• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4277 -
  • ۱۳۹۷ سه شنبه ۱۸ دي

محمد و حسن و خانم معلم

محمدصادق جنان صفت

آموزگار كلاس چهارم دبستان در آن محله دورافتاده جنوب غرب تهران مهربان بود و جز اينكه درس و مشق را خوب براي دانش‌آموزان تدريس مي‌كرد، به آنها درس زندگي هم مي‌داد. او از مزد ماهانه خود هر ماه مبلغي را براي دانش‌آموزان تهيدست هزينه مي‌كرد. آن روز محمد ديد كه خانم معلم چند بار به او خيره شد و رفت روي صندلي‌اش نشست و به كفش‌هاي محمد نيز نگاه كرد. محمد شاگرد اول كلاس بود و معلم مهربان علاوه بر محبت به همه، به او يك مهرباني ويژه هم داشت. زنگ آخر كه از راه رسيد خانم معلم به محمد گفت با تو چند دقيقه كار دارم و محمد شستش خبردار شد. او از محمد خواست با هم مغازه‌هاي ارزان‌فروشي رفته و يك جفت كفش برايش خريداري كند. محمد با قاطعيت گفت من نمي‌خواهم اگر مي‌خواهي كاري كني براي حسن كفش بخر كه در اين زمستان سرد با دمپايي به مدرسه مي‌آيد. معلم گفت چرا براي خودت نمي‌خواهي و محمد جواب داد پدر حسن ورشكست شده و وضع مالي‌شان به‌شدت خراب است و حتي نمي‌تواند يك جفت كفش براي او بخرد. اشك در چشم‌هاي خانم معلم جمع شد و گفت باشد فردا با هم حرف مي‌زنيم. فردا او دست حسن و محمد را گرفت و براي هر كدام‌شان يك جفت كفش كتاني بلا و يك شلوار كه مشابه شلوار لي بود خريداري كرد. حسن هاج و واج مانده بود و نمي‌دانست كه محمد به او كمك كرده است. آن روز شاگرد اول و شاگرد دوم كلاس چهارم دبستان شاه آباد در امامزاده حسن تهران روز شادي داشتند. معلم مهربان به همكارانش از سخاوت محمد گفته بود و همه به او محبت‌آميز نگاه مي‌كردند. يك همكار به خانم معلم گفت بزرگ منشي به دارايي و ثروت نيست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون