• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4285 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۷ دي

روز شانزدهم

شرمين نادري

از مخبر‌الدوله به سمت جمهوري راه مي‌رويم، كوچه‌ها و بازارچه‌ها و آدم‌ها را پشت سر مي‌گذاريم و از ازدحام و شلوغي خيابان به مغازه‌ها فرار مي‌كنيم.

شهر در جوش و خروش قبل از باران است، از آن لحظه‌هايي كه مي‌داني اگر نجنبي خيس مي‌شوي و به هيچ كاري نمي‌رسي، همه دارند مي‌دوند و آن چند دانه برف و باراني كه باريده را نديده مي‌گيرند.

بعد اما ما چشم‌مان مي‌خورد به يك اسباب‌بازي‌فروشي قديمي، بر خيابان، من يادم مي‌افتد به حروف رنگي روي مغازه‌هاي اسباب‌بازي فروشي قديمي كه با مادربزرگم براي خريد مي‌رفتيم و اغلب دست خالي هم برنمي‌گشتيم، يادم مي‌افتد به عروسك‌ها، ماشين‌ها، دوربين‌ها و قطارها و به دوستم مي‌گويم، صبر كن. آمده‌ايم دنبال قصه، قصه‌هاي اين شهر و دوستم متخصص راه رفتن در كوچه‌پس‌كوچه‌هاي شهر است و من متخصص گشتن به دنبال قصه. مي‌گويم گمانم اين مغازه خيلي قصه داشته باشد، دوستم مي‌گويد ببينيم و تعريف كنيم و همين مي‌شود كه مي‌رويم توي اسباب‌بازي‌فروشي و پيرمرد پشت دكان با كلاه لگني‌اش برمي‌گردد و نگاه‌مان مي‌كند.

بعد مي‌گوييم ما شنيده‌ايم شما خيلي قصه داريد و چشم‌هاي پيرمرد مي‌خندد و قصه‌هايش مثل سيلي مي‌آيد و ما را مي‌برد به سال‌هاي دور.

مي‌گويد اينجا هشتاد سال است مغازه است، پدربزرگم خرازي داشته و پدرم اسباب‌بازي‌فروشي راه انداخته بوده و من هم چند سال است كه اسباب‌بازي فروشم.

مي‌گويد من بازي مي‌كردم توي اين كوچه‌ها، از اين پيراشكي خسروي، پيراشكي آلبالويي مي‌خريدم و خانم‌ها و آقايان شيكي كه توي هتل نادري قهوه مي‌خوردند را نگاه مي‌كردم و حتي با دختر مادام يلنا همبازي بودم، اسمش بود ژوليت، بعد مي‌گويد الان همه‌شان مرده‌اند. اينها را مي‌گويد و ماشين‌هاي قديمي چهل‌ساله را از ويترينش درمي‌آورد و به دست ما مي‌دهد، يك ماشين‌حساب عتيقه هم دارد و يك كلاه لگني شصت‌ساله و يك عالم ماشين رنگي‌رنگي خاك گرفته و عتيقه. بعد مي‌گويد شما بچه‌ها چي بلديد، بازي نمي‌كنيد، سرتان توي گوشي است و يك‌جوري مي‌خندد كه انگار قبل از خنديدن گريه كرده است. بعد يك پسري مي‌آيد توي مغازه مي‌پرسد اين ماشين قديمي‌هاي پشت ويترين فروشي است كه پيرمرد تند و تيز مي‌گويد نه، بعد باز رو مي‌كند و به ما مي‌گويد كي خاطره‌هايش را مي‌فروشد؟

اين را كه مي‌گويد دلم مي‌ريزد، مي‌گويم من گاهي فروخته‌ام، قصه‌هايم را و خاطره‌هايم را، از راه رفتن در اين شهر و حرف زدن با مردم اين شهر را گاهي فروخته‌ام. مي‌گويد به كي فروختي؟ فكر مي‌كنم و مي‌گويم به مردم اين شهر كه باز مي‌خندد و به ما قهوه ارمني تعارف مي‌كند و مي‌گويد پدرم هميشه مي‌ترسيد كه خاطره‌هايش فراموش شوند، من هم مي‌ترسم و براي همين هم هست كه تعريف‌شان مي‌كنم، پس همين‌ كه مي‌نويسي خوب است.

من هم با خودم مي‌گويم همين‌ كه مي‌نويسم خوب است و مي‌زنم به كوچه و اين قدر راه مي‌روم كه پايم خواب مي‌رود، بعد در تقاطع خيابان فردوسي و جمهوري مي‌ايستم و چشم مي‌دوزم به آدم‌ها و زير لب مي‌گويم خانم، آقا، كمي قصه داريد؟ قصه مي‌خريم، قصه‌هاي خوب قديمي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون