• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4298 -
  • ۱۳۹۷ شنبه ۱۳ بهمن

حكمت ذوقي و فلسفه رسمي در گفت‌وگو با منوچهر صدوقي سها

اصل بر ديدن است

علم منحصر به تعليم صوري نيست

محسن آزموده

 

 

حكماي اسلامي به‌ويژه در دو جريان حكمت اشراق و حكمت متعاليه در كنار طريق مالوف و آشناي فلسفه‌ورزي كه استدلال است و برهان و محاجه، به حكمت ذوقي قائلند و بر اصالت كشف و شهود اصرار مي‌ورزند. ملاصدرا در كتاب سترگش اسفار در اين باب مي‌نويسد: «راه آگاهي بر اسرار شريعت دو راه است؛ يكي تزكيه از راه عمل به دستورات شرع و دوم از طريق رياضات عملي و توجه دادن قواي ادراكي به جانب قدس و صيقل دادن نفس ناطقه». منوچهر صدوقي سها، حقوقدان و پژوهشگر نام‎آشناي حكمت و فلسفه اسلامي نيز علم را در حكمت بحثي و درسي منحصر نمي‌داند و معتقد است كه اولا حكمت ذوقي به گواه حضور فرزانگاني چون حاج اسماعيل دولابي كه از غير درس و بحث به معرفت نائل شده‌اند، ممكن است و ثانيا همه انسان‌ها اين استعداد را دارند و اگر اين توانايي را از دست داده‌اند، به دليل حجاب‌هايي است كه خود بر لوح ضميرشان كشيده‌‌اند.

 

اهل حكمت و عرفان معمولا ميان حكمت ذوقي و حكمت درسي يا بحثي تمايزي مي‌گذارند. در ابتدا بفرماييد آيا اين تمايز درست است؟ تفاوت ميان اين دو در چيست؟

واقعيت اين است كه هم حكمت تحصيلي يا كسبي يا بحثي موجود است و هم حكمت ذوقي. حكمت تحصيلي يا كسبي مبتني بر علم حصولي است؛ البته اكتساب اين حكمت بر شرايط خاص خودش مبتني است، يعني به وسيله تحصيل حاصل مي‌شود. راه تحصيل آن نيز آشكار است، يعني با شاگردي و معلمي به دست مي‌آيد. براي مثال فردي كه مي‌خواهد آهنگري بياموزد، نزد استاد آهنگري مي‌رود و چكش مي‌زند و آهنگري مي‌آموزد. براي فراگيري حكمت تحصيلي نيز بايد اول ادبيات و صرف و نحو خواند و سپس منطق آموخت و در نهايت به حكمت و مباحث آن پرداخت. مباحث حكمت تحصيلي نيز آشناست، وجود و ماهيت و جوهر و عرض و علم و عالم و معلوم و زمان و مكان و... يادگيري حكمت تحصيلي غير از اين راهي كه بر شمردم، امكان‌پذير نيست. اما اگر مراد از فلسفه چنان كه بنده مي‌گويم، جهان شناخت باشد، يعني شناخت عالم باشد، آن‌گاه مي‌توان گفت كه حكمت منحصر در حكمت تحصيلي نيست. يعني چنين نيست كه جهان شناخت يا شناخت عالم را صرفا از طريق تعليم و تعلم آموخت. دليلش نيز عيني و شهودي است و نياز به استدلال نيست. همه ما ديده‌ايم انسان‌هايي را كه اصلا از اين راه نرفته‌اند، اما چيزهايي به مراتب بالاتر از اينها به دست آورده‌اند. بنابراين يادگيري اصطلاحاتي چون جوهر و عرض و وجود و ماهيت و... جز از راه تحصيل آن‌هم بر پايه نظام شاگردي و معلمي امكان‌پذير نيست. اما ديده شده‌اند اشخاصي كه اصلا اين طريق را نرفته‌اند و به اينها و بالاتر از آنها رسيده‌اند.

عده‌اي منكر اين هستند كه بتوان از غير طريق يادگيري و آموزش به آن حقايق رسيد.

