ابهت فروريخته خودساخته يونس
محمدصادق جنانصفت
يك خانه دو طبقه با آجرهاي بهمني قرمزرنگ كه در ميان خانههاي فرو خفته يك طبقه در آن كوچه 6 متري خودنمايي ميكرد، حاصل دسترنج و كار سخت شاگرد شوفري نميتوانست باشد. اين يك داوري عمومي اهالي آن محله در جنوب غرب تهران بود كه درباره «يونس» صاحب آن خانه داشتند. يونس مرموز و تودار بود و هرگز به كسي نگفته بود پول ساخت آن دو طبقه با آجرهاي بهمني را چگونه تامين كرده است. اهالي محل نيز هرگاه فرصت ميشد درباره يونس و آن پول صحبت ميكردند. آنچه اما بيشتر از اين خانه دو طبقه آجر بهمني يونس باعث شد تا اهالي محل از دست او خشمگين باشند، كاشي زيباي آبيرنگ بود كه روي آن با خط خوش نوشته شده بود: «بنبست خاني» و فاميلي يونس بود. يكي از همسايهها، هر روز عصر و در موقعي كه اهالي محل جمع بودند با صداي بلندي گفت: آخر مگر خانه يونس در اين كوچه است كه نام كوچه را به اسم خود گذاشته است؟ فقط ديوار خانه او در اين كوچه قرار دارد و... يونسعلي اما همچنان پر رمز و راز بود و چيزي نميگفت. با اينكه ميدانست چه كسي آن كاشي آبي زيبا را با سنگ و از نزديك شكسته است، اما يك تابلو ديگر سفارش داد. او آنقدر با مردم حرف نميزد كه آرامآرام حتي نوجوانان نيز از رفتار او خشمگين شده و پشت سر و جلوي رويش به او متلك ميگفتند. ابهت خودساخته يونسعلي اما در حال سقوط كلي و هميشگي بود كه يك اشتباه بزرگ كرد و خودش را در چالهاي انداخت كه ديگر از آن بيرون نيامد. داستان اين بود كه يك روز عصر كه بيشتر اهالي محل جمع بودند ناگهان به ميان جمعيت آمد و با صداي بلند فرياد زد: «كي كاشي را شكسته است.» انتظار داشت كه از ترس او قبول كند كه اين كار را انجام داده است. اما اين يك اشتباه اساسي بود؛ يكي از جوانان محل كه شر بود و دنبال شر ميگشت با صداي بلند گفت «من بودم، حالا چي ميگي.» يونس كه انتظار چنين واكنشي را نداشت زبانش بند آمد، مغزش يخ زد. نميدانست چه كند و پس از كمي مكث كه با خندههاي مسخرهآميز اهالي محله مواجه شده بود، گفت: «اگر جرات داري يك بار ديگر اين كار را بكن.» آن جوان شرور بدون معطلي سنگي پيدا كرد و از دوستش خواست قلاب بگيرد و از آن بالا رفت و تابلوي زيباي آبي چسبيده به آن دو طبقه با آجر بهمني را نابود كرد و پايين آمد و گفت: «حالا چي ميگي؟» يونس رنگ و رويش مثل گچ سفيد شد و سرش را پايين انداخت و رفت كه رفت و فقط ديگر موقع رفتن سر كار ديده ميشد. مردي از مردان محله ميگفت: «عاقبت كسي كه با مردم حرف نميزند و خودش را بيش از اندازه بزرگ ميبيند همين است.»