عشق به روايت هري فرانكفورت
خلسه محض خودخواهي
شيما محمديزرغان
كتاب دلايل عشق كه در سال 2004 به قلم هري فرانكفورت به مخاطبان عرضه شد، ضرباهنگي خودانگيخته و عميق دارد و پرسشهاي بنياديني را مطرح ميكند كه دغدغه بسياري از انسانهاي امروزياند. مردماني كه هر مرتبهاي از سطحينگري يا ژرفانديشي را داشته باشند، از روبهرو شدن با اين پرسشها ناگزيرند. يكي از اين سوالات كه پهنه تفكر انسان هرگز از حملات بيامان آن مصون نمانده «چگونه بايد زيست؟» است. شايد بهترين پاسخ را بتوانيد در بين سطرهاي اين كتاب بيابيد. مسالهشناسي نويسنده عنوان ميكند كه در گام نخست بايد ببينيم چه چيزي در زندگي ما بيشترين ارزش را به خود اختصاص داده است، به عبارت ديگر دغدغه چه چيزي را در زندگي داريم. تفاوت است ميان آنچه دغدغه ما است، آنچه براي ما مهم است و آنچه بدان عشق ميورزيم. در نگاه فرانكفورت دغدغه داشتن به مثابه فعاليتي كه ما را به خودمان پيوند ميدهد، به شكل گريزناپذيري بنيادين است. آنچه شايسته است، دغدغه انساني باشد، عشق و خاصه عشق به خويشتن است. عشق ورزيدن بنا بر طبيعتش موجب ميشود كه هم متعلقهاي آن را ارزشمند بدانيم و هم چارهاي نداشته باشيم جز اتخاذ آن متعلقها به عنوان غايت نهاييمان. عشقي كه در اينجا مطرح است فراتر از تفسيري رمانتيك است، نه ما را به تعالي ميرساند و نه به حضيض رهنمون ميكند. بلكه اين عشق طرحي است وجودي كه با نوعي مواجهه آغاز ميشود و در جهت شناختن جهان حركت ميكند. عشق ميان دو فرد شبيه دو آلت موسيقي متفاوت است كه وقتي با رهبري توانمند موسيقيداني همراه ميشوند به طرز اسرارآميزي همگرا شده و اثري بديع خلق ميكنند. اما نبايد اين هارموني ارزشمند را با تعابير سطحي و مبتذل توصيف كرد. فرانكفورت در اين اثر موجز به دنبال آن است كه مفهوم بنيادين و ارزشي عشق را در زندگي شرح دهد. او بيان ميكند اينكه به چيزها عشق ميورزيم ضرورتا نتيجه تشخيص ارزش آنها و مفتون آن ارزش بودن نيست، بلكه آنچه بدان عشق ميورزيم نزد ما ارزش مييابد، چون ما بدان عشق ميورزيم. از اين رهگذر است كه حتي اگر فرزندانمان به نحوي ما را نااميد كنند باز هم به عشق ورزيدن به ايشان ادامه خواهيم داد. براي هر نوع عشق چهار مولفه مفهومي ضروري است. اول آنكه عشق علاقهاي بيغرضانه است در راستاي به باشي و باليدن ديگري، دوم آنكه عشق ناگزير شخصي است و نميتوان ديگري را جايگزين معشوق دانست و از اين حيث با ساير حالات انساني نظير احسان متفاوت است. وقتي درصدد كمك به تهيدستان هستيم چندان مهم نخواهد بود كه آنها مشخصا چه افرادي هستند. سوم؛ عاشق با معشوق خود احساس يگانگي ميكند، يعني علايق و منافع معشوق را از آن خود ميداند و در نهايت، چهارم آنكه عشق بسته به انتخاب نيست بلكه با شرايطي كه خارج از مهار اختيار بيواسطه ما است، معين ميشود. عنوان ميشود كه هيچ چيز به اندازه خودخواهي دشمن عشق نيست، خودي كه ترجيح ميدهد جهانش را به جهانيان تحميل كند. كانت از جمله كساني است كه از سلطه فراگير و بيامان خوددوستي هراسان و مايوس است. وقتي انگيزش انجام دادن عمل چيزي نيست جز ميل فردي، هيچ ارج اخلاقي در آن عمل وجود نخواهد داشت. فرانكفورت در برابر انديشه كانت عنوان ميكند كه اخلاق به عمق مفاهيم نميپردازد، زيرا نوع خاصي از زندگي را به انسانها توصيه ميكند اما هرگز ما را قانع نميكند كه به چه دليل بايد اين نوع از زندگي را ارجح به ساير انواع بدانيم. با در نظر گرفتن چهار مولفه معرف عشق، خوددوستي خالصترين حالت عشق است و براي روشن كردن خصلت خوددوستي عشق والدين به فرزندان خردسال را مثال ميزند، از آنجا كه فرزند به معناي واقعي درون بدن والدين وجود مييابد، بخشي از خود ايشان به حساب ميآيد. بدون اينكه با خودمان بجنگيم يا تلاش كنيم كه مدام احساسات خودمان را ناديده بگيريم يا از آنها فرار كنيم ميتوانيم با پذيرش تجربيات و احساسهاي خود، به سادهترين شكل ممكن صلح دروني را تجربه كنيم و اين معناي واقعي عشق به خود است. طبيعت موجودات زنده مبتني بر خوددوستي است. نيروي خوددوستي تفكر منطقي و عقلاني را در انسان شكوفا ميكند و به او ياري ميرساند تا از دوگانگي و كشمكشهاي هميشگي درون خود فاصله بگيرد. يكدل بودن همان عاشق خود بودن است كه سبب ميشود، اراده فرد مطلقا از آن خودش باشد. اما دستيابي به يكدلي در زندگي وابسته به بخت وراثتي و ساير اشكال بخت ياري است. پس آن كس كه به خود عشق ميورزد، اين عشق را فقط با عشقورزي به آنچه بدان عشق ميورزد، ثابت خواهد كرد. چنانچه در اشعار زيباي مالارمه خواندهايم:
در تلاطم زندگي است كه به خلسه محض خودخواهي رسيد.
روانشناس باليني