• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4261 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۹ آذر

چله

اطهر كلانتري

اولين‌بار از دهان ايشان شنيدم، فرمودند چله! پدرم هنوزاهنوز مي‌گويد: «باورم نمي‌شه مردي به قامت اون كه صغير و كبير ازش حساب مي‌بردن با روزنامه برات فرفره مي‌ساخت و تو بهش ايراد مي‌گرفتي كه فرفره‌هات خوب نيست حاج‌بابا.» من كه متولد آذر، ماه آخر پايير بودم ارج و قربي علي‌حده داشتم خدمت‌شان. دويست‌تومني‌هاشان را هنوز دارم كه به خطي كج‌وكوله رويش نوشته‌اند: «به نور چشم عزيزم، اطهرجان كه روشناي چشم من است. چاهارم آذرماه هزاروسيصدو شصت‌وپنج.» اما من هربار چاهارصدتومن از پيرمرد مي‌گرفتم. آن دويست تومن اضافه خرج چندماهم مي‌شد. خانه‌اش ويلايي بود در ده‌ونك، پر از سرو و چنار و بوته‌هاي نسترن. گل‌هاي محمدي درخت مي‌شدند و گل‌هايش طعم و عطر چاي زمستان‌مان. پيرمرد آوازي خوش داشت. بالاي پله‌ها مي‌ايستاد، بلند و رسا مي‌خواند: «خانه‌تان آباد كجايين؟» پله‌ها را با پاهاي كوچكم به اميد آغوشش مي‌دويدم. زير عباي پشم شترش گم مي‌شدم. بوي عنبر مي‌داد. دلم مي‌رفت براي بوي تنش. عبدالله از نايين براي‌مان حاج‌بادوم مي‌آورد. ظرف‌هاي فلزي باز مي‌شد. شيريني قطاب، مسقطي و باقلوا روي تُرش آن سه مرد آبي رنگ را كه روي جعبه‌هاي فلزي بودند زايل مي‌كرد. پيرمرد صدر مجلس روي مبل قهوه‌اي مي‌نشست. همه روي ماهش را مي‌بوسيديم و آمدن زمستان را به او تبريك مي‌گفتيم. مي‌بوسيدمان به قدمان نگاه مي‌كرد و مي‌خواند: «توله‌سگانند در اين رهگذر، انقذر و انقذر و انقذر.» با دست «انقذر» را به ترتيب قد نشان مي‌داد. همه مي‌خنديدند. كسي باور نداشت بهمن همان سال مردنش را. در گاراژ بود كه به پدرم گفت: «عظيم، من رفتم...» لحظه مرگش در كيف پولش عكس من و سحر دختر عمويم بود.

حرف يلدا بود. حافظ باز مي‌كرد. مشت مشت آجيل از قدح بلور پايه مسي مي‌ريخت به ظرف‌هاي شيشه‌اي آبي و كنگره‌دار. ما همه فندق‌هاي در بسته را مي‌گذاشتيم براي علي كه با دندان براي‌مان بشكند و حضرتش با آن صداي رسا كه در مهمان‌خانه اكو مي‌كرد، مي‌خواند: «معاشران گره از زلف يار باز كنيد.» دور از حالا مادرم را بسيار دوست مي‌داشت، اولين فال را براي ايشان مي‌گرفت. مادر، روي مبل كنار دستش، چشم بسته، گوشش را به طرفش مي‌گرفت. انگار ذكري مي‌شنود، دست‌هايش به قنوت روي زانويش بود. وقتي مادرم دست‌هايش را به نشانه آمين به صورتش مي‌كشيد، پيرمرد پيشاني‌اش را مي‌بوسيد. قُقُسي انار كف دستش مي‌گذاشت و به مادرم مي‌گفت: «زمستونت گرم و پر برف دختركم.» مادر دستم را مي‌گرفت تا انتهاي مهمان‌خانه.

شب، وقت رفتن، ما بچه‌ها مي‌دويديدم لاي عبايش. مي‌خنديد. زانو مي‌زد كه هم‌قد ما بشود. دست به موهاي سياه‌مان مي‌كشيد و مي‌خواند: «آنان كه قصه شب يلدا نوشته‌اند، يك شمّه زان دو زلف چليپا نوشته‌اند.»

به تبرك هر سال سكه‌اي به ما مي‌داد. دست‌لاف‌طور. حالا توي كيف پولم عكس بابا و باباش را دارم و چندتايي سكه دوزاري و پنج‌زاري. وه كه چه ميانه‌سال خوشبختي‌ام. چه جايش در هر شب چله خالي است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون