• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4303 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۸ بهمن

قصه آن توده سرطاني لعنتي كه نمي‌خواست دست از سرم بردارد

كجا بايد تمامش كنم؟

نازيلا دليرنيا

 

 

صدا مي‌زنم: «منير؟ ماه منير؟» جوابي نمي‌شنوم به خودم مي‌گويم نخواب، بايد بيدار بماني، بايد يادت بيايد. خانه كه لرزيد من از تخت افتادم. منير داشت برايم سوپ مي‌آورد. از چارچوب در گذشته بود و شش- هفت قدم مانده بود تا به من برسد. اول لوستر لرزيد، بعد همه ‌چيز خرد شد، ريخت... لبخندش وسط جمله «پاشو سيمين برات سوپ آوردم» توي يك لحظه مچاله شد و بعد شد يك فرياد و مثل خانه و وسايلش رفت زير آوار. نفهميديم چي به چي شد. به خودمان كه آمديم، فقط صدا ازش مانده بود. گفت: «سيمين؟ سيمين؟ زنده‌اي؟» سرفه نمي‌گذاشت، جواب دهم. جا نبود سرفه كنم. هوا هم نبود. گفت: «سيمين، نترسيا، ميان، ميان نجاتمون ميدن.» نمي‌ديدمش كه كجاست يا زير آوار در چه وضعي گير افتاده، حتم داشتم كه ترسيده، من اما نترسيدم، وسط سرفه، هوا كه رفت تو، فكر كردم شايد الان ديگر وقتش باشد كه همه ‌چيز تمام شود، هوا را بيرون ندهم، اما منير... گفت چيزي روي پاش افتاده. گفت شايد پام شكسته، گفت نمي‌دانم چيست اما تخت سينه‌ام دارد له مي‌شود. بعد ديگر چيزي نگفت، صداش كردم: « منير؟ ماه‌منير؟» جواب نداد تا يك جايي صداي خر‌خر نفسش را مي‌شنيدم. گوش‌هام را تيز كرده بودم تا از زنده بودنش مطمئن شوم. مثل شب‌هايي كه به من مورفين مي‌زد و ساكت كه مي‌شدم، مي‌نشست بالاي سرم، دستم را توي دستش مي‌گذاشت و نبضم را مي‌گرفت تا مطمئن شود كه هنوز نمرده‌ام. كاش اقلا مي‌دانستم زنده است يا نه؟ كاش مثل همه‌ وقت‌هايي كه گفتم ديگر تمام شد و باز برگشتم، او هم برگردد...

روي سينه‌ام سنگين است، نمي‌توانم تكان بخورم. چيزي توي كمرم فرو رفته انگار. پاهايم بي‌حس شده. همه جا تاريك است. اين اولين‌بار بعد از اين همه وقت است كه آن درد لعنتي رفته. بعيد نيست مرده باشم. شايد الان ديگر وقتش رسيده باشد. اصلا وقتش همان موقع بود كه جواب آزمايش را گرفتم، بايد كار را تمام مي‌كردم. بي‌خود اميد بستم به جراحي و شيمي درماني و راديوتراپي و هزار كوفت ديگر و خودم را زجركش كردم. همان موقع كه از مطب دكتر بيرون آمدم و كم مانده بود، بيفتم جلوي آن 206 آلبالويي و راننده داد زد: «چته خانوم؟» و من خودم را كشيدم عقب. ابله خب خودت را پرت مي‌كردي جلوش و تمام. خودم را كشيدم عقب و ماندم و آمدم خانه و بي‌حرف، جواب آزمايش را گذاشتم روي ميز. طفلي منير صد بار زنگ زد، صد بار پيام داد كه سيمين جواب آزمايش چي شد؟ جوابش را ندادم در اتاقم را بستم، پتو را روي سرم كشيدم و در تاريكي فكر كردم لابد قبر بايد همين شكلي باشد: تاريك، ساكت، خفه. صداي چرخاندن كليد منير را توي قفل شنيدم، آمد تو، كفش‌ها را دم در ول كرد، در هنوز باز ... جواب آزمايش را برداشت، بعد زلزله افتاد توي شانه‌هاش. من همه‌اش را از پشت در بسته اتاق، از زير پتو مي‌توانستم ببينم. بغضش را كه تا گلويش بالا آمده بود قورت داد، لرزه شانه‌هاش را ايستاند، رفت كفش‌ها را گذاشت توي جاكفشي، در را بست و آمد پشت در اتاق من در زد. گفت: «سيمين؟ سيمين جانم؟ دكتر نگفت كي درمانو شروع مي‌كنن؟» همان روز، همان لحظه، بهترين وقت بود براي تمام كردن همه‌ چيز.

 

نفسم بالا نمي‌آيد. چه سخت است مردن. دندان‌هام به هم مي‌خورند. فكم را فشار مي‌دهم اما اين لرز هست هنوز. مي‌ترسم دست و پايم را تكان بدهم. مي‌ترسم رشته‌ موهاي منير بيايد توي دست‌هام. مي‌ترسم پام بخورد به جايي، به بدنش شايد. صدا مي‌زنم: «منير؟ ماه منير؟» همه‌ چيز خرد شد. شيشه‌ها شكستند و پاشيدند. نكند سوپ داغ ريخته باشد روي تنش؟ چرا درست يادم نمي‌آيد، چي شد؟ نخواب، بيدار بمان، بايد يادت بيايد. منير داشت تكانم مي‌داد، شانه‌هام را گرفته بود و تكانم مي‌داد. صبح بود، دو روز بعد از شيمي درماني، رفته بود كله‌پاچه گرفته بود، با ملاقه از آب كله پاچه برايم ريخت و گفت: «خيالت راحت، گفتم بي‌ادويه و دارچين برات بريزه، همون‌جور كه دكتر گفته» و نگفت كه لابد گردنش را كج كرده و گفته «بي‌ادويه و دارچين لطفا، آخه واسه مريض مي‌خوام» و مريض را جوري گفته كه دل طرف بسوزد، مثل همان وقت‌ها كه براي آقاجان كله پاچه مي‌گرفت. همين جور كه داشت نان سنگك را خرد مي‌كرد، سرش را زير انداخت و رفت توي فكر. من خرده‌هاي نان را از جلوش برداشتم و ريختم توي كاسه‌ام. اولين قاشق را كه خوردم دلم را زد. دهانم مزه‌ زهرمار مي‌داد و زبانم مثل چوب خشك شده بود. نمكدان را برداشتم، نمك ريختم، قاشق بعدي باز تلخ بود، نمكدان را گرفتم روي كاسه و تكان دادم، تكان دادم، تكان دادم. هر چه نمك مي‌ريختم مزه‌ زهر از زبانم گرفته نمي‌شد. منير خواست نمكدان را از دستم بگيرد. ندادم. شانه‌هايم را تكان داد، محكم، مثل من كه نمكدان را تكان مي‌دادم و توي همين تكان‌ها اولين طره‌ موها از جلوي پيشاني كنده شد، آرام توي هوا چرخ خورد و افتاد توي كاسه‌ كله پاچه. نمكدان از دستم افتاد. خرد شد، نمك‌ها پخش شدند روي زمين.

منير جمع‌شان نكرد، پايش را گذاشت روي خورده‌هاي نمكدان چيني و رفت توي آشپزخانه. من همان جا ماندم و به موهاي غرق شده روي تليت چسبناك آب كله پاچه نگاه كردم و فكر كردم، كجاي اين زندگي مي‌ارزيد به اين همه زجر دادن خودم و منير؟

صداش مي‌زنم: «منير؟ ماه منير؟» يادش كه مي‌افتم، پاي بي‌حسم كرخت‌تر مي‌شود و زانوهايم سست‌تر، تكان بخور وامانده، تكان بخور! مي‌خواهم انگشت دستم را تكان بدهم، درد توي ساق دستم پيچيده. پس زنده‌ام. سر انگشتم انگار مي‌خورد به يك چيز نرم. يك پارچه؟ ملافه؟ نكند لباس منير؟ نكند تنش كه شايد مرده باشد؟ تنش... يك روز مانده بود به جراحي، از حمام آمده بودم. فهميدم دم در ايستاده و نگاهم مي‌كند. لابد فكر مي‌كرد اين آخرين بار است كه اين‌جوري مي‌بيندم، فكر كرد مي‌روم و از اتاق عمل بر نمي‌گردم، مثل مامان خدابيامرز. خودم هم داشتم به همين فكر مي‌كردم. آمد جلو، دست كشيد روي سر گرد و بي‌مويم. انگار كه وارد محدوده مرگ شده باشد، يك آن دستش را كشيد عقب. انگار كه اگر دستش به تومور من بخورد سرطان از سر انگشت‌ها به او هم سرايت مي‌كند. آدم‌ها هر قدر هم مهربان باشند در چنين لحظه‌هايي خودشان را نشان مي‌دهند. حالا من مي‌ترسم اين زير انگشتم را تكان بدهم...

توي تنم داغ است، بيرونش يخ. نكند همين جا بميرم؟ فكرش را كه مي‌كنم، تنم داغ مي‌شود. هيچ صدايي نيست. به جاش صداي ريختن خانه هزار بار هست. مدام توي سرم مي‌پيچد و مي‌ريزد. شيشه‌ها خرد شدند. شيشه‌ها... داشتيم با هم ضربدري چسب مي‌چسبانديم روي همان شيشه‌ها. بچه بوديم. من بالاي چهارپايه بودم، داشت مدام چهارپايه را تكان مي‌داد. گفتم: «يك بار ديگر تكان بدهي از پنجره پرت مي‌شوم توي كوچه‌ها!» ول‌كن نبود، آمدم پايين نوار چسب را چسباندم به انگشتش و گفتم: «برو بالا» محكم چهارپايه را برايش گرفتم.

گفت: «من از موشك‌باران مي‌ترسم.»

- «مي‌ترسي بميري؟»

-«نه، تو از من پنج سال بزرگ‌تري، تو بايد زودتر بميري.» بعد با خوشحالي گفت: « من پنج سال بعد از تو را مي‌بينم.»

انگار كه همه آدم‌ها يك اندازه عمر كنند. پرسيدم: «پس از چي مي‌ترسي؟»

- «وقتي تو و مامان و آقاجان بميريد و من بمونم، تنهايي چي‌ كار كنم؟ حوصله‌ام سر مي‌ره.»

چهارپايه را تكان دادم. كم مانده بود بيفتد زمين، گرفتمش. چه فكرهايي مي‌كردي منير! ...

انگار خاك مي‌ريزند توي گوش‌هام. صداي آرام ريختن خاك را از يك جايي نزديك گوشم مي‌شنوم. شايد اين خاك‌ها كه تمام شوند كار من هم تمام شود. تنم سرد شده. از كرختي درد پيچيده توي پاهام. از معده‌ام صداي قار و قور بلند شده. مي‌ترسم بميرم و يك بار ديگر نتوانم دست‌پختش را بخورم. نكند جدي جدي مرده باشد؟ آن صورت خندان مرده باشد... آن روز، يادش به خير، با تمام صورتش مي‌خنديد، از بوي غذا مست شده بوديم. صبح كه جواب آزمايش را گرفتيم، گفت: «بايد جشن بگيريم.» لاك‌هايش را آورد، گذاشت جلوي من كه «بنشين لاك بزن، تمام شد همه ‌چيز» و من با ناخن‌هاي داغان و پوسيده‌ام مشغول شدم. نصف روز روي پا ماند و قر داد و آواز خواند و مرصع پلو پخت، غذا را آورد و كرك‌هاي تازه سبز شده روي سرم را بوسيد. گفت: « دوباره خوشگل ميشي خواهري.» ديس گرد را گذاشتيم جلومان و دوتايي هفت رنگ پلو را خورديم. زرشك، خلال بادام، خلال پسته، پوست پرتقال، از بوي غذا مست شده بودم. غذاش مثل شهد عسل روي زبانم آب مي‌شد و پايين مي‌رفت. يك آن با خودم گفتم: « خوب شد همه ‌چيز را تمام نكردم‌ ها!» حال منير مثل وقت‌هايي بود كه آن مردك شوهرش، ركسانا را مي‌فرستاد ايران. خانه را پر مي‌كرد از عطر غذا. ته چرب و چيل ديس گرد را با نان تميز كرد، لقمه گرفت و گذاشت توي دهنم و گفت: «زبونم لال اگه طوري مي‌شد بي‌تو چي‌ كار مي‌كردم سيمين؟» گفتم: «من كه تنهات نميذارم دختر.» اما از دلم گذشت كه بگويم: «همان كاري را مي‌كردي كه من كردم وقتي بعد از عروسيت تنهام گذاشتي و رفتي آلمان» نگفتم. حالا بي‌منير چه كنم؟ چرا همان شب، همه‌ چيز را تمام نكردم؟

از خواب مي‌پرم، نبايد بخوابم، بخوابم كار تمام مي‌شود. چيزي صورتم را قلقلك مي‌دهد، سه جفت پاي لاغر پشمالو روي لبم تكان مي‌خورند و يك جفت شاخك دماغم را به عطسه انداخته، مگر مي‌شود عطسه كرد؟ ريز ريز لپم را تكان مي‌دهم تا سوسك رد شود و برود. برو، فقط برو، چشم‌هايم را بسته‌ام. رفت توي تاريكي و خش‌خشش محو شد. مردن سخت است. اين جانورها ريز ريز گوشت تن آدم را هيچ مي‌كنند. آن دايره پنج سانتي كه از توي سينه‌ام بيرون آوردند كجا دارد به مردنش ادامه مي‌دهد؟ كجا دارد خوراك جك و جانورها مي‌شود؟ اگر ماندم بايد منير را زنده يا مرده از اين زير بيرون ببرم. درد از زانوهام تير مي‌كشد و بالا مي‌آيد. چرا نمي‌ميرم؟ چرا تمام نمي‌شود؟ مگر اين چهل و چند سال زندگي چي داشت براي من؟ شب‌ها از درد كتف ناله مي‌كردم. جرات نداشتم بروم دكتر، درد توي استخوان‌هام مي‌پيچيد. دلم مي‌خواست دستم را قطع كنم بيندازم زير پام و لهش كنم. شب‌ها از صداي ناله‌ام خوابش نمي‌برد. شايد همان موقع بايد كار را تمام مي‌كردم. همان وقت كه به اصرارش رفتم اسكن هسته‌اي و زنگ زد و موقع گفتن متاستاز زلزله افتاد توي صداش. مي‌توانستم از پشت تلفن ببينمش كه جواب را گرفته در دستش و لرز افتاده توي مچش و چشم‌هاش نگران شده و دو‌دو مي‌زند دنبال يك كور سوي اميد. همان موقع بايد خودم را مي‌انداختم جلوي اتوبوسي، كاميوني چيزي. من كه صداي خرد شدن استخوان‌هام را هر شب مي‌شنيدم، چه فرقي داشت؟ صداش مثل صداي همين زلزله بود كه توي گوش‌هامان پيچيد. الان هيچ صدايي نيست اما وقتي خانه ريخت ... تمام شب‌هايي كه از درد ناله مي‌كردم، مي‌ترسيدم منير از دستم خسته شود، بيايد و كارم را يكسره كند. مثل خودم آن شب‌ها كه آقاجان از درد به خودش مي‌پيچيد، مي‌گفتم كاش منير از بالاي سرش بلند شود، من بروم بالش را بگذارم روي صورتش يا به جاي انسولين آمپول هوا بزنم توي رگش و كار را برايش تمام كنم. مي‌ترسيدم، اما كاش منير آدم ديگري بود، كاش تمامش كرده بود. نكند چون از آقاجان كينه به دل داشتم، مي‌خواستم خلاصش كنم؟ نكند قضيه وراي زجر كشيدنش بود؟ من انگار بچه ناتني‌اش بودم، عاشق احمد كه شدم آقاجان گفت: «هنوز زود است براي تو، هنوز وقتش نرسيده.» گفتم: «يا احمد، يا خودم را مي‌كشم.» خودم را در اتاق حبس كردم، اعتصاب غذا كردم، آقاجان محل نگذاشت. آخر سر بي‌اينكه خودم را بكشم از اتاق، از همين اتاق كه حالا آوار شده روي سرم بيرون آمدم. آقاجان انگار نه انگار، ولي براي منير زود نبود كه عاشق شود، عروسي كند و برود آن سر دنيا و خودش را بدبخت كند... چقدر دلم گرفته، نه من خيري از اين زندگي ديدم، نه او.

نمي‌دانم كي تمام مي‌شود. دوباره صدايش مي‌كنم: «منير؟ ماه منير؟» چقدر زمان گذشته؟ هيچ كاري نمي‌شود كرد فقط بايد بيدار بمانم ماه منير صداش مي‌آمد... من حتي جراتش را ندارم انگشتم را تكان بدهم. انگار صدا مي‌آيد از دور، شايد مي‌پرسد: «كسي اينجا هست؟» بگويم هستم يا بگذارم اين‌بار همه ‌چيز تمام شود. نه هنوز زود است براي من، هنوز وقتش نرسيده. دهانم را باز مي‌كنم، زبانم مزه خاك مي‌دهد دهانم پر از خاك است، مي‌خواهم صداش بزنم: منير؟ ماه منير؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون