل شدن رانت رفاقت نورسيده‌ها، يا به انزوا رفتند، يا به نشرياتي كه نام و نشان‌شان چندان پرآوازه نبود. وقتي از آموزش حرفه‌اي، وقتي از اجبار براي پرورش خلاقيت و وقتي از اصرار به فكر كردن خبري نباشد، رسانه كاغذي مي‌رسد به همين جايي كه امروز ايستاده‌ايم. به اين عرصه رقابت «كثيف»، به عرصه انتشار به قيمت آنكه ديگري را از ميدان به در كنيم. از آن نسلي كه نيمه دهه 70، كارآموز خبرنگاري بودند، امروز، فقط 4 يا 5 نفرمان، هنوز روزنامه‌نگاريم. باقي، يا جلاي وطن كردند يا به شغل شريف بچه‌داري مشغول شدند يا غم نان، وادارشان كرد به حرفه‌اي غير از قلم زدن در مطبوعات رو بيندازند. اما همگي خيلي خوب به ياد داريم كه سال 1378، روزنامه‌هاي «صبح امروز» و «خرداد» و «مناطق آزاد»، همگام با ماهنامه‌هاي وزيني همچون «پيام امروز» و «كارنامه» و «آدينه» رفاقت را با نوشته‌هاي‌شان به مردم عرضه مي‌كردند. رفاقت، رقابت؛ هر دو واژه بر وزن «فعالت» و تفاوت بصري اين دو واژه چندان زياد نيست. اما وقتي كمر بستن به حذف به هر قيمتي را جايگزين همنشيني با هدف آگاه‌سازي و تعالي فرهنگي مي‌كنيم...
از اين جماعت خبرنگاراني كه امروز اسم‌شان در صفحات روزنامه‌ها ديده مي‌شود، چند نفري را مي‌شناسم كه با راه‌هاي شگفت‌انگيزي (هر راهي غير از تلاش براي پرورش خلاقيت و اصلاح نثر فجيع‌شان) تلاش مي‌كنند جايگاه‌شان را حفظ كنند؛ با دزديدن سبك نوشتاري همكارشان، با كپي كردن سوژه‌هاي رسانه همكارشان، با جابه‌جا كردن جملات و كلمات گزارش و گفت‌وگوي همكارشان و قالب كردن آن به مخاطبان به اسم سوژه «منحصر به فرد»، با قالب كردن اغراق‌هايي كه وقتي زير و بمش را بيرون مي‌كشي، مي‌بيني اسم زنده‌ياد ذبيح‌الله منصوري چقدر بد در رفته بود، با كپي كردن كلمه و جمله و پاراگراف از گزارش و گفت‌وگو و سرمقاله و يادداشت همكارشان، و بايد از خنده روده بر شد وقتي خبر اهداي جايزه درست‌نويسي هم به اين همكاران كپي‌كار مي‌دهند. البته كه كپي كردن، هنري است كه از دست هر ناكسي بر نمي‌آيد... اين حكايت قديمي را همه شنيده‌ايم «پدري به پسر گفت، بزرگ كه شدي مي‌خواهي چكاره شوي ؟ پسر گفت، مي‌خواهم مثل تو بشوم. پدر، پسر را زير مشت و لگد گرفت كه ‌اي خاك بر سر كه من مي‌خواستم مثل قهرمان شهر شوم و اين شدم...» چرا فكر مي‌كنيم خواننده‌هاي‌مان نمي‌فهمند؟ چرا انتظار داريم مردم خواننده كپي‌كاري‌هاي‌مان باشند؟

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون