• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4117 -
  • ۱۳۹۷ يکشنبه ۳ تير

همراه با منيرالدين بيروتي در آستانه انتشار آخرين رمانش

هولناك است كه نويسنده براي نان بنويسد

رسول آباديان

منيرالدين بيروتي تاكنون چند مجموعه داستان و چند رمان منتشر كرده كه هركدام ازآنها در وضعيت نابسامان كتابخواني كشور توانسته‌اند، حجم قابل توجهي از خوانندگان را جذب كنند. بيروتي نويسنده‌اي تجربه‌گراست كه در هركدام از كتاب‌هايش مي‌توان رگه‌‌هايي موثر از اين تجربه‌گرايي را درك و دريافت كرد. اين نويسنده در اين گفت‌وگو از وضعيت نه چندان مناسب حرفه نويسندگي و وضعيت ادبيات داستاني كشور گفته است.

 

ادبيات داستاني امروز خوشبختانه به مرزهايي نزديك شده كه ديگر مانند گذشته با چند نام مشخص شناخته نمي‌شود اما مشكلي كه اين روزها گريبان داستان‌نويسي را گرفته، پديدآمدن متولي‌هاي ريز و درشت است. به عنوان نويسنده‌اي كه از نزديك با فضاي داستاني كشور آشنا هستي، براي‌مان بگو كه فعلا از نظر نوشتن اصولي داستان در كجاي جهان ايستاده‌ايم؟

اين كه حالا ادبيات متولي پيدا كرده به گمانم حرف دقيقي نيست. ادبيات هيچ‌وقت و هيچ كجا متولي نداشته و ندارد. آنهايي هم كه گمان مي‌كنند متولي ادبياتند، لابد دچار توهمند. اينكه كجاي جهانيم در ادبيات؟ من گمان مي‌كنم خودمان تعيين‌كننده نيستيم. زمان است كه خواهد گفت كجاييم. اما در داستان كوتاه كارهايي داريم كه بي‌شك جهاني هستند.

خيلي‌ها معتقدند كه ادبيات موسوم به «ادبيات محفلي»، به جاي پرواندن نويسنده، تاكنون فقط توانسته به عنوان كارخانه«متوهم‌سازي» عمل كند. يعني به جاي اينكه نويسنده تحويل بدهد، آدم‌هاي پرخاشگري ساخته كه از اجتماع كلان هم همان تعريف‌و تمجيدهاي گروه خرد خود را انتظار دارند. ادبيات محفلي چيست و چرا تا اين اندازه از زاويه منفي مورد كنكاش قرار گرفته و مي‌گيرد؟

ادبيات محفلي را نمي‌دانم يعني چه و راستش خيال مي‌كنم همين كه خودت گفتي عده‌اي را متوهم مي‌كند كه چيزي شده‌اند و چيزي مي‌دانند، بر‌اي تعريف‌شان خوب بود. مشكل اين روزهاي ادبيات ما و شايد ادبيات خيلي جاها نخواندن است. بله نخواندن. و مشكل ديگر ما بد خواندن است. يعني حتي آنها هم كه مي‌خوانند خيلي‌هاشان خوب خواندن را نمي‌دانند و همين است كه مي‌بيني طرف داستان مي‌نويسد اما هيچ كتابي از هيچ نويسنده درجه يكي نخوانده. يا داستان مي‌نويسد در حالي كه مثلا ابراهيم گلستان و چوبك و صادقي را اصلا نخوانده يا اگر خوانده به طور كل متوجه نشده كه اينها چه كار كرده‌اند. خب بالطبع چون نخوانده؛ حالا كاري هم اگر بكند خيال مي‌كند شق القمر كرده و توقع دارد من برايش به به كنم. نه عزيز جان! اين قله ادبيات ستيغ در برف و كولاك و بوران دارد و با تعارف و به به و چه چه، فتح نمي‌شود. بايد آنقدر ورزيده باشي كه بتواني پا در راه بگذاري. تازه اگر از آن بالا پرت نشوي پايين!

رمان«چهاردرد» باوجود حجم بسيار بالايش، به قول معروف خيلي گرفت. اين رمان نشان داد كه نااميدي‌هاي ما از نبود خواننده كتاب‌هاي قطور در كشور، تا حدودي بي‌راه است. گرچه اين اثر در چاپ‌هاي بعدي شامل بي‌مهري‌هاي غير اصولي از سوي ارشاد شد اما اين مساله، هيچ از اعتبارش كم نمي‌كند. حرف حساب‌شان چيست و چرا كتابي با جذب اين همه خواننده مجوز انتشار مجدد نمي‌گيرد؟

چهار درد توقيف شده و بي‌هيچ توضيحي به من گفته‌اند غير قابل چاپ است. چند بار نامه نوشتم و يك‌بار هم رفتم به وزارت ارشاد. نتيجه فقط اين شد كه حس كردم چقدر احمقم من كه همچين كاري كردم!

تو در رمان «سلام مترسك» در پي يك شكل ديگرگون از داستان هستي، يعني اينكه با مديريت دو روايت قصد داري درآن واحد، خواننده را با دو نگرش از ساختار روايت آشنا كني. خيلي‌ها مي‌گويند اين نوع از روايت پيچيده و موضوع ساده‌اي كه رمان را ساخته، چفت و بست لازم را با هم ندارند كه حتما خودت دلايلي برايش داري. سلام مترسك چگونه ساخته شد؟

من فكر مي‌كنم هيچ چيزي بدتر از اين نيست كه يك نويسنده درباره كتابش بخواهد حرف بزند. فقط مي‌توانم بگويم كه «سلام مترسك» با همين شكل و تكنيك توي سرم شكل نگرفت. نه. اصلا. اين اجراي فعلي حاصل پنج بار بازنويسي است. اول راوي فقط صارم بود. بعد بخش بعدي مسعود راوي مي‌شد. خب ديدم اين خيلي تكراري شده. هر دو روايت را با هم آوردم به شكل پاورقي اما نخواستم پاورقي باشد. پاورقي به معناي رايج آن. خواستم حاشيه را به متن راه بدهم و حتي گاهي حاشيه برتر از متن باشد.

درجايي گفته بودي كه نويسندگان ما دچار عادت‌هاي‌شان شده‌اند و ديواري نامرئي دور خودشان كشيده‌اند. اين كاملا درست است واين عادت‌ها هرروز هم دارند غليظ‌تر مي‌شوند. تو و بسياري از نويسندگان ديگر ثابت كرده‌ايد كه اگر جنس مرغوب باشد، مشتري برايش صف مي‌كشد اما هستند آدم‌هايي كه جامعه را به دليل فروش نرفتن كتاب‌هاي‌شان، متهم به ندانستن مي‌كنند. اگر روزي بخواهي تصميمي اصولي براي كمتر كردن كتاب با جامعه كتاب‌گريز بگيري، چه‌كار مي‌كني؟

ببين! اگر كسي حرف تازه داشته باشد و دردش درد ادبيات باشد و نه پول و فروش و نام، بي‌شك اگر در غار هم باشد و در غار زندگي كند بالاخره هم خودش و هم كتابش كشف مي‌شوند. ممكن نيست تو حرفي داشته باشي و مردم كشفت نكنند. نشدني است. راستش من نمي‌دانم ادبيات چه ربطي دارد به نام و نان؟ هيچ‌وقت هم نفهميدم اين را و انگار نخواهمش فهميد. تو نويسنده‌اي، كار تو نوشتن است و از كشف هستي و كشف حسي كه فقط مال توست و از بودن در اين دنيا به تو دست مي‌دهد بايد بنويسي و با نوشتن؛ تجربه كشفت را به من منتقل كني. پس دليل ندارد فكر نام و نان در آوردن از اين راه باشي و بعد هم نامش را بگذاري حرفه‌اي. اين هولناك است كه نويسنده براي نانش بنويسد و نويسندگي را حرفه و كسب و كارش بداند. يعني هيچ چيزي براي من از اين هولناك‌تر نيست. آن وقت مجبوري به جاي ادبيات گوشه‌چشمي هم به نانت و نان‌دهنده ات داشته باشي و خب اين يعني نابودي ادبيات.

تو زماني موفق شدي يكي از مهم‌ترين جايزه‌هاي ادبي ايران را دريافت كني. آن هم زماني كه اهداي جوايز ادبي هنوز ارج و قربي داشت. دريافت جايزه چقدر برايت مهم بود و چقدر توانست به ادامه كار تشويقت كند؟

از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان، هيچ! واقعا هيچ. من بار اول براي «تك خشت» كه جايزه گرفتم فقط دو دقيقه خيلي خوشحال شدم. چون خيال مي‌كردم واي چقدر مهم شده‌ام... اما نه. وقتي به خاطر «چهار درد» هم جايزه گرفتم خوشحال كه چه عرض كنم... بگذريم. بلاهايي كه بعدش سرم آمد يادم داد كه در اين مرز و بوم تا محصور حقارت‌ها و حسدها و تنگ نظري‌ها و حقد و كينه‌هايي، جايزه و افتخار و اين جور پرت و پلا‌ها بيشتر شبيه كابوس است تا رويا.

درچند جلسه داستان‌خواني كه حضور داشتم، متوجه شدم جوان‌ها كتاب‌هايت را دست به دست مي‌گردانند. منظورم اين‌است كه علاقه‌مندان به داستان‌نويسي، خواندن داستان هايت را به عنوان شركت در كلاس درس به رسميت مي‌شناسند. بدون تعارف بايد گفت نويسنده‌اي هستي كه مقبول جوان‌ترها هستي. براي‌مان بگو كه مثلا در مجموعه «دارند در مي‌زنند» چه شگردي به كار برده‌اي كه اين حد از جذابيت را در اين قشر ايجاد كرده؟

بار اول است كه مي‌شنوم اين حرف را. اصلا فكر نمي‌كردم كسي كتاب هايم را بخواند... ! اما «دارند در مي‌زنند» براي خودم خيلي مهم بود و هست. چون توي اين مجموعه خيلي تجربه‌ها كرده‌ام. هرچند شكست هم لابد خورده‌ام و اينكه مي‌گويي جذاب است براي بقيه، نمي‌دانم. من فقط خواستم حس بودنم در اين جامعه را مقابل چشم ديگران بگذارم براي كساني كه همان دردها را دارند اما به هر دليلي قادر به بيان آن نيستند.

متاسفانه هنوز نرسيده‌ام رمان«ماهو» را بخوانم. اگر خودت بخواهي معرفي جامعي از اين كار داشته باشي، توجه خواننده را بيشتر به چه عناصري جلب مي‌كني؟

فقط مي‌توانم بگويم «ماهو» را هنوز دوستش دارم.

در اين آشفته‌بازار ادبي و مديريت آشفته فرهنگ و هنر، آينده داستان‌نويسي را چگونه ارزيابي مي‌كني؟

راستش را بخواهي مايوس‌كننده است. اگر همين جوري پيش برويم ادبيات مان نابود مي‌شود. مثل خيلي از كشورها. الان در وضعيت كنوني تو خيال مي‌كني چرا انقدر ملت خشن و عصبي و تند و ملتهبي شده‌ايم؟ من فكر مي‌كنم چون كتاب و رمان‌هاي خوب و داستان از ميان مردم ناپديد شده. ارزش تجربه به صفر رسيده اما در عوض تا دلت بخواهد اطلاعات بيهوده و پرت داريم. همه كوه اطلاعات شده‌ايم اما تجربه زندگي چي؟ زير صفر. خب خيال مي‌كني دنياي فردامان همان آخرت يزيد نباشد؟ البته كه متوجه هزار و يك مرض و درد معيشتي و اقتصادي مردم هستم اما حرف من اين است كه آدم بي‌تخيل، ماشيني است كه راننده مي‌خواهد و هيچ چيزي جز كتاب به تو تخيل نمي‌بخشد و تخيلت را و روياهاي تو را ورزيده نمي‌كند.

از كارهاي تازه چه خبر؟

رماني دارم به نام بحر نحر كه مشغول بازنويسي‌اش هستم و تا تكليف كتاب هام كه توي ارشاد مانده و مجوز نمي‌گيرد مشخص نشود حتي به چاپش فكر هم نمي‌كنم...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون