زورمان به زندگي نرسيد
اردشير رستمي
خداحافظ آقاي دالوند. ما با هم روزهاي خوبي داشتيم و به اتفاق ديگر دوستان فصلي طلايي از تاريخ سرزمينمان را رقم زديم. چه روزهاي عجيبي بودند؛ با اميد، با شور، با انرژي، با عشق و با اشك و اندوه. حالا برخي از آن دوستانمان از ايران رفتهاند، برخي افسرده شدهاند و برخي قلم را كنار گذاشته و عطايش را به لقايش بخشيدهاند و برخي نيز مانند تو حتي زندگي را كنار گذاشتهاند. هر روزمان سرشار از خاطره بود. اگر بخواهم نام دوستان آن روزها را بياورم تمام نميشوند و نام بعضيهايشان را هم نميشود آورد. ما با هم حركت زمان را شتاب ميبخشيديم. نه تعطيلات ميشناختيم، نه شب و نه روز. همه لحظههايمان سرشار بودند؛ سرشار از كار، كار، كار. چون ميدانستيم روزهاي تكرار ناشدني را سپري ميكنيم. روزهايي كه بايد به آن سرعت ببخشيم. يادم ميآيد يك روز به ژان پلانتو- كاريكاتوريست روزنامه لوموند- كه به ايران آمده بود، گفتم ما در اينجا مانند پارتيزانها زندگي كرديم. از اين روزنامه به آن روزنامه، از آن مجله به آن مجله، از اين ساختمان به آن ساختمان و از اين زندان به آن زندان. زندان كه گفتم، ياد يكي از عجيبترين عكسهاي تاريخ افتادم. عكسي كه در آن زندهياد احمد بورقاني و شمسالواعظين با لباسهاي زندان، ماشين خراب شده زندان را هل ميدادند كه آنها را به زندان ببرد. در كجاي جهان ميشود چنين صحنه ناب و غريبي پيدا كرد؟ راستي اندوه هم زيبايي خودش را دارد و زيبايي هم اندوه خودش را. شبهاي خلوت كردنمان در خانه دوستان و داوود شهيدي عزيز كه با هم گياهان مقدس را تجربه ميكرديم و تا كجاها ميرفتيم. روزي هم آقاي عزيز، عباس اميرانتظام با كت و شلوار و كراوات با قامتي آراسته و لبخند وارد روزنامه شد و همه از ديدنشان به خود باليديم. روزي كه در روزنامه بمب گذاشتند. روزي كه تمام روزنامهها با هم بسته شدند. روزي كه هيچ چيز براي زندگي نداشتيم ولي با تمام اينها زندگي سرشار بود و تكرار ناشدني. ما نبايد آن را تكرار ميكرديم هر چند هيچ عملي تكراري نيست؛ حتي تكرارش. ولي زمان ميگذرد و انسانها عوض ميشوند، ما هم عوض شديم. شايد بهتر است بگويم زورمان به زندگي نرسيد. ما از روزنامهها و آدمها و دوستان و از خودمان هم دور شديم و از ما چيزي جز يك صدا باقي نماند.
شايد همين كافي باشد. آقاي دالوند هر چيز يك زماني دارد و روزي زمانش به پايان ميرسد حتي زمان هم يك زماني دارد كه روزي به پايان خواهد رسيد. پس جاي ناراحتي نيست ما تا جايي كه توانستيم، نقش خود را ايفا كرديم و به جاودانگي رسيديم. طول عمر جاودانگي بلند نيست بلكه جاودانگي به خاطر كوتاه بودنش با شكوه است. ما بارها شكوه و عظمت را تجربه كرديم. كاري بيش از اين از دستمان برنميآمد. بابت همه خاطرات خوب از شما ممنونم و تو را به خدايت ميسپارم احمدرضا دالوند؛ خداحافظ.