• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4162 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۵ مرداد

درباره كتاب مارك رولندز

شهرت مدرن و عاري از احترام

شهاب غديري

 

 

«شهرت» اثر مارك رولندز، استاد فلسفه دانشگاه ميامي، يكي از بهترين كتاب‌هايي است كه در چند سال اخير خوانده‌ام. نويسنده در اين كتاب حول مفهوم و پديده شهرت مفاهيم پايه‌اي و اساسي فرهنگ و تمدن غربي را به زبان ساده بيان مي‌كند. غرب در اين كتاب صرف مفهومي جغرافيايي نيست، بلكه همه ما مي‌توانيم در چارچوب اين فرهنگ قرار بگيريم. رولندز به تمايز بين دو نوع شهرت معتقد است: شهرت سنتي و شهرت مدرن يا بادآورده. در گذشته شهرت با نوعي احترام همراه بود. فردي دستاورد يا استعداد قابل توجهي داشت و به همين دليل مورد ستايش جامعه قرار مي‌گرفت. اما در عصر مدرن شهرت از مفهوم احترام تهي شده است. به عبارتي فرد x شهرت دارد چون مشهور است! به عنوان نمونه، نويسنده در اين كتاب دختراني را مثال مي‌زند كه براي كسب شهرت در مقابل دوربين عريان مي‌شوند. رولندز معتقد است؛ ريشه شهرت باد آورده عصر مدرن به بحران معاصر در تمدن غربي برمي‌گردد. رولندز تمدن حال حاضر غرب را حاصل دو گرايش فكري مي‌داند: عينيت‌گرايي افلاطوني و فردگرايي عصر روشنگري. هر يك از اين دو گرايش امكان تبديل به شكل منحط و فاسد خود را دارد؛ عينيت‌گرايي افراطي به بنيادگرايي و فردگرايي افراطي به نسبي‌گرايي ختم مي‌شود.

عينيت‌گرايي (objectivism) به اين معناست كه درست و نادرست به صورت عيني و مستقل از پنداشت‌ها و رفتارهاي ما وجود دارد و اين ارزش‌هاي اخلاقي همچون حقايق علمي است؛ يعني وجود آنها عيني و مستقل از افكار و باورهاي مردم درباره آنهاست. به نظر مارك رولندز ريشه عينيت‌گرايي اخلاقي به عصر يونان باستان برمي‌گردد، افلاطون اين بحث را در قالب عالم مُثُل بيان مي‌كرد. به نظر افلاطون واقعيت و جوهر اشيا و همچنين ارزش‌ها در دنياي مُثُل قرار دارند؛ مثل در معنايي كه افلاطون به كار مي‌برد به معناي نمونه كامل چيزهاست. اين عينيت‌گرايي افلاطوني مي‌تواند به شكل منحط خود يعني بنيادگرايي حال حاضر تبديل شود. به نظر نويسنده بنيادگرايي، عينيت‌گرايي بدون استدلال است. يك فرد بنيادگرا به صورت تعبدي بدون استدلال و دليل، ارزش‌ها و اصول خود را برتر از تمام فرديت‌ها مي‌داند.

فردگرايي(individualism) نيز گرايش دومي است كه در عصر روشنگري پديد آمد و پايه ديگر تمدن حال حاضر انسان غربي را تشكيل داد، در فردگرايي زندگي هر فرد عادي در صورتي به بهترين نحو مي‌گذرد كه از درون او تعيين شود. به عبارتي فرد اجازه تصميم گرفتن داشته باشد و بر مبناي انتخاب‌هاي خود زندگي كند. در اين چارچوب انتخاب فردي مقدم بر ساير ارزش‌ها و اصول اخلاقي است. فردگرايي عصر روشنگري نيز در دوره ما مي‌تواند به شكل منحط خود يعني نسبيت‌گرايي تبديل شود كه در آن هيچ معيار يا اصولي براي اينكه تعيين كند كدام تصميم برتر است، وجود ندارد. يعني صرفا خوِد انتخابِ من مهم است نه اينكه چه انتخابي مي‌كنم. رولندز معتقد است؛ با وجود تضاد ظاهري بين عينيت‌گرايي و فردگرايي، سبك زندگي تمدن غربي بر مبناي تعادل بين اين دو گرايش شكل گرفته است. برخلاف نظر بسياري كه غرب را صرفا بر مبناي فردگرايي تبيين مي‌كنند، بايد گفت اعلاميه حقوق بشر در سال 1948 خود بهترين گواه بر اين است كه مجموعه‌اي از حقوق و ارزش‌ها وراي قوميت، فرديت، مذهب و عقيده وجود دارند.

در ادامه كتاب، مارك رولندز با استفاده از رمان «سبكي تحمل‌ناپذير بار هستي» اثر نويسنده چك، ميلان كوندرا، عينيت‌گرايي و شكل منحطش بنيادگرايي را با سبك زندگي سنگين‌بار و فردگرايي و نسبيت‌گرايي منحط را با شيوه زندگي سبك‌بار مقايسه مي‌كند. در زندگي سنگين‌وار، شما مجموعه‌اي از اصول، ارزش‌ها و بايد و نبايدهايي داريد كه زندگي شما حول اين ارزش‌هاي عيني تعريف مي‌شود و فرديت شما جداي از اين ارزش‌ها معنايي ندارد. در مقابل در شيوه زندگي سبك‌بارانه شما هيچ اصول و ارزش عيني‌اي فراتر از فرديت و انتخاب نداريد و مثل پر كاهي رها هستيد. در زندگي سبك‌بارانه، اينكه چه نوع زندگي را انتخاب مي‌كنيد، اهميتي ندارد؛ چون اين موضوع هويت شما را تعيين نمي‌كند بلكه آنچه اهميت دارد، اين است كه انتخاب مي‌كنيد، همين. اكنون بر اساس توضيحات بالا بهتر مي‌توان شهرت بادآورده عصر مدرن را تبيين كرد. ريشه اصلي اين شهرت بادآورده اين است كه در سده بيست و يكم ما نمي‌توانيم به شيوه اصولي، امور باكيفيت - باارزش- را از مزخرفات تشخيص دهيم . شهرت بادآورده يعني شهرت منهاي ارزش‌ها و ملاك‌هاي عيني ارزيابي. به عبارت ساده‌تر ما هيچ سنگ محك و معيار كيفي‌اي نداريم تا تشخيص دهيم كدام دستاورد و اثر هنري شايسته احترام و به تبع آن شايسته ايجاد شهرت است و اين ناتواني به نوعي حاصل شكل منحط فردگرايي يا همان نسبيت‌گرايي است. با وجود اينكه ارزش يا كيفيت هر حوزه با توجه به شاخص‌هاي دروني آن تعيين مي‌شود - براي مثال شاخص‌هاي كيفيت يك سياستمدار با شاخص‌هاي كيفيت يك فوتباليست متفاوت است - مارك رولندز به صورت كلي براي حل مشكل «تشخيص كيفيت» به جمع راه‌حل‌هاي ماركسيستي و كاپيتاليستي متوسل مي‌شود، به عبارتي براي تعيين ارزش يك دستاورد يا استعداد دو عامل را بايد مدنظر قرار داد:

الف- راه‌حل ماركسيستي: در اين مكتب ارزش يك دستاورد بر اساس ميزان كاري است كه روي آن انجام شده است به عنوان مثال براي بتهوون شدن يا نوشتن قطعه‌اي با پيچيدگي و ظرافت و قدرت آنچه بتهوون مي‌نويسد چه ميزان كار يا تلاش لازم است؟ براي بريتني اسپيرز شدن و توليد آثاري مثل آثار او چه ميزان كار يا تلاش لازم است؟

ب - راه‌حل كاپيتاليستي: عرضه و تقاضا يا كميابي آن دستاورد يا استعداد؛ بين هنرمندان چه تعداد افراد در حد بتهوون داريم و چه تعداد افراد در حد بريتني اسپيرز وجود دارند؟ مطمئنا هدف از اين مقايسه بيان مزيت‌هاي موسيقي كلاسيك بر پاپ نيست بلكه مي‌توانيم از اين ملاك براي مقايسه كيفيت آثار بريتني اسپيرز و يكي از هم‌رديفانش نيز استفاده كنيم. بنابراين كيفيت استعداد‌هاي يك فرد تابعي از كار و كميابي است و تا حدي اين دو معيار را مي‌توان به صورت كمي نشان داد.

در پايان بايد گفت؛ شهرت بادآورده گواهي است بر فرهنگي كه فردگرايي آن تعادل عينيت‌گرايانه خود را از دست داده است و همچنين ناتواني در پذيرش اين حقيقت كه بين زندگي‌هايي كه افراد انتخاب مي‌كنند يا انواع شيوه‌هاي خودشكوفايي‌شان، از نظر كيفي تفاوت‌هايي وجود دارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون