• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4102 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۰ خرداد

حكايتي از سقوط آلمان

پذيرش ارتش سرخ يا رضايت به هيتلر؟

جيمز وود/ ترجمه: بهار سرلك

 

 

رماني آلماني را تصور كنيد كه از واپسين ماه‌هاي جنگ جهاني دوم حكايت مي‌كند؛ داستاني حماسي از سقوط ملي و شكستي شرم‌آور؛ منظره‌اي مخروبه كه پناهندگان بسان روباني دور آن پيچيده‌اند. حالا تصور كنيد چنين كتابي نوشته نويسنده‌اي آلماني است كه روزگار جواني‌اش با اين ماه‌هاي تلخ گره خورده اما داستان را با ‌تاثري اندك نوشته و انفصال نويسنده از شخصيت‌ها و رويدادها ديده مي‌شود. فكرش را هم نمي‌كردم كه چنين اثري نوشته شود تا با رمان خارق‌العاده «همه براي هيچ» نوشته والتر كمپوفسكي مواجه شدم كه نخستين‌بار در سال 2006 در آلمان و حالا با ترجمه آنتئا بل به انگليسي منتشر شده است. از همان ابتدا آن تاثر اندك مشهود است. پاراگراف ورودي رمان صحنه‌اي را كه با فراغت خاطر چيده شده، تصوير مي‌كند، مانند فونتانه يا تورگينف: «عمارت جورجنهوف فاصله چنداني با ميتكائو نداشت، شهري كوچك در پروس شرقي و حالا در زمستان اين عمارت كه درختان بلوط قديمي احاطه‌اش كرده‌اند، در منظره‌اي مستقر شده كه گويي جزيره‌اي سياه در دريايي سپيد است.» ژانويه 1945 است. ابتدا گمان مي‌كنيم مي‌دانيم اين راوي با اعتمادبه‌نفس چطور در پهنه رئاليسم كلاسيك پيش خواهد رفت: اصالت در خطر، ارتش سرخ پيش‌رونده، كوچ زمستاني به سوي غرب. رمان كمپوفسكي اين عناصر را شامل مي‌شود اما ثبات پيش‌بيني‌شده داستان‌سرايي در صفحه نخست به طرز شومي واژگون مي‌شود؛ زماني كه نويسنده از توصيف خانه دست مي‌كشد و سراغ آدم‌هايي مي‌رود كه از جاده كنار آن عبور مي‌كنند: «تمام غريبه‌هايي كه از جاده عبور مي‌كردند، فكر مي‌كردند اين خانه، عمارت بزرگ منطقه است. مي‌پرسيدند چه كسي آنجا زندگي مي‌كند: چرا نرويم به آنها سلام كنيم؟ بعد با حالتي كه از حسادت خالي نبود مي‌پرسيدند: چرا ما در خانه‌اي مثل اين، خانه‌اي چندطبقه، زندگي نمي‌كنيم؟ رهگذران فكر مي‌كردند: زندگي ناعادلانه‌ است.

روي تابلويي روي انبار غله نوشته شده بود: «ورود ممنوع»، هيچ‌كس حق ورود به باغ را نداشت. صلح پشت درهاي خانه حكومت مي‌كرد و كمي از آن را مي‌شد در باغ كوچك و جنگل پشت خانه ديد. بايد جايي باشد كه احساس كني به آن تعلق داري.»

سادگي «چرا نرويم به آنها سلام كنيم؟» مهرانگيز است و همچنين مايه‌اي از خطر در آن احساس مي‌شود، مثل كنجكاوي كودكان. كمپوفسكي به سرعت پس از توصيف خانه سراغ افرادي مي‌رود كه نمي‌توانند به خانه دسترسي داشته باشند. اما آيا اين بيروني‌ها، گويندگان تلويحي جمله «بايد جايي باشد كه احساس كني به آن تعلق داري،» هستند يا ممكن است اين حقيقت از زبان يكي از مالكان جورجنهوف گفته شده باشد؟ از آنجايي كه نمي‌توانيم تصميم بگيريم چه كسي اين حرف را مي‌زند، حضور گوينده تلويحي سومي را هم احساس مي‌كنيم؛ نويسنده مبهم، مراقب و پركنايه.

بدشگوني همه جا را فراگرفته و در درون يا بيرون جورجنهوف سايه‌ صلح ديده نمي‌شود. در پروس شرقي هستيم (جايي كه حالا بيشتر آن در لهستان است). هر لحظه انتظار مي‌رود ارتش فاتح و انتقامجوي روسيه از مرز شرقي وارد شود. يكي از شخصيت‌ها مي‌گويد: «بهتر است دست امريكايي‌ها بيفتيم تا دست روس‌هاي كمتر از انسان.» جلوتر كسي عصبي مي‌پرسد: «اما روس‌ها آخر جنگ جهاني اول خوب رفتار نكردند؟» بمب‌ها روي ايستگاه قطار ميتكائو فرو مي‌ريزند كه فاصله چنداني با عمارت ندارد. تانك‌ها و كاميون‌ها از جلوي عمارت مي‌گذرند. مادر خانه جورجنهوف فكر مي‌كند حالا دنياي قديمي‌شان شبيه تكه‌اي از داستان هانس كريستين اندرسن است: «آه عزيزترينم آگوستين، همه رفته‌اند، رفته‌اند، رفته‌اند.» شهروندان آلمان به زودي بر سر دوراهي ناخوشايندي قرار مي‌گيرند: تسليم نيروهاي اشغالي شوند يا به سوي رايش كوچ كنند و آنجا تسليم شوند. «بايد جايي باشد كه به آن احساس تعلق كني»، اما بيرون عمارت جورجنهوف با عزيمت آلمان‌هاي ساده به شرق، مصيبت بي‌خانماني آغاز شده و در همين حين اهالي عمارت بزرگ، چمدان‌ها را بسته‌اند و صحبت از آمادگي ترك خانه مطرح مي‌شود. بايد به خويشاوندان‌شان در برلين بپيوندند، يا به عمو جوزف در البرس‌دارف؟ در نخستين فصل‌هاي كتاب دست‌كم در درون جورجنهوف ريتم مرسوم زندگي حفظ مي‌شود. كمپوفسكي با شكيبايي ما را به جهان ممتاز و مجزايي كه نسبت به سياست بي‌تفاوت است، معرفي مي‌كند. تاريخ مانند ويروسي به اين خانواده سرايت مي‌كند اما اين دچار شدن مسيري پرتامل را مي‌پيمايد. وقتي آژيرهاي حمله هوايي در ميكاتو به صدا در مي‌آيند، مالكان جورجنهوف هيچ واكنشي نشان نمي‌دهند: «قرار است چي كار كنند؟... به جنگل پناه ببرند؟ خب بله، اما هر شب كه نمي‌شود.» پيش از جنگ جهاني اول خانواده گلوبيگ در جورجنهوف ساكن شد و به تازگي اصالتش را به حد اعلاي خود رسانده است. پدر خانواده، ابرهارد فون گلوبيگ، در ايتاليا در مقام افسر مسوول مهمات خدمت مي‌كند. در خانه همسر زيبا، پژمرده و منزوي‌اش، كاترينا، اوقاتش را در جايي كه به عنوان پناهگاه مي‌شناختند، مي‌گذراند؛ در آپارتمان مخفي عمارت او سيگار مي‌كشد، روي تختش لم مي‌دهد و به راديو گوش مي‌كند. دو خدمتكار اوكرايني به نام‌هاي ورا و سونيا زيردست خاله كار مي‌كنند. ولاديمير هم خدمتكار اهل لهستان است كه روي لباسش حرف «ل» دوخته شده است. يكي از دلايلي كه وجه پرسشي نثر كمپوفسكي حال‌وهواي عجيب‌وغريب انفصال دارد اين است كه كلمات حقيقتا خودشان را از شخصيت‌ها جدا كرده‌اند. دو شخصيت به نقشه نگاه مي‌كنند، هر كدام اضطراب‌هاي خودشان را دارند اما كدام يك اين افكار را درباره روسيه در سر دارد؟ هرش، كاترينا، كمپوفسكي يا هر سه آنها؟ اغلب داستان «همه براي هيچ» بر پايه نقل‌ قول غير مستقيم آزاد نوشته شده كه بايد گفت نثر رمان‌نويس خود را با ديدگاه و زبان شخصيت خاصي يكي مي‌پندارد. تاثير اين شيوه نوعي علم نامحدود غيرمشخص است كه به رمان‌نويس اجازه مي‌دهد نه تنها به راحتي در ميان شخصيت‌هايش حركت كند بلكه زماني كه نياز است، افكارشان را با هم درآميزد و بدل به اضطرابي جمعي كند. اين سبك مدرن حماسي است. اسماعيل كاداره، رمان‌نويس آلبانيايي، نيز با استفاده از شيوه‌اي مشابه شاهكار حماسي‌اش را از جنگ جهاني دوم، «رويدادهاي شهر سنگي»، نوشت؛ او شهري را كه زير بمباران است براي روي دادن وقايع داستان انتخاب كرد تا صداي اضطرابي عمومي را به گوش خواننده برساند.

The New Yorker

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون