1- جا به جايي:
هيچ يادآورياي از هيچ رويايي كامل نيست. هر بار كه خوابي را براي كسي تعريف ميكنيم مقداري از وقايع از كلام ميافتند. اين افتادهها دورريزهاي رويا نيستند. آنهايي هستند كه به خاطر نيامدهاند. آنهايي كه از فرط بيگانگي هنوز نامي براي جاي گرفتن در كلام ندارند و آنهايي كه براي به زبان آمدن احتياج به ياري يك عامل بيروني دارند. از هر نوعي كه باشند؛ به خاطر نيامدنشان غالبا به كار يك فرآيند ميآيند: سانسور. دورريختههاي رويا كمك ميكنند كه نظمهاي از پيش موجود پا برجا بمانند و آسيبي نبينند؛ براي همين آدمهاي محتاط سراغ واكاوي روياهايشان نميروند؛ اما آنچه به خاطر آوردن را ضروري ميكند، نقشي است كه اين يادآوري در خودآگاهي و درمان دارد. بهاي چنين يادآورياي بريده بريده حرف زدن است و لكنت و انقطاع و شك شنونده(اينجا بيننده) به صداقت راوي و سختگويي؛ سختگويياي كه ناشي از دشواري انديشه نيست بلكه ناشي از مسدود بودن مسير انتقال است.
در «نامبرده» اصغر دشتي رويابين است. او به تخت روانكاوي فراخوانده شده تا يك بار براي هميشه كلك خاطراتي را كه آزارش ميدهند، بكند. گروه حرفهاي دوستانش حاضر شدهاند، كمكش كنند كه اين بار رواني را از شانههايش بردارد اما او براي اين كار الكن است. لكنت او ذاتي هر يادآوري كابوسي است و مثل هر كابوس ديگري كابوس او كابوس بقيه نيست. او روي تخت روانكاوي از بيان خاطراتي كه آزارش داده و دخلي به فانتزيهاي ديگران ندارد، معذب است و براي همين مدام جابهجا ميشود. از يزد به تهران ميرود و از تهران به سنپترزبورگ. لهجهاش را ميگرداند تا ببيند به كدام زبان ميتواند بهتر آنچه بر او رفته است را بيان كند.
2- ادغام
از بين 8 ميليون نفر تنها يك نفر كانديداي ابتلا به يك بيماري نادر ژنتيكي است كه مبتلاي به آن به ازاي هر يك سال زندگي 20 سال و 30 سال فرسوده ميشود. اما همين مبتلا بارهاي بار در قرعهكشيهايي با شركتكنندگان كمتر شركت ميكند و در هيچ كدام برنده نميشود. منطق ناعادلانه تصادف اين است. اين مقدمه ادغام صحنههايي است كه طي آن نامبرده مناظر كابوس را براي خودش بازسازي ميكند. تحليلگر رويا، روانكاو، مثلا نگار جواهريان دختر حسن، اصغر را وادار به بازسازي تداعيهايش ميكند؛ در اين يادآوريها تصويرهايي با تصويرهاي ديگر تركيب ميشوند. سنپترزبورگ براي اصغر خاطره شكستي را تداعي ميكند و شكست، فروپاشي ديگري را به خاطر ميآورد. اصغر روي همان صندلياي خواهد نشست كه گورباچف. چه چيز بين اين دو مشترك است؟ روسيه، فروپاشي. اصغر با گورباچف مصاحبه ميكند: چه كسي از شما قويتر بود؟ شما دبير كل حزب بوديد. گورباچف جواب اصغر را با «احساس شكست مطلق» ميدهد. زنگهاي كليسا نقش آستانهها را براي تبديل مناظر خواب بازي ميكنند. تصويرها را با هم ادغام ميكنند. با تكنيكي سينمايي، فيد اوت، تصوير پرت ميشود به جهاني ديگر و با انفجار و انحلال ديگري جايگزين ميشود: فروپاشي در شبهاي روشن با مقاديري تصوير جانبي از تراژديهاي كوچك پوشكين، مزين به تمي شرقي از هزار و يكشب و تعزيه. رواندرمانگر خوب ميتواند اينها را از ذهن مشوش اصغر بيرون بكشد. چيزهايي كه قرار بوده نقشه يك اجراي باشكوه باشند و حالا نقشي هستند بر ديوار؛ نقشي كه به راحتي خوانده نميشود و هر از گاهي نوري بر آن تابيده ميشود.
مهمترين ويژگي يك روانكاو خوب «شنوايي» است. او بايد آنقدري به دنياي تو نزديك باشد كه آنچه را تو ميگويي بشنود و «دورريز» تلقياش نكند. گوشش به شنيدن بعضي كلمات حساس باشد. نگار، روانكاو خوبي است. او ميتواند جابهجاييها و ادغامها را در روايتهاي اصغر پيگيري كند. او دختر حسن است و از انحلال و حذف خاطرهها دارد. او مدفون شدن تئاتر كوچك تهران در زير بازار صفويه و خاطرات پدرش با پرويز صياد را از ياد نبرده و هنوز سوگوار حذفهايي است كه در مونولوگي كه هنوز ننوشته به آن پرداخته: چرا هميشه خانه بچگي دختر اولين جايي است كه حذف ميشود؟
نامبرده نمايش گذشتن از سر ايده است. اصغر نميتواند نشان دهد كه تا چه حد از اين انحلال مجروح است. روانكاو كه خود را در شليتهاي قجري بدلپوشي كرده تا انتقال به درستي شكل بگيرد؛ خوب گوش ميكند تا ببيند اصغر چند بار از سر ايدههايش گذشته است. فرويد گفته بود: گوش كردن با توجه كامل خود بخشي از تفسير است. او كه خوب گوش كرده حالا قادر است جلسات كاري اصغر در سنپترزبورگ را بازسازي كند. او جلسه را بازسازي ميكند. بدون اصغر و با او. با سه تا اصغر كه هر كدام بخشي از صفات او را دارند؛ بخشي از نام او را. اصغر تداعي ميكند كه براي اجراي ايدههايش تا چه حد صبوري كرده و از خير چه
چيزهايي گذشته.
او «ابعاد»ي كه به مجوز احتياج دارند را تبديل به ابعادي كرده كه به مجوز احتياجي ندارد. تلويزيونها را به تلويزيون تبديل كرده است و كاميون را به تبلتهاي 10 اينچي و تبلت را به تابلويي بزرگ كه در نهايت به خاطر تهديد بادهاي سيبريايي، آن هم نشدني ميشود. آيا سرزميني كه هميشه در معرض باد بوده است؛ براي جلوگيري از واژگوني راهحلي ندارد؟ نگار مونولوگ لغو و حذف و كنسلي را مينويسد و اصغر خاطرات لغو و حذف و كنسلي را يادآوري ميكند. ايدهها را حذف ميكند. «فداكاري» ميكند و با اين حال كار سر نميگيرد. اصغر تداعي ميكند و همه عواملي كه مانع اجرا ميشود را به ياد ميآورد. اما كدام يك را تا پايان به ياد نميآورد: ترجمه. جملههايي كه بين اصغر و مدير فستيوال جابهجا ميشود از مجراي يك مترجم ميگذرد. مترجم «بيحوصله»تر از آن است كه جز «انتقال معنا» كار ديگري بخواهد بكند. بيشتر از آنكه دغدغه كار را داشته باشد، دغدغه استراحتهاي با سيگار را دارد. الكن نيست اما در خوشبينانهترين حالت «مقتصد» است و جملههاي بلند را به جملههاي كوتاه ساده تبديل ميكند. بيننده را ياد مترجم ديوار چهارم كوهستاني مياندازد كه از انتقال كامل معنا بيزار است. با اين تفاوت كه در اينجا اين صرفهجويي سودي هم براي او دارد. چه بهتر از اين؟ كابوسي فهمناشدني كه بيش از حد هم طولاني شده را مختصر ميكند و نامبرده را با انصرافي «شخصي» تنها ميگذارد. اصغر حالا به زبان هم بياعتماد است. ديگر زبان هم عامل ارتباط نيست.
3- بازنمايي بصري
زماني كه زبان ديگر ابزار ارتباط نيست؛ اصغر بايد ياد بگيرد كه فرمها را والا كند و به آنها كيفيتي استعلايي بدهد. اينجاست كه او ديگر از تداعيهاي كلامي دست برميدارد. اصغر بعد از 23 روز در روسيه، يك هفته زودتر برميگردد. او كه به 3 شكل، بال بال زدن براي رسيدن به يك اجرا را تجربه كرده حالا از بيان ماجرا به لهجه يزدي عاجز است. نميتواند تلفن را جواب بدهد و نميتواند آنچه بر او و گروهش رفته را براي مادرش با كلام، ابزاري كه به آن مشكوك شده است، شرح دهد، تصميم ميگيرد كه به جاي هر حرفي براي مادرش- زورباوار- برقصد. در شبي كه من اجرا را ديدم اصغر 10 روزي ميشد كه تمرين رقص كرده بود و واقعا بد ميرقصيد. اميدوارم كه تا زماني كه شما نامبرده را ميبينيد، رقصيدن را جلو دوربين آتيلا ياد نگرفته باشد و دورريزهايش را حذف نكرده باشد و يك زبان ديگر نيافريده باشد. چراكه هر زباني نيازمند ترجمه شدن است؛ و در هر ترجمهاي بخشي از معنا حذف و چيزي منحل ميشود.
پينوشت يك: در هر رويا براي رويابين دو فرآيند همزمان روي ميدهد: ادغام و جابهجايي اموري كه از نظر بصري يا معنايي يا حتي آوايي شبيه و نظير هماند. براي اينكه از نامبرده لذت ببريد با عينك روانكاو برويد و توي جايگاه تماشاگران بنشينيد و ببينيد كه چطور نامبرده خود را به ياري شما از شر كابوسي رها ميكند. پيشاپيش بپذيريد كه براي تجربه ميرويد. نام كيوان سررشته به عنوان نويسنده متن گواه تجربي بودن اجراست. اجرا هيچ وعدهاي نميدهد كه جيب شما را از قصه پر كند. راوي ماجرا يك گنگ خوابديده است.
پينوشت دو: من اگر جاي درمانگر اصغر بودم او را وا ميداشتم كه خاطرات كودكياش را بيشتر تداعي كند. در «نامبرده» هم مثل اجراي اصغر در سنپترزبورگ، مثل مونولوگ نگار، خانه كودكي دختر اولين جايي است كه حذف ميشود. اين بيتوجهي از يك درمانگر قابل اغماض نيست!
نگار، روانكاو خوبي است. او ميتواند جابهجاييها و ادغامها را در روايتهاي اصغر پيگيري كند. او دختر حسن است و از انحلال و حذف خاطرهها دارد.
در هر رويا براي رويابين دو فرآيند همزمان روي ميدهد: ادغام و جابهجايي اموري كه از نظر بصري يا معنايي يا حتي آوايي شبيه و نظير همند. براي اينكه از نامبرده لذت ببريد با عينك روانكاو برويد و توي جايگاه تماشاگران بنشينيد و ببينيد كه چطور نامبرده خود را به ياري شما از شر كابوسي رها ميكند.