• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4199 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۲ مهر

نقد و نظري به رمان «روزها و روياها»

عشق، جنگي براي صلح است

شراره شريعت‌زاده

پيام يزدانجو در آخرين رمانش اثري خلق كرده كه نه فقط رمان بلكه كلكسيوني از ادبيات، شعر، فلسفه، موسيقي و سينماست. رماني كه يك‌بار مصرف نبوده و مرجعي از هنر است. بي‌شك نوشتن نقد در مورد چنين اثري خود يك رمان است. سخن كوتاه و بسنده مي‌كنم به معرفي اثر و قضاوت را بر عهده خواننده مي‌گذارم، زيرا اين رمان يك چندوجهي است كه از هر زاويه و با هر روحيه‌ و تفكري كه نگاهش كنيم، داستاني دارد و حرف بسيار.

روياها همان نداشته‌ها و داشته‌هاي از دست رفته‌اند كه از ذهن، اعماق درون، از لاي جملات يك رمان، از صفحه يك روزنامه صبح يا ديالوگ يك فيلم از روي «سرخوشي» سر بلند مي‌كنند، جان مي‌گيرند و قد مي‌كشند و روز‌به‌روز زيباتر مي‌شوند. «زيبايي» تا آنجا مي‌رسد كه هنوز به سرانجام نرسيده از ترس از دست‌دادنش لاي چهارچوبي قهوه‌اي زنداني‌اش مي‌كنيم و در بهترين حالت به ديوار بالاي شومينه‌اي ميخ مي‌كنيم تا «جاودانه» بماند. رويا لنگري است براي آنكه ذهن و زندگي‌مان در رودبار لحظه‌هاي شتابنده غرق نشود؛ ريسماني كه به آن وسيله خودمان را به زمين واقعيت وصل‌ كنيم و سبُكي ستوه‌آور هستي‌مان را تاب بياوريم تا هستي ما فقط خيل سرگيجه‌آوري از اتفاقات بدون پسماند و يك سطح سيال و غير قابل سكونت نباشد. سبكي «سفر» است و رويا مسكن ماست، خانه ما. تا هر بار چشم به روياي زنداني شده زير شيشه و چهارچوب مي‌دوزيم يادمان بيايد براي نجات خودمان اندوه گذشته را بايد بخشيد، زيرا «بخشيدن» گذشته، فراموش‌ كردن براي بقاست وگرنه زير بار حافظه مي‌ميريم.

«سرخوشي، زيبايي، جاودانگي، سفر و بخشايش» پنج سرفصل از رمان «روزها و روياها» هستند كه دست به دست هم داده‌اند تا پشت مفاهيم به ظاهر ساده و پيچيده خود قصه بيتا و آرش را روايت كنند. قصه روايت ساده‌اي در بستري پيچيده از عقايد، فلسفه، شخصيت، ادبيات، موسيقي و فيلم است كه پيام يزدانجو نه از سرِ سرخوشي و پركردنِ كاغذ كه بي‌شك با سال‌ها مطالعه، تحقيق، سفر، خواندن و خواندن توانسته قصه را به زيبايي جاودانه كند تا مخاطب تجربه داشته و نداشته در اين امر را همراه كند تا بخشايش و نشانه‌اي راهگشا در زندگي‌اش باشد.هر سر فصل شامل فصل‌هايي است كه با جمله‌اي فلسفي آغاز مي‌شود و خواننده را وارد تونل تاريكي از مفاهيم مي‌كند. خواننده در ابتدا نمي‌داند اين جمله را باوركند يا نه. چند بار از رويش مي‌خواند. باورپذير بودن يا نبودن جمله در ميانه راه قصه تعيين مي‌شود. اينكه جملات گرچه زيبا و دلنشين آيا در اشل واقعي زندگي، كليد مشكلات هستند؟ تا چه حد مي‌توان زندگي واقعي و احساس غيرقابل پيش‌بيني را مطابق الگوهاي از پيش تعريف شده و تجارب روانكاوان و فيلسوفان جلو برد؟ خواننده پايان هر فصل از تونل تاريك واقعيت با حجم زيادي داده بيرون مي‌آيد كه اگر من باشم چند بار از اول، تونل را طي مسير مي‌كنم تا كليد را پيدا كنم. به‌طور مثال شروع فصل دو از سرفصل سرخوشي اين‌گونه آغاز مي‌شود: «دوستت دارم»: ابراز عشق ما به همين سادگي است و به همين دشواري. ساده، چون دو كلمه بيشتر نيست. دشوار، چون همه حس‌مان را بايد با همين دو كلمه به مخاطب‌مان منتقل كنيم، بي‌هيچ قيد و شرطي. «دوستت دارم» تنها بيان زباني است كه هر قيدي از قوت آن مي‌كاهد و هر شرطي از شدت آن خواهد كاست. «از صميم دلم دوستت دارم»، «واقعا دوستت دارم»، «با همه وجودم دوستت دارم»، «ديوانه‌وار دوستت دارم»، و «بي‌نهايت دوستت دارم» و در نهايت: «دوستت دارم»؛ دو كلمه‌اي كه به لطف عرياني و ابهام‌شان مخاطب ما را بدون واسطه درگير مي‌كند؛ مثل رازي كه هيچ حدي از انديشه نمي‌تواند او را از اشتياق شنيدن آن دور نگه دارد و هيچ حدي از اميد نمي‌تواند او را از عواقب افشاي آن آگاه كند.

از وقتي خودمان را شناختيم اين دو كلمه را به كار برديم و شنيديم اما حالا نويسنده با همين دو كلمه ساده تلنگر مي‌زند و خواننده را به فكر فرو مي‌برد و البته وارد قصه هم مي‌كند. از يك طرف خواننده درگير قصه خودش مي‌شود و از يك طرف قصه دو شخصيت رمان. اولي قطعا جذاب نيست. اما قصه دوم در كنار ماجراهايي غيرقابل پيش‌بيني، مجموعه ارزشمندي از نوآوري روايي و زبان تغزلي است كه بسيار پركشش و جذاب است. رمان ماجراي عاشقانه بيتا و آرش است كه نويسنده در سه سطر اول فصلِ سرخوشي از ذهن آرش با تعريف نويي از عشق، خواننده را به چالش مي‌كشد و سپس غيرمستقيم شخصيت‌هاي داستان را معرفي مي‌كند. «اين راست نيست كه آينده يك ماجراي عاشقانه را نمي‌شود، پيش‌بيني كرد. هر عشقي يك شكست و يك پيروزي است، شكست انديشه از اشتياق و پيروزي اميد بر آگاهي، اما چه حدي از انديشه، چه حدي از اشتياق؟ چه اندازه اميد و چه اندازه آگاهي؟» بيتا و شكست؟ آرش و پيروزي؟ يا برعكس؟ انديشه كدام؟ آگاهي كيست؟

آرش پسري با چشم‌هاي تاريك و عميق، ته ريش، موي بلند مجعد، ژوليده، سياه و صدايي دلربا، قهرمان جوان‌هاي علاقه‌مند به موسيقي متفاوت (موسيقي آميزه‌اي از اندوه، عيش، شور و شر) با دسته گلي آبي‌و زرد براي اولين‌بار به خانه بيتا مي‌رود. بيتا دختري با چشماني درشت‌و روشن، نه زشت، نه زيبا اما فريبا. طراح داخلي و شاعر. البته نه از نوع دل‌نوشته و داستان، روايت‌هايي آرام و اثرگذار بدون الفاظ احساساتي و بدون اداهاي مد روز. خانه بيتا بسان گالري است با اجناس عتيقه ولي چيدمان روز. انبوه قاب عكس‌هايي به ديوار كه تاريخچه مصور از زندگي‌اش را نشان مي‌دهد. «ديوارها بوي فصل‌هاي گذشته، بوي زمان‌هاي مرده و لحظه‌هاي پرخاطره را در اقليم كوچك‌شان محبوس كرده بودند.»

ديواري از خانه، شبيه سي‌تي اسكني از مغز و ذهن آشفته بيتاست. عكس‌ها و نوشته‌هايي از مرده‌هاي زنده. هر عكس نشانه‌اي از مرگ دارد؛ از آن لحظه‌اي كه ديگر نيست؛ فروغ، دوراس، سوزان سانتاگ، سيلويا پلات، ويرجينيا وولف، اوريانا فالاچي كه سهم فالاچي از همه بيشتر است. زندگينامه مختصري از او را با پنج عكس كنار هم نشان داده. تمثيلي از دوره‌هاي پياپي عمر خود بيتا. خلاصه روزهايي كه گذرانده و روزهايي كه در پيش دارد. تصويري از اورياناي جوان در آينه با سيگار روشني به دست چپ و حلقه‌اي در انگشت دوم دست راستش كه با دوربين روليفكسش از خودش عكس سياه و سفيد گرفته. جدي، ايستاده، از خودراضي، بدون اينكه به چشم‌هاي خودش خيره باشد.عكس دوم، دست چپ خودش را زير چانه زده و نيمرخ به دوربين نگاه مي‌كند. سال‌ديده‌تر شده، حلقه را به انگشت دوم دست چپ انداخته. در عكس سوم، كلاه آهني سوراخي به سرش دارد. موها را از دو سمت كلاه و روي شانه رها كرده و پشت ديوار بلندي، در جبهه جنگ ويتنام، ايستاده. چشم‌هاي خسته‌اش به دوربين خبرنگارِ ديگري خيره است. عكس ديگر در ابتداي ميانسالي‌اش است. از عكس‌هاي آتليه‌اي، بزرگ ‌و سياه و سفيد و سيگار و ساعت به دست. دست‌ها را دو طرف صورت گذاشته، در كنار سايه‌روشن چشم‌هايي كه رنگي از آبي اعماق و مهرباني مادرانه دارد. عكس آخر از اورياناي سالخورده است. كلاه حصيري بزرگي به سر گذاشته، با گل‌هاي درشت زرد. عينك درشتي هم به چشم زده. لبخندزنان، دود سيگار بلند را بدون ملاحظه بيرون مي‌دهد.آرام، شاد و شاداب. تصويري كه نويسنده با پنج عكس از اوريانا مي‌دهد، خلاصه‌اي از بيتاست. بي‌تا كه هميشه بي‌همتا نيست و هميشه بدون تا مانده.

جرقه‌هاي عشق بين آرش و بيتا دو ماه پيش در مهماني دوستي براي اولين‌بار زده شده. آنها به اندازه سوي نور موبايل، در طبقه 22 برجي همديگر را ديده‌اند و وارد رابطه‌ «آشنايي پرشتابي» شده‌اند. همين سوي نور براي بيتاي تنها بس است كه فكر كند آرش هميشه كنارش است. جاي همه نداشته‌ها، همسر معتادي كه تركش‌كرده، پدر افسر اخراجي كه با يك تير خلاص به قلبش، قلب بيتا را هم هدف گرفته و مادري كه زندگي خودش را بعد از همسر مرده با عشق جواني ادامه داده و خواهري كه دو ماه بعد از تولدش مرده.

«بُرج» استعاره‌اي از عشق اين دو نفر است. در اوج عشق بالاي برج هستند. برق‌ها رفته. با سوسوي نور موبايل نه بيتا واقعيت آرش را مي‌بيند و نه آرش واقعيت بيتا را. اما جرقه‌اي بين‌شان زده شده. «تاريكي ادامه‌دار بود و چهره بيتا به چشم نمي‌آمد.» همراه مي‌شوند. همه‌22 طبقه را بدون آسانسور. آرام آرام تا بيشتر بشناسند. نمي‌دانند 22 طبقه نفس‌گير است. بيتا دختري در كلام، عريان و آرش پسري كه روي تك‌تك كلمات ذهنش فكر كرده و ساخته. قصد دارد شبيه ساخته‌هاي ذهني‌اش عمل كند. عجله‌اي براي ابراز عشق ندارد. از شتاب رابطه مي‌ترسد.

از نقاط مثبت در شخصيت‌پردازي بيتا و آرش گذشته اين دو نفر است كه نويسنده طي رمان اطلاعاتي مي‌دهد كه توضيح چرايي رفتارشان است. آرش فرزند پدر و مادري سياسي بوده كه ايران را ترك كرده‌اند. او تنها با مادربزرگ زندگي‌كرده و همين امر موجب شده به تنهايي عادت كند و از آن لذت ببرد. استعداد عجيبي براي رنج دادن و آزردن اطرافيانش دارد؛ همان‌ها كه دوستش دارند. بي‌تفاوتي و بي‌اعتنايي هر كس نسبت به خودش، محترمانه‌تر مي‌آيد تا توجه و اشتياق. از خانواده و زندگي مشترك فراري است. فكر مي‌كند قدرت خوشبخت كردن ندارد، زيرا به خوشبختي اعتقاد ندارد. آخر هفته‌ها پرهيجان و پرعطش به آپارتمان بيتا مي‌آيد و اول هفته بي‌قرار و با عجله به آپارتمان خودش برمي‌گردد. همين موجب شده بيتا به حس گريز آرش شك كند. آرش علاقه‌اي به رفع سوءتفاهم ندارد و رفتار بيتا را پاي هراس و حسادت عاشقانه مي‌گذارد. خسته از گذشته و غرق در عقايدي كه معلوم نيست، فيلسوفان وقتي مي‌نوشتند كنار كدام شومينه گرمي نشسته‌اند و عصاره چه ميوه‌اي به جان‌شان بوده كه دوخته و بريده‌اند و امروزه روز سرفصل زندگي‌ها شده كه حتي بين خودشان هم اختلاف بوده و آدم امروز بدون توجه يك خط را مي‌گيرد و بدون فكر الگو مي‌كند. به‌طور مثال اختلاف ولتر و روسو: ««من با حرف تو مخالفم، اما جانم را مي‌دهم تا تو حق حرف‌ زدن داشته باشي.» اين گزاره، عصاره افكار ولتر است در آغاز «عصر روشنگري» كه عصر انسان‌مداري و آزادي انديشه و انتقاد بود. عصر فرهنگ و روح خرد. روسو هم روي ديگر اين عصر بود. عصر طبيعت و روح رمانتيك. به نظر روسو، انسان آزاد آفريده شده بود و حالا همه‌جا در بند بود، به دليل بندهاي تمدن و فرهنگ. ولتر و روسو: دو روشنفكر فرانسوي كه افكارشان در انقلاب فرانسه به بار نشست، با بيانيه حقوق بشر و با دموكراسي و با شعار آزادي و برابري. آن روزها، روح زمانه آميزه‌«روح رمانتيك» و «روح خرد» بود و جدال طبيعت و فرهنگ هم از همان دوره آغاز شد. جنگ طبيعت و فرهنگ، از يك جهت، جدال خوش‌بيني و بدبيني است. خوش‌بيني روسويي از يك سو، بدبيني ولتري از ديگر سو.

هرچند تلخكامي گذشته دليل واضحي براي درماندگي در آينده نيست اما گذشته آرش، آينده را دستخوش كرده و جز فرار، قدرت نداشت. از يك طرف ترس از دست دادن تنهايي‌اش را دارد و از طرف ديگر ترس از دست دادن بيتا. «جهنم ماندگاري انتظاري است كه آدم از آينده دارد. جهنم آينده براي آرش ادامه داشت.» بعد از مدتي آرش مي‌فهمد بيتا دختري از ازدواج قبلي‌اش دارد و از او مخفي كرده. به قصد برگشت روي اولين پاگرد مي‌ايستد. اما بعد از مدتي دلتنگ بيتا مي‌شود. «اين دو ماهه، كاروبارش فقط نوشتن و باز هم نوشتن بود. كاركردن با كلمه‌ها، پس ‌و پيش كردن‌شان، كم و زياد كردن، خط زدن، پرسه‌گردي لابه‌لاي خطوط، از نو خواندن، از نو نوشتن، پركردن جاهاي خالي و در نهايت پاك كردن.» آرش از بي ‌بي‌تايي در آستانه مرگ قرار گرفته اما قبل از اينكه بميرد، برمي‌گردد. حالا روي «ديوار خاطرات خوش» خانه بيتا عكس‌هاي سه نفره از آرش، بيتا و هاناست. كم‌كم آرش به هانا عادت مي‌كند. اما به دليل گذشته‌اش و تك‌فرزند بودن خودش و نديدن بچه در اطرافيانش، به نظرش بچه ناگوار و ناشناخته مي‌آيد. هانا ترمزي مي‌شود كه در پاگرد دوم به قصد برگشت دوباره بايستد. اما دوباره دلتنگي نه فقط بيتا كه هانا هم پس گردنش را گرفته و پاگرد دوم را هم رد مي‌كند اما جنگ بين‌شان ادامه دارد زيرا «دوست داشتن جنگ است. عشق ورزيدن نبرد ما براي رسيدن به يك صلح سراسري است، رسيدن به درك مشتركي از زيبايي و زندگي كردن به خاطر آن زيبايي. دوست داشتن جنگيدن به خاطر زيبايي‌هاست. جنگ آرش و بيتا ادامه داشت.»

بالاخره آرش خودش را از لاي عقايد كپي پيستي بيرون كشيده و براي ازدواج با بيتا متقاعد كرده است. او فهميده به جاي عشق به بيتا نياز دارد. البته كنارآزادي‌هاي گذشته‌اش، پناهگاه مجردي‌اش «روبهان كنام خود را دارند و پرندگان آشيانه خود را» ترس بيتا از شكست عشقي، عملا به ترس ديگري ختم شده، هراس جذام‌گونه كه روزي عشقش را يك‌باره از دست دهد. ترس به دست نياوردن و ترس از دست دادن. وحشت و اضطراب. بيتا نوسان زجرآوري بين اين دو هراس دارد. مدام خاطرات از دست‌رفته‌اش را دوره مي‌كند. آرش براي دور شدن از هر چيز مدام مي‌نويسد، زيرا «نوشتن از جنس روياپردازي است. در هر دو اميدواري هست، در هردو بهانه‌اي براي اينكه فكر خودكشي، خيانت، يا هر كار از سر استيصال را دست كم براي دقايقي از ذهنش دور كند.» آرش در نوشتن دنبال آينده است اما بيتا در گذشته سنگر گرفته. از عكس‌هاي قديمي و كودكي گرفته كه انعكاسي از افسانه خوشبختي هستند تا اسباب‌بازي كودكي و لباس عروسي مادرش و لباس‌هاي افسر قديم و كلت كمري و حتي قلب تيرخورده افسر افسرده. گذشته‌اي كه نمي‌گذارد آينده بيايد.

زندگي به سبك فيلم ديدن، كتاب خواندن و نوشتن تا يك جايي جوابگوي آرش و بيتاست. اما نه كتاب تيشه بر يخ درون‌شان مي‌زند نه نوشتن كه نوشتن نيازمند تنهايي است. «نوشتن آدم را تنهاتر مي‌كند. نوشتن نجات نمي‌دهد، اما رستگار مي‌كند. يك مكاشفه.» هيچ داشته فلسفي هم نمي‌تواند آرش و بيتا را براي ادامه‌، كنار هم متقاعد كند جز يك دوئل عاشقانه.

خاطرات مثل بختك آرش را عذاب مي‌دهد. بختك‌ها. به زندگي‌اش راه يافته‌اند و بيرون نمي‌روند. آرش قصد سفر به بهشتي رويايي دارد. «بهشت سرزمين آغازها و سرآغازهاست، اول بازي، آنجا كه آدم امكان انتخاب و ادامه دادن دارد.» (تا اينجا جمله شعاري است اما با جمله بعد بوي منطق مي‌گيرد) «اما جهنم آخر بازي نيست. جهنم سرگرداني است، جايي كه امكان و احتمال «پايان» به حال تعليق درمي‌آيد. آرش در آن جهنم بود.»

يكي از نقاط بارز اين رمان نشان دادن پيچيدگي دنياي درون انسان است كه با روايت‌هايي مثبت و زيبا بيان مي‌شود سپس با درون شخصيت مقايسه مي‌گردد و از دل روايت زيبا و مثبت واقعيت دلنشيني راوي مي‌گويد كه شايد دردآور باشد اما چون از دل واقعيت است، دلنشين‌تر است. اين نوع روايت، هنر نويسنده است. چه بسا كه كتاب‌هايي شعاري و جملات زيبا زياد خوانده‌ايم اما هيچ‌ يك ماندگار در ذهن نيستند گاهي بازشان مي‌كنيم، شعاري مي‌خوانيم تا در پايان ايميل يا اس‌ام‌اسي فقط بنويسيم اما «روزها و روياها» علاوه بر خط داستاني‌اش چنان جهان درون‌ات را جلوي چشمت مي‌آورد كه نفست بند مي‌آيد و كتاب را مي‌بندي و فقط فكر مي‌كني تا نم صورتت به خشكي رود. آرش به سفر مي‌رود. سفري سرنوشت‌ساز مثل سفرهاي ماركوپولو، ماژلان و كريستف كلمب براي كشف ناشناخته‌ها و شايد خودش. قصدش با بيتا رفتن بود بدون هانا. اما بيتا، هانا را تنها بازمانده‌اش مي‌دانست و قصد جدايي نداشت. او تقدير و سرنوشت خودش را مثل پدر و مادرش مي‌دانست. معتقد بود انتخاب آدم اختيار او نيست. اما آرش عكس او فكر مي‌كرد كه تقدير و سرنوشت انتخاب آدم است.آرش و بيتا در چرخه دور شدن قرار گرفتند. آرش از گذشته به قدر سال‌ها دور شد و آينده از آن هم دورتر به نظرش ‌رسيد. حال آرش بين دو حسرت معلق بود، يك طرف حسرت بيتا و يك طرف وحشت نبودنش.

فصل آخر، بخشايش، در ستايش جمله‌اي از بوداست: «فهميدن هر چيزي بخشيدن هر چيزي است». سال‌ها گذشته، موقعيت آرش تغيير كرده. آدم‌ مي‌تواند در دو موقعيت دو آدم متفاوت باشد. آرش هم از اين قاعده استثنا نبوده. نامه‌اي از بيتا توسط هاناي 18 ساله در پاريس به دستش مي‌رسد كه بوي نامه ويرجينا وولف را دارد. نوشته‌اي به دو زبان روي ديوار خانه بيتا از نويسنده انگليسي كه از نوشتن دست شسته بود. وولف و بيتا هر دو به بيماري انزواي مكتوب مبتلا شده‌اند. «هر شعر عاشقانه‌اي به مرور زمان به مرثيه‌اي مبدل مي‌شود... نوشتن اسير شدن در برزخ استعاره‌هاست، تبعيد شدن به خيال خانه تنهايي.»

داوري كردن درباره راه‌هايي كه در گذشته در پيش گرفته‌ايم، هميشه و در نهايت به بن‌بست مي‌رسد. هر راه گذشته هزارتويي از راه‌هاي رفته است و راه‌هاي نرفته. گاهي در راه آن قدر غرق جملات مي‌شويم كه يادمان مي‌رود جملات گرچه از ذهن فيلسوفي تراوش شده اما فقط تركيب زيبايي از كلمات هستند كه محو ظاهرشان شده‌ايم و نه واقعيت‌شان. يادمان مي‌رود سال‌ها گذشته و نه از بهشت رويايي خبري هست و نه طبقه 22 برجي. فقط فرصتي پيش آورده به جمع «كليشه‌هاي توريستي» بپيونديم و از دور نظاره‌گر برج ايفل باشيم، كنارش بنشينيم و سيگار دود كنيم. دودي كه حتي به طبقه اولش هم نرسيده برمي‌گردد به چشم خودمان و مجبوريم دوباره به سكوتِ غار خود برگرديم و خاطره، مخدر تبعيدي، تزريق كنيم، تمرين ويرجينيا وولف كنيم و براي هيچ بجنگيم. آرش با ديدن كلمه‌‌ «آرش» در نامه آخر بيتا، اشكش سرازير شد. چه طور مي‌شود يك كلمه، يك كلمه تكراري و بي‌اهميت، مثل اسم خود آدم، آدم را به گريه بيندازد؟


آرش علاقه‌اي به رفع سوءتفاهم ندارد و رفتار بيتا را پاي هراس و حسادت عاشقانه مي‌گذارد. خسته از گذشته و غرق در عقايدي كه معلوم نيست، فيلسوفان وقتي مي‌نوشتند كنار كدام شومينه گرمي نشسته‌اند و عصاره چه ميوه‌اي به جان‌شان بوده كه دوخته و بريده‌اند و امروز روز سرفصل زندگي‌ها شده كه حتي بين خودشان هم اختلاف بوده و آدم امروز بدون توجه يك خط را مي‌گيرد و بدون فكر الگو مي‌كند.

ديواري از خانه، شبيه سي‌تي اسكني از مغز و ذهن آشفته بيتاست. عكس‌ها و نوشته‌هايي از مرده‌هاي زنده. هر عكس نشانه‌اي از مرگ دارد؛ از آن لحظه‌اي كه ديگر نيست؛ فروغ، دوراس، سوزان سانتاگ، سيلويا پلات، ويرجينيا وولف، اوريانا فالاچي كه سهم فالاچي از همه بيشتر است. زندگينامه مختصري از او را با پنج و عكس كنار هم نشان داده. تمثيلي از دوره‌هاي پياپي عمر خود بيتا.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون