• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4261 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۹ آذر

شب سمور گذشت و لب تنور گذشت

فريدون مجلسي

بيش از يك سال از پيروزي انقلاب گذشته بود كه به جاي خدمات ديپلماتيك مشغول خدمات پل‌سازي شديم. تا يك سال پيش از آن حوزه ماموريت‌هايم در بروكسل شامل لوكزامبورگ و استراسبورگ بود و سفرهايي به پاريس و لندن و بن مي‌كرديم و گاهي به هلند مي‌رفتيم. براي اقامت هم يا جاي مناسبي داشتيم و يا هتل خوبي در دسترس بود. قدري به آن شرايط عادت كرده و لوس شده بوديم. اكنون بايد به اقصي نقاط كشور مي‌رفتم و در مسافرخانه‌ها يا در كارگاه‌ها سر مي‌كردم. در جاهايي كه كارهاي بزرگ‌تري مي‌گرفتيم خانه‌اي هم اجاره مي‌كرديم و امكانات رفاهي بيشتري براي خودمان دست و پا مي‌كرديم. تازه داشتم به كارها آشنا مي‌شدم و رونقي در كار پيش آمده بود كه در پايان تابستان ناگهان صداي انفجاري تكانم داد. بعد از انقلاب تا مدتي شنيدن صداي انفجارهاي بي‌موقع چندان غير عادي نبود. اما اين بار هياهو ادامه يافت. به زودي ‌خبر آوردند كه جنگ آغاز شده و هواپيماهاي عراقي مهرآباد، يا محلي نزديك به آن را زده‌اند. تا آن زمان خبر جنگ‌ها را فقط در روزنامه‌ها خوانده بودم. خبري كه هميشه مربوط به ديگران بود. ديگران كشته مي‌شدند، خانه‌هاي ديگران خراب مي‌شد. اكنون به سراغ ما آمده بود. جنگ؟ آن هم از طرف عراق؟ به چه جراتي؟ از زمان واقعه گروگان‌گيري انتظار واكنشي را داشتم. اين را به همان حساب گذاشتم. داشتيم آرامشي پيدا مي‌كرديم و به زندگي تازه‌اي عادت مي‌كرديم كه دوباره همه‌چيز برهم ريخت. سرنوشت ما اين بود. دوباره ركود. دويدن به دنبال كار. يكي از نخستين ماموريت‌هايم پس از آغاز جنگ كه در «روايتي از پله دوم» نوشته‌ام، بازديد از كارگاه پلي در نزديكي شوشتر بود. به اتفاق دوستم، كه مدير و مهندس اصلي شركت بود، عازم محل شديم. روز آخر پاييز بود. صبح زود راه افتاديم. نزديك غروب به شوشتر رسيديم. شب يلدا بود. عمري عادت كرده بوديم شب يلدا را با خانواده و دوستان دور هم باشيم. بساط انار و هندوانه و آجيل و گاه‌ آش‌رشته‌اي برپا باشد و شعر حافظي چاشني آن شود. اكنون در آن شرايط تلخ، دور از خانه و همسر و فرزندان و دوستان، در ماموريتي در مناطق جنگي بوديم كه به مزاج بدعادت شده ما هم زياد جور درنمي‌آمد. اوضاع برايم بسيار غم‌انگيز بود. وقتي به شوشتر رسيديم وضع غيرعادي بود. به زودي ‌شب مي‌شد و نبايد چراغ‌هاي ماشين را روشن مي‌كرديم. در آن زمان در آن منطقه لباس تقريبا عمومي مردها نوعي كاپشن نظامي بود. از آن بيزار بودم. جواني را با سر و وضع مناسب‌تري ‌ديدم. به دوستم گفتم بايستد تا سراغ رستوراني را بگيريم. كنار جوان ايستاد. سلام كردم. گفتم، «ببخشيد آقا، بهترين رستوران اينجا كجاست؟» نگاهي از آن نگاه‌هاي عاقل اندر سفيه انداخت و با طنز گفت: «آقا اينجا بهترين رستوران نداره؛ يك رستوران هست، اون هم بدترين رستورانه. همين خيابان بعدي سمت راست. عجله كنيد ديگه وقتشه كه تعطيل كنه.»، به بدترين رستوران شهر رفتيم. چندان تميز نبود. كنار ما چند نفر نشسته بودند. پلو با ماست مي‌خوردند. آن را پسنديدم. كافه‌چي به سراغ‌مان آمد. «چي ميل دارين؟» «چي دارين؟» «فقط برنج و خورشت قيمه.» «اگر فقط خورشت قيمه دارين ديگر چرا مي‌پرسين چي ميل دارين؟» خوشش نيامد! گفتم: «براي من برنج با ماست بيارين.» «ماست نداريم.» «پس چطور اينها دارن مي‌خورن؟» «آنها ماست‌ را با خودشون آوردن.» «آيا در اين نزديكي ماست مي‌فروشن؟» «بقالي تعطيل كرده و رفته.» «مي‌تونم كنسرو ماهي تُن بيارم با برنج بخورم؟» «مانعي نداره.» سپس رو به بهمن كرد و گفت: «شما چطور؟» بهمن گفت «من خورشت قيمه مي‌خورم.» كافه‌چي گفت، «از حالا بگم، خورشتش گوشت نداره‌ها. بعدا دبه در نيارين!» «خنديدم و گفتم: «قيمه خودش يعني گوشت تكه تكه شده. خورشت قيمه كه بدون گوشت نمي‌شه. بگو خورشت لپه دارين!» خوشش نيامد. گفت، «همينه كه هست!» قبول كرديم. از همان‌جا با فرياد به شاگردش گفت، «دوتا برنج، يه خورشت» و در حالي كه به گوشه چشم به من اشاره مي‌كرد با لحني كشدار افزود: «دوتا برنج يكيش دِزانفِكته باشه!» از طنز آن كافه‌چي در آن حال و هواي غم‌انگيز خوشم آمد. حرفي نزدم به سراغ اتومبيل و دنبال كنسرو ماهي تُن رفتم. كه در ايران به آن تُن ماهي مي‌گويند. اگر كنسرو بادمجان هم باشد به آن تُن بادمجان مي‌گويند. تُن تقريبا جاي كنسرو را گرفته است. آن را با برنج دِزانفِكته خوردم. البته، جاي ‌آش رشته و مخلفات شب يلدا را نمي‌گرفت، اما در آن وانفسا بدك نبود. براي خودش يلدا شبي بود كه گفته‌اند، «شب سمور گذشت و لب تنور گذشت!»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون