• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4028 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲۶ بهمن

شعرهايي كوتاه از رفيق صابر شاعر كرد عراقي

رفيق صابر، شاعر بلندآوازه‌ كُرد در سال 1950 ميلادي و در شهر قلعه ديزه كردستان عراق چشم به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به پايان رساند و براي ادامه تحصيل وارد دانشگاه بغداد شد. سال 1974 ميلادي تحصيلات خود را در رشته « زبان و ادبيات كردي » به پايان رساند. در سال 1978 به صفوف مبارزين كرد عليه رژيم صدام پيوست. از رفيق صابر آثار متعددي از جمله كتاب‌هاي« رگبار، سوختن زير باران، فصل يخبندان، كاروانسرا، فصل سنگي، آينه و سايه، ميعاد در نور، روشن شدن و... منتشر شده است. همچنين منظومه بلند «مرثيه حلبچه» را پس از تراژدي حلبچه سرود. اين نخستين شعري بود كه پس از اين فاجعه سروده شد و مورد توجه همگان قرار گرفت. رفيق صابر از بيست‌سالگي به طور جدي شعر مي‌سرود و از همان آغاز، كار خود را به عنوان شاعري «نو‌گرا» و «سنت‌شكن»، به جامعه ادبي معرفي كرد . وي علاوه بر چندين دفتر شعر، چندين كتاب در زمينه‌هاي تاريخي و فرهنگي، اجتماعي و سياسي، زبان و ادبيات نيز چاپ كرده است.

ترجمه مريوان حلبچه‌اي

چهره‌ات

چهره‌ات به افق مي‌ماند

به سراب و گمگشتگي و دريا

چهره‌ات موج درياست

مرا چون غبار در كشتگاه هستي مي‌كارد!

چهره‌ات دوراهي مرگ و مرگ است

نه جانم

دوراهي مرگ و زندگي است

در برابر راز و حيرت و سوختن

نگاهم مي‌دارد

و به ديوانه‌اي شبيهم مي‌كند.

مه

اين مه است كه دامنه‌ها را دربرگرفته است

و فصل‌ها را پوشانده است

يا آه ملت من است؟

اي آشيانه‌اي رنجبران و آوارگان

امشب دروازه دلت را بر روي من نبند

من هم مثل تو

پنجره‌ي رو به باران و پرتو خورشيد باز مي‌كنم

من هم مثل تو

ميان چشمان عقاب مي‌روم.

كجاوه

در گرداب اين كوچ نابهنگام

به اين جنگل نيز مي‌رويم

زردي رخسارمان را

چون جنازه‌ي لحظه‌ها

مانند تشنگي و آوار‌گي فاجعه

برخزان نقش مي‌زنيم

و بيرقي از خاكستر برمي‌افرازيم.

چشمانم در گرداب اين كوچ

دو ستاره‌ي مه گرفته‌اند

كشتگاه شبنم و بركه سرابند.

در گرداب اين كوچ نابهنگام

به اين سوختن نيز مي‌رويم

بيرق‌مان را از آذرخش مي‌تراشيم

جوانمرگي‌مان را، چون آفتاب و شعر

به كجاوه‌اي براي خاك

جوانمرگي‌مان را

به افق اين كوچ

و كاروانسراي آشوب بدل مي‌كنيم.

نور

مشتي اخگر را ميان تكه ابري كاشت

وقامتش را

چون درخت شبنم

بر فاصله‌‌ها تكاند.

اين نور

از چه زخمي جوشيده است؟

از كدام جان چون پروانه،

و از كدام شب‌زنده‌داري

و عشق پرورش يافته است؟

بگذار در ميان خاكستر و چهچهه

نور آيينه و رخسار باشد

بگذار نور

در اين گورستان خاكستري

همدم اين كوچ و افق شهر باشد.

تشنه

از ميان سپيده مي‌دود

سايه‌اش

خلأ را مي‌پوشاند

خاك خاكستررا خيس مي‌كند

هنوز اما، تشنه است.

سايه‌اش ابري كوچنده

خاكي است پوشيده در مه

سايه‌اش راهپيمايي خاكستر است.

در پرتو خورشيد مي‌دود

با سنگ قبر افق را اندازه مي‌گيرد

سايه‌اش

چون تنهايي بر قله‌ي غبارافروخته مي‌شود

هنوز اما، تشنه است

او سردار تنهايي

{هر آنچه به دست مي‌آورد روشنايي است}

اما تشنه است

در سپيده مي‌دود

هر آنچه به جا مي‌نهد خاكستر است

اما باز تشنه است.

تشنه است!

جسد

اين جسد در تنهايي

گويي خونابه‌ي صبح است

لميده بر شبنم و پرتو خورشيد

گويي سيم خاردار مرز است

يا چهچهه دور‌دست

به‌جا‌مانده در بيابان خاكستر.

اين جسد در بيداري بر‌افروخته است

زخمي است

حك شده بر پيشاني تاريخ.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون