سه رهيافت به انديشه ماكياولي
فلسفه جوان
شروين مقيمي| سه رويكرد تفسيري اصلي در ميان دانشوران امروزين ماكياولي تداول پيدا كرده است؛ نخست رهيافت زمينهگرايي/تاريخي است كه شهريار ماكياولي را به عنوان يك اثر خاص در يك دوره زماني خاص و خطاب به انسانهاي خاصي كه در همان دوره ماكياولي ميزيستهاند و با او در مراوده بودهاند مورد ملاحظه قرار ميدهد. درواقع در اين تفسير، شهريار به يك سند تاريخي تقليل مييابد؛ سندي كه از طريق آن ميتوان مناسبات ماكياولي با صاحبان قدرت و دوستانش از يكسو و شرايط سياسي و اجتماعي فلورانس و ايتالياي آن روز را به نوعي درك كرد. حتي برخي از اين دانشوران معتقدند كه مفاهيم اصلي فضيلت و بخت نزد ماكياولي در اصل مفاهيمي هستند كه او براي بياثر كردن استدلالهاي دوستش فرانچسكو وتوري در آثارش تعبيه كرده است. رهيافت ديگري كه البته به طور كلي ميتواند ذيل رهيافت زمينهگرايانه/تاريخي قرار بگيرد، رهيافت ادبي/رتوريكال است. اسكينر كه مدافع اصلي اين رويكرد است، ماكياولي و شهريار او را در ذيل جنبش ادبي و رتوريك عصر رنسانس قرار داده و اصولا اصيل بودن و بديع بودن كار او را به چالش ميكشد.
اما رهيافت سوم بر سويههاي علمي/فلسفي تفكر ماكياولي و شهريار او تاكيد ميكند. در اينجا نيز با دو دسته از دانشوران مواجهيم؛ كساني كه ماكياولي را نخستين كسي ميدانند كه سياست را به نحوي علمي (scientific) مورد بررسي و مطالعه قرار داد و كساني چون لئو اشتراوس كه تاكيد ميكرد ماكياولي نخستين فيلسوفي است كه نه فقط با سنت مسيحي-افلاطوني چالش كرد، بلكه درصدد براندازي آن برآمد. بدين ترتيب رهيافت فلسفي اشتراوس، هم بديع بودن ماكياولي را به رسميت ميشناسد و هم فلسفي بودن آن را. ماكياولي در مقدمه كتاب دوم گفتارها، تصريح ميكند كه مخاطب او جوانان هستند؛ او در جاي ديگري بر اينكه معاصرانش سخن او را در نمييابند تاكيد ميكند. اگر او براي معاصرانش نمينوشت، يا صرفا براي آنها نمينوشت پس براي چه چيزي و چه كساني مينوشت؟ به زعم اشتراوس و برخي ديگر از دانشوران اشتراوسي مانند هاروي منسفيلد، اميد به جوانان براي ادامه راهي كه او فقط جهت آن را نشان داده است، از مهمترين سويههاي فلسفه ماكياولي است. او نه گفتارها و نه شهريار را تا زماني كه زنده بود، منتشر نكرد.
او به آينده معطوف بود. بدين ترتيب بحث جوان بودن در ماكياولي بسيار بسيار مهم است: فلسفه او جوان است و مخاطبانش نيز جوانان هستند. او در فصل بيست و پنجم شهريار مينويسد: «بهتر اين است كه شدّاد و عجول باشي تا محتاط و دست به عصا، زيرا بخت يك زن است و اگر كسي ميخواهد آن را به چنگ بياورد، ضروري است كه او را با ضرب و زور به دست آورد. ميتوان ديد كه او خود را بيشتر تسليم آنهايي ميكند كه شدّاد و عجولند نه آنها كه به سردي پا پيش ميگذارند و نيز همواره، او مانند يك زن، دوست جوانان است زيرا آنها كمتر دست به عصا هستند، وحشيترند و با جسارت بيشتري بر او فرمان ميرانند.» اين تاكيد ما را به ياد آغازين سخنان نيچه در ديباچه فراسوي خير و شرّ مياندازد، جايي كه ميگويد: «فرض كنيد حقيقت زن است- آنگاه چه؟ آيا دلايلي به سود اين ظنّ و گمان وجود ندارد كه همه فيلسوفان، تا آنجا كه جزمانديش بودهاند، بسيار در كار زنان ناخبره و ناكاردان بودهاند؟» بدين ترتيب خواندن آثار ماكياولي و شهريار او با رهيافتي كه لئو اشتراوس پيشنهاد كرده و نمونهاي درخشان نيز از آن در اختيار ما قرار داده است (يعني اثر بسيار مهم تاملاتي در باب ماكياولي (۱۹۵۸))، به ما كمك ميكند تا بتوانيم به مصداق توصيفي كه نيچه در آنك انسان از كتاب زرتشت خويش ارايه ميدهد (بند چهارم از پيشگفتار)، دلو خود را در چاه اين اثر ژرف بيندازيم تا بتوانيم در صورت برخورداري از فضيلت، طلا و خوبي را بالا بكشيم. اين اثر البته همانطور كه «تقديميه» نيز آمده است و در مورد زرتشت نيچه هم صدق ميكند، هم قادر است از ژرفا نظر كند و هم از بلندترين مكانها. به نظر ميرسد ماكياولي در تقديميه شهريار به نحوي اگزوتريك از حقيقت جايگاه خود در مقام يك فيلسوف پرده برميدارد. او هم قادر است در جلگه ايستاده و طبيعت شهرياران را نظاره كند و هم بر قلّه قرار گرفته و در طبيعت مردم نظر نمايد.
كوشش در جهت خواندن شهريار ماكياولي با تكيه بر خود متن فيلسوف، با تكيه بر قرينههاي سخن او در ديگر آثارش و نيز با اين فرض كه شهريار به تعبير اشتراوس، همچون جمهور افلاطون يك مكتوب لوگوگرافيك است، خود كوششي است فلسفي كه به تعبيري ارسطويي، محض خاطر خودش خير محسوب ميشود. اين كوشش شايد روزنههايي را به جاهطلبي عظيم ماكياولي در مقام يك فيلسوف بنيانگذار، به روي ما بگشايد؛ اينكه او تلاش ميكند تا بر اين امر تاكيد كند كه فيلسوف، در تمايزي راديكال از غيرفيلسوف (اعمّ از شهرياران و مردمان عادي)، از مزيت ديدن از نقطهنظري برخوردار است كه به يك معنا تنها از آن امر باري است. بنيادهاي سكولاريسم به عنوان پايه و اساس فلسفه سياسي جديد را بايد در همينجاها جستوجو كرد. تئولوژيك كردن فضيلت انساني در معنايي كه ماكياولي مراد ميكند، خود سرآغازي براي ايده انقلاب و تغيير و تحولات بنيادين در شرايط انساني به طور كلي و غلبه بر طبيعت در معناي موسع كلمه است. اين اولوهيتبخشي جنبههاي به غايت نيرومند ايماني در درون مدرنيته را برملا ميسازد و بدين معنا هيچ فيلسوف مدرني باقي نخواهد ماند كه از اين حيث ماكياوليست نباشد.