ملال تجزيه كننده
محمدحسن خدايي
اين روزها رسم مالوفي است كه ملال زندگي روزمره، خود به ملالانگيزترين شكل ممكن اجرا شده و بازنمايي كسالتبار روابط خانوادگي، واجد ارزش و اهميت زيباشناسانه شود. نوعي قرابت با محصولات تلويزيوني كه توان راديكال كردن «ملال» و مناسبات آن را نمييابند و در غياب بداعت فرمال، معنا را هم از سويههاي رهاييبخش خود تهي كرده و به كليشههاي رايج مردمان طبقه متوسط بدل شده كه راهگريزي در مواجهه با ملال زندگي روزمره نمييابند. اجراهايي كه در يك رئاليسم اجتماعي متورم با انبوهي ارجاع بيواسطه به واقعيات پيدا و پنهان، تلاش سيزيفواري دارند در بازنمايي دوراني كه در آن زندگي ميكنند. ديگر چندان از روايتهاي تاريخي خبري نيست كه از اين اكنونيت بيپايان، فاصله گيرد تا زمان حال را به ميانجي گذشتهاي به انتظار نشسته، احضار كرده و در حد توان بحراني كند. تفوق زمان «حال» انتزاع را هم ناممكن كرده و چسبندگي به روح زمانه، يك رويكرد استراتژيك محسوب ميشود. اما هستند آثاري چون «دارم اينجا تجزيه ميشوم» به كارگرداني «احسان گرايلي» كه گشوده به انتزاع، توانِ فاصلهگيري و معاصر شدن را مييابند. اجرايي كه با اغراق در بيان، حركت كند و ژستهاي هراسان از دهشت زمانه، اشارتي است بر آن نوع ملال زندگي روزمره كه ناگهان در مواجهه با جنگ و وضعيت اضطراري مترتب با آن تبديل به كابوس و شيزوفرني ميشوند. احسان گرايلي با انتخابي مخاطرهآميز، بازنمايي رئاليستي روايت را كنار گذاشته و به تركيبي از اكسپرسيونيسم و گروتسك مبادرت ورزيده. حركات مكانيكي زن و مرد كه گويا همچون عقربههاي ساعت قرار است تا ابد ادامه يابد، گاه با نواختن شدن آوايي آخرالزماني دچار وقفه شده و با چرخانده شدن سرها به سمت مخالف، بشارتي ميشود به گذران زمان و فرسوده شدن در چرخ دندههاي تاريخ. ديالوگها اغلب كليشهاي و معناباخته است و مانند باروت نم كشيده، بيثمر به سمت آن يكي شليك ميشود.
نمايشنامه با رويكردي رئاليستي ظرفيت آن را داشت كه به اجرايي بيخاصيت بدل شود اما شيوه اجرايي خلاقانه احسان گرايلي با آن ژستهاي هراسان و فيگورهاي منجمد به فضايي دامن زده به شدت صحنهآرايي شده شيك و البته هراسناك. يك نظم دقيق و ماشيني كه تو گويي آزمايشگاهي است كه به زن و مرد امكان ميدهد كه سر فرصت، مشغول تجزيه و تركيب شيميايي يكديگر شوند.
بهاالدين مرشدي در مقام نويسنده، تهيهكننده و بازيگر، گويا نمايشنامهاي نوشته بوده طولانيتر از اين اجرايي كه اين روزها در مجموعه ديوار چهارم در حال اجراست. اما احسان گرايلي در مقام كارگردان فقط يكي از اپيزودها را انتخاب كرده و در يك بازه زماني 50 دقيقهاي به اجرا رسانده. روايت زندگي زن و مردي كه پس از سالها در كنار هم بودن به تدريج اتميزه شده و گرفتار ملال زندگي و كليشههاي زباني شدهاند. اما شروع جنگ و اعلام وضعيت اضطراري، شرايط تازهاي را رقم زده كه روال گذشته را ناممكن خواهد كرد. اما اجرا چنان بر ملال زندگي روزمره تاكيد دارد كه حتي جنگ هم چندان توان تغيير اين سرنوشت دردناك را ندارد. دايره واژگاني زن و مرد چنان محدود شده كه چندان ارتباط انساني را ميسر نميكند. فقر زبان، نشان از فقدان تجربه و عدم امكان انتقال آن است. بيآنكه در طول اجرا نشان داده شود اما ميشود از مناسبات اين خانواده اين را فهميد كه مرد در يك بروكراسي دولتي، مشغول به تكرار همان كارهاي هميشگي است و زن در غياب شوهر مشغول غذا پختن و به انتظار مراجعت او. يك روند كليشهاي كه اوج آن را ميتوان در ديالوگهايي مشاهده كرد كه مبادله ميشود. فيالمثل زن مدام از مرد ميپرسد كه چرا براي ناهار به خانه نيامده، يا شكوه ميكند كه از خانه ماندن حوصلهاش سر رفته. پاسخ مرد در نوع خود، شاهكاري از ابتذال و بيتوجهي است. مرد با همان لحن اقتدارگرايانه هميشگي، بيآنكه همدلي زن را برانگيزاند، توصيه ميكند كه براي دوري از ملال، زن بهتر است كه به پارك رود. زن پاسخ ميدهد كه «پارك رفتن» هم به امري خستهكننده تبديل شده، مرد بار ديگر با همان لحن قبلي توصيه ميكند كه «زن باز هم به پارك رود». از اين قبيل كنشهاي زباني كه به ارتباط منجر نميشود در طول اجرا مدام شنيده ميشود.
شخصيتها فقط در رابطه با امور شخصي همچون غذا خوردن و ملالزدگي سخن ميگويند. راديو به مثابه رسانه فضاي عمومي، گاه و بيگاه فضاي خصوصي را تحت تاثير خود قرار داده و نظم نمادين و حضور ديگري بزرگ را يادآور ميشود. آغاز جنگ همچون وقفهاي است بر اين تداوم كشنده. مرد به جنگ فرا خوانده شده و زن مجبور است، نقش كليشهاي خود كه در خانه ماندن است را ادامه دهد. مرد كه از جنگ برميگردد، باز هم چيزي براي روايت كردن و انتقال تجربهاي كه بيرون از خانه از سر گذرانده، ندارد. تنها جملهاي كه بيان ميكند اين است كه در آنجا حرفهاي مردانه زده ميشود. زن اما از اين ايفاي نقشهاي تكراري خسته شده و اعلام ميكند كه اين بار اوست كه به جنگ خواهد رفت. زن دكمههاي لباس زنانه را به مانند مردان ميبندد، در فرم پوتين و شلوار خود تغييراتي ايجاد كرده و به جنگ ميرود. در بازگشت به خانه، زماني كه گويا جنگ به پايان رسيده، وقتي كه با پرسش مرد در قبال ماجراهاي جنگ مواجه ميشود به جاي آنكه پاسخي كليشهاي دهد، سكوت كرده و اشك ميريزد. سكوتي كه مرد را در خود مچاله كرده و فرو ميپاشد. در آخر بار ديگر هر دو نفر بر گرد ميز نشسته و اين بار در سكوت از بشقابهاي خالي، غذايي كه ديده نميشود را ميخورند.
طراحي صحنه خلاقانه مصطفي مراديان، بازنمايي فضاي خصوصي است و غياب امر عمومي. يك سازه مدور با نقوش گل سرخ كه شبيه بشقاب غذاخوري است و در دو طرف آن يك جفت قاشق و چنگال به شكل اغراق شده و گروتسك قرار داده شده. استعارهاي از تناول تدريجي زن و مرد از بدن آن يكي. در جاييكه اغلب كنشهاي زباني به غذا خوردن و شكواييه از ملال زندگي روزمره محدود شده است، خانه همچون محملي است براي دريدن و بهانهاي براي تناول جسم، خاطره و آينده يكديگر.
شكوفه داودي به خوبي توانسته ايفاگر نقش زني باشد، مقتدر و ملالزده. ژستها و حركات مكانيكي بدن، تلفيقي است از انقياد و ميل به شورش و رهايي. بهاالدين مرشدي هم در هماهنگي با اتمسفر اجرا، تركيبي است از اقتدارگرايي و اضمحلال تدريجي. هر دو نفر به مثابه اجزاي يك خانواده به تدريج در حال تجزيه شدن و خورده شدن هستند. در نهايت اجراي احسان گرايلي را ميتوان يكي از صداهاي تازه دانست كه در اين تجربهگرايي قابل احترام، ضيافت انسانهاي اتميزهاي را تدارك ديده كه چيزي ندارند براي تناول الا بدنهاي در حال تجزيه شدن.