علامتي كه ميشنويد، اعلامخطر است!
آژير قرمز
محسن آزموده
وضعيت اضطراري يا استثنايي، يكي از مضامين در نظريه سياسي كارل اشميت، فيلسوف سياسي معاصر آلماني است كه در آن، قدرت حاكم ميتواند به نام برقراري خير عمومي، قوانين و قواعد را به تعليق درآورد و به اصطلاح فراقانوني عمل كند. جورجيو آگامبن، فيلسوف و حقوقدان معاصر ايتاليايي، اين مفهوم را در كتابش «وضعيت/دولت استثنايي» به تفصيل مورد بحث قرار داده است. وضعيت استثنايي يا اضطراري در بيان آگامبن از لحظاتي خاص فراتر ميرود. آگامبن وضعيت اضطراري/استثنايي را «در نسبت با زندگي و قانون ميخواند.»
او از دو نيروي متقابل يا متعارض سخن ميگويد: «نيرويي كه وضع و تاسيس ميكند و نيروي كه خلع ميكند و ناكار ميسازد. وضعيت استثنايي هم نقطه تنش حداكثري اين دو نيرو است و هم آن چيزي است كه امروزه تهديد ميكند اين دو نيرو از هم تمييزناپذير و غيرقابل تشخيص شوند.»
آثار نقاشي سولماز حشمتي، ترجماني براي اين تعريف از وضعيت اضطراري در متن زندگي روزمره است، منتها در شرايطي كه در آن قانون، صرفا به احكام تاسيسي و تصويبي انساني منحصر نميشود، بلكه ميتواند به كليت قانونمندي حيات و قاعدههاي شناخته شده طبيعت و زندگي انساني نيز دلالت كند. گويي در اين آثار با جهان مصنوع انساني مواجه هستيم كه در آن تمام قواعد رايج و آشناي حيات بشري به تعليق درآمده و وضعيتي آخرالزماني و فاجعهناك پديد آورده است. به ديگر سخن در اين آثار از آنچه بدان خو كردهايم و ميشناسيم، آشناييزدايي شده و حقيقت وضعيتي كه در آن زندگي ميكنيم، به صورت عريان عرضه شده است.
موضوع نقاشيها، چنان كه آشكار است، به سادگي وسايل و ابزار يك شهربازي است. يك آرمانشهر خيالي و سرشار از شادكامي كه آدميان در عصر جديد، به ويژه براي كودكان، بنا ميكنند تا در آن خوش باشند و خوش بگذرانند، تفريح كنند و بازي كنند. در وهله نخست، اين نقاشيها، تصاويري عرضه ميكنند از اسباببازيهاي مأنوس يك «لونا پارك»: چرخ و فلكهاي غولآسا، درياچه مصنوعي با قايقهاي كوچك و رنگرنگي.
پس انتظار اين است كه با يك محيط شاد و شادمان مواجه شويم، رنگهاي جيغ و روشن، آسمان آبي و درخشان، غرق در نور و روشنايي.
اما «وضعيت اضطراري» در آثار سولماز حشمتي به هيچ عنوان فضايي چنين «گل و بلبل» و سرشار از درخشش را باز نميتابانند. آسمان سرخ و سياه و تيره و تار، محيطي دهشتبار و موحش را به تصوير ميكشد. جو به شدت سنگين است و بر همه چيز، گرد و غبار مرگ نشسته است.
اسباببازيها، همچون غولهاي آهني، بيخود و بيجهت، در پهنهاي خالي رها شدهاند و آنچه اصلا به ذهن خطور نميكند، شادي و سرور است. اينجا «آرمانشهر» (اتوپيا) به «ويرانشهر» (ديستوپيا) بدل شده است، جايي كه در آن نه فقط خوشباشي كه نفس كشيدن به عنوان ابتداييترين صورت زندگي نيز غيرممكن است؛ دوزخي در غياب انسان. وضعيتي مشابه شهربازي «پريپيات» در چرنوبيل كه آدام فلچر، روزنامهنگار بريتانيايي آن را اينچنين توصيف ميكند: «جشني ترتيب داده شده بود و قرار بود وسايل بازي و تفريحي براي سرگرم كردن مردم راهاندازي شود. اما به دليل بروز اين سانحه[فاجعه چرنوبيل]، جشن هرگز برپا نشد.
پوسترهاي روي در و ديوارها كه اين جشن برنامهريزيشده را تبليغ ميكردند، سفيدك زده بودند، رنگ و رويشان رفته بود و پاره شده بودند. ماشينهاي برقي تماما زنگ زده بودند، گويي كه پس از ارايه هزاران ساعت هدونيسم زودگذر و الكتريكي به انسانها، تصادف كرده و به دوران اسقاطيشان لغزيده باشند. ...رنگ زرد و آبي روي آنها به قدري بود كه بشود تصور كرد شكل اوليه آنها چطور بوده است. كنار اين ماشينها چرخوفلكي با همين مقدار زنگزدگي، ايستاده بود. به دليل وجود پرتوهاي موجود در هواي اين شهر، عمر همه چيز زود به پايان ميرسد. مردم، عروسك و خرس عروسكي را روي صندليهاي زرد چرخوفلك گذاشته بودند تا دلگيري آن را به منتهاي درجه برسانند.» (بخشي از كتاب در دست انتشار «آنجا نرويد» با ترجمه بهار سرلك).
آنچه اين وضعيت دلگير را از هرگونه احساساتيگري (سانتيمانتاليسم) دور ميسازد، غيبت انسان است، در عين حضور مداخلهگرايانه او در هستي. گويي ما با خشونت عريان، بدون هرگونه اشك و آهي مواجه هستيم. فقدان عنصر انساني، در حالي كه همه چيز به دخالت و مداخله بيرويه و بيحساب و كتاب او در جهان دلالت دارد، بسيار گوياست. ما در اين آثار با «طبيعت بيجان» روبهرو نيستيم، «فيزيك» چنان كه آنجاست، يعني آنچه ميبينيم، شهربازي، به هيچ عنوان امري «طبيعي» و بر آمده از «فوسيس» (طبيعت) نيست. تماميت محيط برساخته دست آدمي است، محصول تكنيك.
آدمها شهربازي را ساختهاند تا جايي باشد براي سرخوشي و شادماني، به ويژه خوشگذراني كودكان. ادامه در صفحه 9