بله، فلسفه كلاسيك رسمي منكر اين معناست و مي‌گويد فلسفه صرفا تعقلي است و تعقل پايه دارد. از ديد ايشان فلسفه تبديل نادانسته‌ها به دانسته‌ها است؛ آن‌هم از طريق رسيدن به بديهيات. از ديد ايشان مكتسبات و استدلاليات بايد به لااستدلاليات يا به عبارت ديگر بديهيات منتهي شوند؛ در غير اين صورت دچار تسلسل مي‌شويم. اين فلسفه رسمي است، يعني منتهي كردن ندانسته‌ها به دانسته‌ها از طريق رساندن آنها به بديهيات. چون اگر به بديهي نرسيم، دچار تسلسل مي‌شويم. اما اشخاصي بوده‌اند و هستند كه ممكن است نتوانند بگويند كه بديهي به چه معناست، اما تمام آن ندانسته‌هاي ما براي آنها دانسته است. به خاطر دارم دانشجو بودم و پاسباني به نام بشير مي‌شناختم كه خواننده بود. ميزان آگاهي او از علم رسمي تا حدي بود كه وقتي به او گفتم دانشجوي حقوق هستم، تصور مي‌كرد مي‌خواهم پزشك شوم! اما به همين آدم كه تفاوت ميان طب و حقوق را نمي‌دانست، گفتند كه برخي مثنوي معنوي را با انبر برمي‌دارند، بلافاصله پاسبان بشير گفت «لايمسه الاالمطهرون»! يعني گفت اينچنين نيست كه مثنوي ناپاك است، بلكه اين افراد چون خودشان ناپاك هستند، نمي‌توانند مثنوي را بردارند! اين در حالي است كه ميزان آشنايي بشير با علم رسمي و تحصيلي بسيار ناچيز بود. اين نشان مي‌دهد كه چنين افرادي هستند. متاسفانه فلسفه رسمي چنين معنايي را قبول نمي‌كند. الان متاسفانه عالم محكوم يك ماترياليسم سياهي است؛ چه در اخلاقيات و چه در نظريات. ماترياليسم چنين معنايي را قبول نمي‌كند.

اما چنان كه گفتيد، في الواقع چنين آدم‌هايي هستند.

بله، اينچنين است.

فرض كنيم كه به تعبير علما از وجود كساني كه واجد حكمت ذوقي هستند، مطمئن شديم. حالا بفرماييد كه ماهيت آنها چيست؟

من به طور دقيق نمي‌توانم ماهيت آنها را نشان بدهم. شايد يك اتصال فوري با حقايق باشد. فرض كنيد شما هيچ آشنايي تخصصي با فرش نداشته باشيد و در مقابل شما فرش بسيار زيبا و نفيسي قرار مي‌دهند. سوال من از شما اين است كه آيا زيبايي اين فرش را درك مي‌كنيد يا خير؟

بله. حتي اگر آشنايي جدي با فرش نداشته باشم، زيبايي آن را درك مي‌كنم.

اگر بناست كه ادراك منحصر به طريق استدلالي باشد، زيبايي هم موجودي از موجودات است. آيا ما روبروي يك تابلو يا فرش زيبا مي‌ايستيم و استدلال مي‌كنيم؟ خير. ما در ادراك زيبايي گويي با وجود آن امر زيبا متصل مي‌شويم. انگار او در وجود ما رسوخ مي‌كند و ما به او وارد مي‌شويم. اصلا با ما متحد مي‌شويم؛ وگرنه دچار حيران نمي‌شويم. بهتي كه در قبال زيبايي به انسان دست مي‌دهد، ادراك نام دارد، بلكه اتحاد ناميده مي‌شود. منظور من اين است كه فلسفه رسمي كه مبتني بر عقل است، بيش از صنعت نيست. اولا چنين نيست كه فقط استدلالات عقلي موجب وصول به حقيقت شود. ثانيا اعتبار فلسفه رسمي انتها به بديهيات است و بديهيات هم استدلالي نيستند. بنابراين نمي‌توان ادراك غيرتعقلي و غيراستدلالي را انكار كرد. اصلا ادراك ذاتا غيرتعقلي است. گفته مي‌شود اعتقاد خواجه نصيرالدين طوسي بر آن بود كه اگر كسي نتواند توحيد را با استدلال اثبات كند، موحد نيست و كافر است. يك روز در راهي مي‌رفت و كشاورزي را ديد كه بيلش را به دوش گذاشته و راه مي‌رود. به او خداقوت گفت و از او پرسيد اگر كسي به تو بگويد خدا نيست، با او چه مي‌كني؟ پيرمرد كشاورز بيل را بلند كرد و گفت با اين سرش را مي‌شكنم! گويند خواجه از اعتقاد اوليه‌اش بازگشت و گفت توحيد آن است كه اين پيرمرد مي‌گويد. اين عين توحيد است.

شما گفتيد كه زيبايي فرش را ما به صورت اتحاد با آن درك مي‌كنيم. اما سوال اين است كه آيا نبايد اين آمادگي در ما باشد تا با اين زيبايي متحد شويم؟ مثلا آن‌طور كه مولانا مي‌گويد، فردي كه هميشه در بازار دباغ‌ها بوده، وقتي بوي گل را مي‌شنود، بيهوش مي‌شود. يعني به نظر مي‌رسد كه يك نوع آمادگي در فرد بايد باشد تا زيبايي را درك كند.

اصلا اين‌طور نيست. آمادگي در همه انسان‌ها هست. انسان به ماهو انسان اين آمادگي را دارد؛ البته برخي روي آن پرده بكشند. سخن شما اين است كه انسان به ماهو انسان اهل اين كار نيست و بايد خود را براي آن آماده كند.

سخن من اين است كه گويي استعدادي در همه انسان‌ها هست، اما برخي آن را پرورش مي‌دهند.

دو جور مي‌شود اين سخن را تفسير كرد. يك وقت است بگوييم كه اين استعداد در انسان به ماهو انسان نيست و انسان بايد يك فطرت ثانوي براي خودش پيدا كند، اما زمان ديگر مي‌گوييم همه انسان‌ها در مقام ذات اين استعداد را دارند، اما روي اين استعداد برخي پرده آمده و بايد اين پرده را كنار زد. واقعيت اين است.

بحث من همين شق دوم است. يعني كسي مثل باباطاهر عريان به آن مرحله رسيده بود. سوال من اين است كه چطور كسي مثل باباطاهر مي‌شود؟

تا اينجا روشن شد كه حكمت منحصر به بحثي نيست و حكمت ذوقي نيز داريم. حالا مي‌خواهيم ماهيت اين حكمت ذوقي را دريابيم. بايد پله پله پيش رفت: از مقامات تبتل تا فنا/ پله پله تا ملاقات خدا. بحث من اين است كه ادراك تحصلي و حصولي به تنهايي كارساز نيست. علامه جعفري يك بار به من گفت اگر از مرحوم حاج‌آقا مهدي حائري‌يزدي كه فيلسوف مشايي بود، بپرسيم اعتبار فلسفه تو از كجاست؟ در نهايت مي‌گويد حقيقت را مي‌بينم. يعني در نهايت به جايي مي‌رسد كه نمي‌توان آن را استدلال ثابت كرد. تمام تحليل‌هاي فلاسفه استدلالي در موجودات به وجود منتهي مي‌شود. وجود را كه نمي‌توان با استدلال شناخت. وجود را به صورت بديهي مي‌بينيم. ديدن كه استدلال نمي‌خواهد. بنابراين اعتبار فلسفه رسمي تحصلي نيز از آنجاست كه در نهايت به ديدن مي‌رسد. وقتي كسي مي‌بيند، ديگر احتياج به شكل اول و شكل دوم ندارد. اينجاست كه فصل سوم شروع مي‌شود. اينجاست كه اين بحث مطرح مي‌شود كه آيا انسان به ماهو انسان اين استعداد را دارد يا بايد آن را به دست آورد. برخي مي‌گويند انسان به ماهو انسان داراي اين استعداد نيست. بايد خودش را بكشد تا يك فطرت جديدي بيابد. شخصا اين ديدگاه را قبول ندارم و معتقدم انسان به ماهو انسان اين معنا را واجد است، اما روي آن پرده مي‌آيد. بايد كه رفع مانع كرد. يعني اگر همه انسان‌ها پا در اين راه بگذارند، براي‌شان آماده است. اما به اين دليل نمي‌توانند كه روي فطرت‌شان پرده كشيده‌اند. جزيي بدون كلي محقق نمي‌شود. اينكه مي‌گوييم باباطاهر واجد اين حكمت ذوقي است، معنايش اين است كه انسان به ماهو انسان واجد اين حكمت ذوقي است. زيرا اگر كلي نباشد، جزيي نيست. اينكه يك مورد از انسان‌ها را داريم كه مي‌تواند به چنين مقاماتي برسد، نشان‌گر آن است كه انسان‌ها به طور كلي توانايي رسيدن به اين مقامات را دارند؛ البته ممكن است كلي موجود باشد و جزيي موجود نشود. مثل پرنده‌اي كه پرش شكسته باشد. اگر انسان به ماهو انسان واجد اين حكمت نباشد، هيچ كسي نمي‌تواند به آن دست يابد. همين كه يك انسان به آن دست مي‌يابد، نشان مي‌دهد كه همه داراي اين قوه هستند.

پس سوال را مي‌توان اين‌طور تصحيح كرد كه چه كنيم كه پرمان شكسته يا بسته نشود؟

پر به ادله مختلف شكسته مي‌شود. تعلقات دنيا يكي از دلايل است. چند روز پيش حال خوشي نداشتم و سخت افسرده حال و ملول بودم. از خانه بيرون زدم تا قدم بزنم. در يك كتابفروشي، خاطرات حاج شيخ‌نصرالله شاه‌آبادي را ديدم. ايشان را از نزديك مي‌شناختم. پارسال از دنيا رفت. ديدن اين كتاب سبب شد حال بد من رفع شود و خوش شود! آنجا خواندم كه ايشان نوشته بود، يك بار پدرم مرحوم شيخ محمد علي شاه‌آبادي (مشهور به فيلسوف فطرت) در مسجد و بر منبر به مخاطبان گفت كه آدم شويد! يكي از مريدان كه بازاري بود، مي‌گويد بعد از جلسه با چند تن ديگر از كسبه خدمت مرحوم شاه آبادي رسيديم و گفتيم مي‌خواهيم آدم شويم. چه كنيم؟ فرمودند اگر واقعا مي‌خواهيد آدم شويد، اولا سعي كنيد نماز اول وقت بخوانيد، ثانيا همين كه احساس كرديد از كسب‌تان سود معقول برده‌ايد، خلق‌الله را ندوشيد. كسب براي امرار معاش است. سوم اينكه بدخواه كسي نباشيد و خيرخواه باشيد. آن فرد مي‌گويد دو، سه ماه بعد به مسجد آسيد عباس رفتند كه نماز بخوانند، در نماز ديدند كه پيش‌نماز گاهي هست و گاهي نيست. بعد از نماز قضيه را با پيش‌نماز در ميان مي‌گذارد. پيش‌نماز شگفت‌زده مي‌شود و مي‌گويد: «عجب، من پيش از آنكه به مسجد بيايم، در خانه با همسرم بحثم شد، هنگام نماز گاهي به ياد اين مشاجره مي‌افتادم، لحظه‌هايي كه نبودم، ياد او افتادم»! اين نشان مي‌دهد كه همه انسان‌ها اين توانايي را دارند. اينكه ما نمي‌توانيم به اين جايگاه برسيم، به اين دليل است كه بر چشم‌هاي خود پرده پوشيده‌ايم. در قرآن كريم بارها مي‌خوانيد كه به ذكر و يادآوري دعوت شده است: « فذكِّرْ إِن نفعتِ الذِّكْري» (آيه 9 سوره اعلي) . يادآوري يعني اينكه ما چيزي را از پيش مي‌دانستيم. هيچ‌جا نمي‌گويد از اول آغاز كن. مشخص مي‌شود كه اصل بر دانايي است. منتها ما غفلت مي‌كنيم و فراموش مي‌كنيم. اما در اين افراد يا اصلا آن پرده پيش روي‌شان كشيده نشده و بر فطرت‌شان باقي هستند يا اگر مكدر شده، آن را تميز مي‌كنند. مثل عينك مي‌ماند. اگر پاك باشد، مي‌بيند و اگر نباشد، مكدر مي‌بيند. همين ميرزا اسماعيل دولابي يكي از آن حكماي ذوقي بود.

شما خودتان ايشان را از نزديك ديده بوديد؟

بله، ايشان يك كشاورز ساده بود. اما صدتا فيلسوف رسمي بايد نزد او مي‌آمدند و شاگردي مي‌كردند؛ البته اين ويژگي منحصر به او نبود. حيدرآقاي معجزه رضوان‌الله عليه را لابد شنيده‌ايد. آقاي دكتر ديناني تعريف مي‌كند، زماني كه در مدرسه فيضيه قم طلبه بودم مدتي حيدرآقا در اين مدرسه براي استادان و طلاب آشپزي مي‌كرد. يك بار من براي ناهار دير رسيدم و نزد حيدرآقا رفتم و گفتم ديزي مي‌خواهم! حيدرآقا پاسخ داد تمام شد. گفتم چرا نيست؟ حيدرآقا پاسخ داد: عدم كه دليل نمي‌خواهد، وجود دليل مي‌خواهد! ببينيد آشپزي كه درس فلسفه نخوانده، چطور پاسخ مي‌دهد. بنابراين اصل بر ديدن است. خدا چشم داده كه ببينيم. ما كه نمي‌بينيم، حتما پرده بر چشمان‌مان نهاده‌ايم.

قبول داريد كه در گذشته اين افراد بيشتر بودند؟

اين‌طور نيست. فيض خدا قطع نمي‌شود. اينكه من نمي‌شناسم، به اين دليل نيست كه وجود ندارد؛ البته به حسب ظاهر تعدادشان كم شده است. البته تاكيد كنم كه وجود اين آدم‌ها منحصر به مسلماني نيست. به نظر من چنين انسان‌هايي در همه فرهنگ‌ها هستند. حتي ممكن است يك ماترياليست هم كه مورد تنفر بنده است، به اين جايگاه برسد. به قرآن بازگرديم. مي‌فرمايد: «كما أرْسلْنا فِيكُمْ رسُولًا مِنْكُمْ يتْلُو عليْكُمْ آياتِنا ويُزكِّيكُمْ ويُعلِّمُكُمُ الْكِتاب والْحِكْمة ويُعلِّمُكُمْ ما لمْ تكُونُوا تعْلمُون» (سوره بقره، آيه 151) (همانطور كه در ميان شما، فرستاده‌اي از خودتان روانه كرديم، [كه‌] آيات ما را بر شما مي‌خواند و شما را پاك مي‌گرداند و به شما كتاب و حكمت مي‌آموزد و آنچه را نمي‌دانستيد به شما ياد مي‌دهد) (ترجمه محمد مهدي فولادوند). در اينجا مي‌بينيم كه ترتبي ميان تلاوت، تزكيه، تعليم حكمت و علم و تعليم آن‌چيزي هست كه دانستني نيست. آن‌چيزي كه دانستني نيست، ديدني است. منظور ياد دادن شهودي است. يعني نبي بعد از طي مراحل مختلف، ما را به مقام ديدار مي‌رساند و از صرف دانستن در محدوده تصور و تصديق بالا مي‌كشد؛ لذا تعليم منحصر به تعليم صوري و علم حصولي نيست، بلكه عام است. بنابراين علم حتي در ساحت قرآني منحصر به تعليم صوري نيست. مي‌فرمايد: «إِنّا أنزلْنا إِليْك الْكِتاب بِالْحقِّ لِتحْكُم بيْن النّاسِ بِما أراك‌الله» (سوره نسا، آيه 105). يعني بين مردم با آنچه خدا به تو نشان داد، حكم كن. بنابراين قرآن كريم به هيچ‌وجه علم را منحصر به تحصيل صوري نمي‌داند؛ ضمن آنكه علم حصولي نيز در نهايت بايد با استدلال به بديهيات برسد. يعني تمام استدلاليات به لااستدلاليات مي‌رسد. بديهيات وجداني و ديدني هستند. مشهور است كه ملاميرزاي شيرواني از فضلاي زمان صفويه لب حوض نشسته بود و هفتاد دليل اقامه كرد بر اينكه اين حوض خالي است. همه طلاب هم قبول كردند. بعد دست در آب كرد و آن را به بالا پاشيد و گفت مي‌بينيد كه آب داريم. چون به چشمت داشتي شيشه كبود/ زان سبب عالم سياهت مي‌نمود. ديدن تعجب ندارد، نديدن تعجب دارد. ما كه نمي‌بينيم، بايد به فكر رفع مشكل باشيم.


اولا چنين نيست كه فقط استدلالات عقلي موجب وصول به حقيقت شود. ثانيا اعتبار فلسفه رسمي انتها به بديهيات است و بديهيات هم استدلالي نيستند. بنابراين نمي‌توان ادراك غيرتعقلي و غيراستدلالي را انكار كرد. اصلا ادراك ذاتا غيرتعقلي است.

اينكه مي‌گوييم باباطاهر واجد اين حكمت ذوقي است، معنايش اين است كه انسان به ماهو انسان واجد اين حكمت ذوقي است. زيرا اگر كلي نباشد، جزيي نيست. اينكه يك مورد از انسان‌ها را داريم كه مي‌تواند به چنين مقاماتي برسد، نشانگر آن است كه انسان‌ها به طور كلي توانايي رسيدن به اين مقامات را دارند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون