• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4054 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۸ اسفند

دالِ هفت سين

ريتا اصغرپور

يك: سال هفتاد و دو تازه دانشجو شده بودم و همزمان با آن مشغول به كار. آن سال‌ها در خيابان مهناز (شهيد صابونچي) يك كتابفروشي بود. يك كتابفروشي بزرگ و خوب با قفسه‌هايي پر از كتاب‌هاي دست دوم و كمياب كه حالا جز در خاطرات بعضي‌مان، جاي ديگري وجود ندارد! يادم است چند روز مانده بود به عيد. خيابان مهناز را رو به پايين مي‌رفتم و با خودم مي‌گفتم خب، از امسال ديگه نوبت توئه به همه عيدي بدي. گمان مي‌كردم خيلي بزرگ شده‌ام! رسيدم به كتابفروشي. رفتم داخل و براي هر يك از بچه‌هاي فاميل و اعضاي خانواده يك كتاب خريدم. هر كتابي كه برمي‌داشتم به جمله اهدايي كه قرار بود در صفحه اولش بنويسم فكر مي‌كردم و خدا مي‌داند چه حالِ پرشور و افتخاري داشتم و تا چه حد از موقعيتِ فتح جهانم راضي بودم!

دو: پاي صندوق بودم كه مرد مسني وارد شد. معلوم بود از دوستانِ كتابفروش است. از تماشاي برگ‌هاي كوچك و تازه جوانه زده درختِ بيرون كتابفروشي به وجد آمده بود و از اينكه چطور طي بيست و چهار ساعت، شاخه‌هاي لخت و عورِ زمستاني درخت، ناگهان غرق جوانه‌هاي سبز شده بودند، تند و پر هيجان حرف مي‌زد. من كه در سن و سالِ جملاتِ قصارِ احتمالا بركرده از اين و آن بودم، با لحنِ شاعري اندوهگين گفتم كاش آدمي هم مثل درخت، هر بهار تازه شود! مرد مسنِ تازه وارد و كتابفروش در سكوت نگاهي با هم ردوبدل كردند و من خوشحال از جمله قصارِ بزنگاهم كيسه كتاب‌ها را برداشتم بروم كه ديدم مرد مسن تازه وارد دفترچه كوچكي را سُراند داخل كيسه عيدي‌ها و گفت: آدم هم مثل درخت هر بهار تازه ميشه دختر جان، چرا نشه. اينم عيدي من به تو. برو به سلامت. از كتابفروشي آمدم بيرون. به جوانه‌هاي سبزي كه سرتاسر شاخه‌هاي درخت را پوشانده بودند نگاه كردم. عجيب كه به وقت داخل شدن نديده بودم شان. نفسي تازه كردم و خيابان مهناز را رو به بالا رفتم. سه: آن دفترچه، اولين و آخرين عيدي من از يك غريبه بود. عيدي‌اي كه آن نوروز همراه با بقيه عيدي‌ها با خودم بردم سر سفره هفت سين و بعد از دقايق اوليه تحويل سال و روبوسي‌ها و مبارك‌گويي‌ها و ردوبدل كردن عيدي‌ها و خوردن چاي و شيريني‌ها، نشستم گوشه‌اي و بالاي صفحه اولش درشت نوشتم حول حالنا الي احسن الحال؛ و بعد با شماره‌گذاري دقيق، بدون شتاب و با خطِ خوش از روياها، خيالات و كارهايي كه قصد داشتم در سالِ پيشِ رو بهشان برسم و انجام‌شان دهم نوشتم و اين كاري ست كه بعد از آن، هر عيد و در ساعات اوليه هرسال كرده‌ام. آنچه در اين شماره‌گذاري‌هاي آغازينِ هر سال برايم بيش از هر چيز جالب و مهيج است، آزادي و جسارتِ نيروي تخيلم است. هر نوروز وقتي اين دالِ هفت سين را باز مي‌كنم و رودررو مي‌شوم با صفحه سپيدِ سال جديدم، دچار چنان شجاعتي مي‌شوم در بيان و نوشتن روياهايم كه گويي تا رسيدنِ بهشان جز دو سه سطرِ سپيد، راهي باقي نيست! تا به امروز بيست و چهار صفحه از اين دفترچه پر شده. با شماره‌گذاري روياهايي كه هر نوروز جوانه زدند و سرتاسرِ تنم را پوشاندند. روياهايي كه بعضي‌شان به بار نشستند و بعضي‌شان با اولين نسيمِ يأس بر خاك افتادند. امسال صفحه بيست و پنجم سياه مي‌شود با شماره روياهاي جديد، در حالي كه مي‌دانم مثل هر سال با هر شماره، به خودم نهيب مي‌زنم كاش آن روز در آن كتابفروشي خيابان مهناز، بلد بودم جوانه روياهاي روييده بر تنِ آن مردِ مسن را ببينم، كاش بلد باشم جوانه روياهاي آدمي را كه مثل درخت هر بهار تازه مي‌شود، ببينم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها