• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4054 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۸ اسفند

سران پنج خانواده

حامد يعقوبي

راس ساعت هفت و نيم غروب فهميديم پنج خانواده نسبتا پرجمعيت كه تنها نقطه اشتراك‌شان تبعيت از يك جور بي‌نظمي ذاتي در روابط اجتماعي بود، قرار است شام مهمان خانه ما باشند. از ميان سران پنج خانواده، آن دن كورلئونه چاق و چله‌اي كه شكم بزرگش را غالبا روي كمربندش مي‌انداخت و با يك جور صداي تكان‌دهنده، هر 10 ثانيه به 10 ثانيه، دماغش را بالا مي‌كشيد، نه تنها زعامت ديگران را به عهده داشت بلكه زبان گوياي جمع نيز به حساب مي‌آمد. در فاميل ما رسم بود همه شام و ناهار خانه هم مي‌رفتند، به خاطر همين پنج خانواده‌اي كه تازه ساعت هفت و نيم غروب روز ششم عيد تصميم گرفتند به خانه ما بيايند، عذاب وجداني براي اين هماهنگي ديرهنگام در وجود خود احساس نمي‌كردند و در عين حال خود را محق مي‌دانستند هر ساعت در هر روزي كه خواستند، در خانه اهالي فاميل نزول اجلال كنند و خاطرات تكراري را كه صد بار براي هم تعريف كرده‌اند، دوباره بازخواني كنند. آن شب راس ساعت هشت و نيم، من مثل بره معصوم از اتاق بيرون آمدم و در اولين برخورد قرباني جمله غيردوستانه دن كورلئونه شدم؛ طوري كه بقيه عيدم‌ تحت‌تاثير آن جمله به يك جهنم تمام‌عيار تبديل شد. دن همان طور كه گفتم عادت داشت دماغش را بالا بكشد و جملات تعيين‌كننده بگويد، اما اين يكي شبيه سياست‌هاي مداخله‌گرانه دُول استعماري در مناسبات داخلي كشورهاي كوچك بود: «عمو جان موهات را كي اين شكلي كرده؟ شبيه اين لات و لوت‌هاي امريكايي شدي.» زمان ما بچه‌ها غالبا كچل بودند منتها يكي، دو ماه به عيد، هر طور شده تلاش مي‌كردند از دست ناظم و مدير قسر در بروند تا بتوانند عيد را با تنها مدل جذاب دنياي آرايشگري كه به «آلماني» موسوم بود و با ماشين دور كله را سفيد مي‌كردند، بگذرانند. موهاي من آلماني بود و اين را بعد از پيرهن سفيد و كراوات كشي سياه‌رنگي كه برايم خريده بودند، بزرگ‌ترين دلخوشي عيد مي‌دانستم. بلافاصله بعد از شنيدن آن جمله، پدرم را نگاه كردم، پوفي كرد و سري به آرامي تكان داد و مشغول خوردن سيب زرد نصفه نيمه‌اش شد. حدس مي‌زنم آن موقع داشت به اين فكر مي‌كرد كه چطور مي‌تواند جمعه ظهر دست اين پسر الدنگش راكه شبيه امريكايي‌ها شده بگيرد و ببرد نماز جمعه و در مسير بازگشت توي كوچه پس‌كوچه‌هاي خيابان فلسطين، همراه بقيه جمعيت مرگ بر امريكا بگويد. پدرم يك آرمانگراي دوآتشه ضدامپرياليسم بود و اعتقاد داشت نتوانسته فرزندانش را شبيه خود بار بياورد، به خاطر همين اگر نرمش به خرج مي‌داد، فقط تا جايي پيش مي‌رفت كه به معتقداتش خدشه‌اي وارد نشود. آن شب راس ساعت دوازده و سي و دو دقيقه، وقتي سران پنج خانواده همراه اهل و عيال‌شان منزل ما را ترك كردند، من روي يكي از اين صندلي‌هاي آهني امتحاني نشسته بودم، يك پيشبند سلماني دور گردنم بسته شده بود و پدرم داشت با يك دستگاه ماشين موزر كلاسيك دستي كه زرت و زرت هم سر آدم را گاز مي‌گرفت، موهايم را با نمره چهار مي‌تراشيد. موزر كلاسيك دستي خاطره بزرگ زمان ما است، وقتي پسربچه‌ها يا كچل بودند يا قرار بود كچل شوند، درست عين گوسفندهايي كه پشم‌شان زيادي بلند شده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها