• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۳۰ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4303 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۸ بهمن

قصه نويسنده‌اي كه هر كاري مي‌كرد نمي‌توانست داستانش را تمام كند

هزار كلمه در روز

محمود اشرف زارعي

 

 

«مي‌رود توي دستشويي و بي‌آنكه درِ كاسه فرنگي را بردارد، همانطور شلوار به پا مي‌نشيند روي آن. انگشت سبابه‌اش را مي‌كشد روي كاشي‌هاي ديوار روبرويش. اين كار يك‌جور حس عميق بودن بهش مي‌دهد كه شروع آرامشي ساختگي است.»

الان پانزده روز است كه تا اينجاي اين قصه لعنتي را نوشته‌ام و بعد از آن نتوانسته‌ام حتي يك كلمه هم بهش اضافه كنم. يك‌بار از كسي شنيدم كه توي يكي از اين كلاس‌هاي داستان‌نويسي طرف رو به هنرجوهاش گفته: اگر مي‌خواهيد نويسنده شويد بايد حداقل روزي هزار كلمه بنويسيد. هزار كلمه؟ باز هم گلي به جمال وونه گاتِ خودم كه مي‌گويد اگر چك پاس نشده داريد قلم و دفترتان را بايگاني كنيد. آدم براي نوشتنِ يك پاراگراف هزار واحد آرامش مي‌خواهد براي هزار كلمه كه ديگر هيچي. حالا تو فكر كن هر روز آنقدر دور و برت خلوت باشد كه بتواني هزار كلمه بنويسي.
چرتِ محض.

توي بلبشوي زندگي من و افسانه كه سر تا تهش را موريانه‌هاي ريز و درشتي پر كرده‌اند و دارند مدام از تو خالي‌مان مي‌كنند نويسنده شدن فقط يك‌جور اميدواري ساختگي است تا بشود به مددش شايد فردا را ديد. اين را هم اضافه كنيد كه ذهنِ من درست مثلِ يك كندوي عسل است و اين قابليت را دارد كه هر ماجراي آزاردهنده‌اي را تا سال‌ها در خانه خانه‌هاي كوچكش نگه دارد؛ طوري كه نه فاسد شوند و نه تاريخ مصرف‌شان بگذرد بلكه مادام‌العمر زنده بمانند و هر روز صبح يكي‌شان از خانه‌اش بيرون بيايد و سركي بكشد توي زندگي‌ام. آن هم مثل روز اولش تر و تازه و داغ. بعد مي‌خواهم نويسنده هم بشوم. خنده‌دار است. همين وراجي‌ها را اگر روي كاغذ يا توي لپ‌تاپِ وامانده‌ام بنويسم شايد تهش يك پخي از تويش در بيايد اما هميشه سرِ كلافِ حرف‌هايم مي‌رسد به يك جايي كه خودم هم شاخ درمي‌آورم. انگار كن همان معلمِ دوره دبستانم هستم كه از ماجراي كوكب خانم نقب مي‌زد به ماهيگيري لبِ شط و بعد هم خاطرات انقلاب و ازدواجش توي دوران جنگ. اينكه همه‌چيزمان به همه‌چيزمان بايد بيايد اينجا مصداق دارد. زندگي‌ات كه بلبشو باشد و هر روز يك بامبولي تويش در بيايد، داستان‌هايت همش شُله‌قلمكار مي‌شوند و آقايانِ اساتيدِ فن همانطور نخوانده انگِ مخصوصِ خودشان را بهش مي‌چسبانند و ذره‌بينِ‌شان عناصر داستان را لابلاي كلماتت پيدا نمي‌كند. بعد داستانت مي‌شود دلنوشته و هزار اسمِ مزخرف ديگر كه كسي پِهِن هم بارش نمي‌كند. اين‌بار اما حسابي قُرص و محكم تصميمم را گرفته بودم كه داستان را به سرانجام برسانم. طرحش را شب‌ها در تختخواب توي خانه‌هاي خالي كند و جاساز مي‌كردم و صبح‌ها تا هر جايي كه جلو رفته بود بيرون مي‌كشيدم و خلاصه‌اش را مي‌نوشتم روي كاغذ.

قرار بود اين يارو كه پانزده روز است توي توالت گيرش انداخته‌ام و همانجا به امان خدا رهاش كرده‌ام، از اين جانورهايي باشد كه از عالم و آدم بيزارند و مدام دل‌شان مي‌خواهد بچپند يك گوشه‌اي و زل بزنند به در و ديوار كه در واقع يعني يك كپي پررنگ و لعاب از خودِ خودم. خب آدم از روي هوا كه نمي‌تواند بنويسد.
طرف كه هاكلبري‌فين را هم نوشته شما يقين بدانيد كه يك جاهاييش را از روي خودش كپي كرده. حالا يا پدرش مثل پدرِ هاكلبري همانقدر عوضي بوده يا يك گوشه‌هايي از سرنوشتش آن‌طور بدتر از ما گندمال بوده كه برداشته داستانش را سر هم كرده. خلاصه اينكه تا طرف را بردم توي توالت و روي سنگِ فرنگي در بسته نشاندمش، موي دو سه تا از موريانه‌هاي زندگي‌مان را آتش زدند كه بجنبيد فلاني دست به قلم شده. از فردايش ماجرا پشت ماجرا چنان مغزم را محاصره كرد كه از خيرش گذشتم و اميدِ فردا را به همان فردا واگذاشتم. اما شب‌ها توي تختخواب دست‌بردار
نبودم و طرح داستانم را جلو مي‌بردم و به همين خوش بودم كه لااقل توي عالمِ خواب و بيداري دارم هر شب يك تكه از داستان را جلو مي‌برم كه حتما پرداختش هزار كلمه‌اي نياز داشت و
مي‌شد همين را پتك كنم توي سرِ آن استادِ فن كه: «بفرما اين هم هزار كلمه امشب. بالاخره كه يه روز مي‌ريزمشون روي كاغذ، پس لطفا دهنت
رو ببند.»

تا همين چند روز پيش هم شب‌ها يك قفلِ كت و كلفت به سر درِ خانه‌هاي كندو مي‌زدم و كار را ادامه مي‌دادم. اما ماجراي آن روز صبح كه پيش آمد به كل سرِ كلاف از كفم بيرون رفت.

همان صبحي كه مثل هر روز با افسانه از خانه زديم بيرون و توي آينه آسانسور تا برسيم به پاركينگ، خودمان را ورانداز كرديم و افسانه از اينكه يادش رفته ريمل بزند پوف كرد و من از اينكه غبغبم داشت مي‌رسيد روي گردنم و بعد توي پاركينگ رفتيم به سمت ماشين. انتهاي راهروي شماره دو توي دالان آخري. افسانه عقب‌تر و من كمي جلوتر. يك متر مانده به ماشين دزدگير را زدم و تا دوري بزنم و سلامتِ لاستيك‌ها را چك كنم افسانه هم نشسته بود روي صندلي‌اش.

اما يك‌باره هر دو چشم‌ِمان افتاد به يك قوطي آب معدني كه توي يك كيسه فريزرِ كروكثيفي قنداقش كرده بودند و انداخته بودندش روي صندلي راننده. برش داشتم و همين‌طور كه به سوال‌هاي افسانه جواب مي‌دادم وارسي‌اش كردم.

- خودت گذاشتي رو صندلي؟

- خودم؟عقل داري؟

- پس حتما نشسته بودي روش نفهميدي.

- مگه سوزنه يا بال مورچه كه نفهمم. اگه روي اين نشسته بودم سرم مي‌خورد به سقف ماشين.

- پس يعني چي؟ كي اينو گذاشته؟ شايد مسافري، كسي گذاشته. هان؟

بعد ذهنم را چرخانده بودم روي تمام ديروزم. از صبح كه از در پاركينگ بيرون رفته بوديم تا شب كه ماشين را پارك كرده بودم توي پاركينگ و سوار آسانسور شده بودم، هيچ جايي‌اش خبري از اين قوطي لعنتي نبود. دزدگيرِ ماشين هم كه كار مي‌كرد و درها هم بسته بودند. بن بستِ محض. مغزم به هيچ جايي راه نمي‌داد.

سرِ آخر قوطي وامانده را انداختم توي سطل آشغال و از پاركينگ زديم بيرون. براي افسانه همانجا پرونده ماجرا بسته شد. چون حتما يقين داشت ماجرا از حواس‌پرتي مزمن من آب مي‌خورد و همان‌طور كه تلفنِ گم شده را بعد از يك روز توي تراس پيدا كرديم و كنترل تلويزيون را توي دستشويي، هيچ بعيد نبود اين را هم خودم انداخته باشم آنجا و حالا يادم نباشد اما براي خودم پرونده باز ماند. از همان صبح سرِ اين ماجرا از سقفِ يكي از خانه‌هاي بزرگِ كندو بيرون ماند و همه‌چيزم را به هم ريخت.

رماني كه توي دستم بود و يك هفته‌اي مي‌شد كه داشتم مي‌خواندمش نيمه‌كاره ماند و يك عده‌اي وسطِ درگيري‌هاي يك جنگِ بزرگ بلاتكليف ماندند. حالا كي باشد كه بروم سراغ‌شان، خدا مي‌داند. آن خودِ پُررنگ ترم هم كه توي توالت ماند و مشتري‌هاي محل كارم هم مدام ريجكت شدند. افسانه هم شد همسايه ديوار به ديوارم كه فقط شب‌ها باهاش توي يك خانه بودم. ديالوگ صفر. ارتباط از هر نوعِ ديگرش هم صفر. رابطه‌ام با كلِ دنيا به حالت تعليق در آمد؛ آن‌هم براي يك قوطي پيزوري. خنده‌دار نيست؟

اما من اصولا اينطوري‌ام. حالا تا آن ماجراي قوطي حل نشود يا لااقل تا وقتي كه فراموشم نشود، همه‌چيز زندگي‌ام تحت تاثيرش است. همه‌چيز معلق است.

امروز اما فرق مي‌كند. از صبح كه بيدار شده‌ام تصميمم را گرفته‌ام. سنگ هم كه ببارد داستانم را جلو مي‌برم و تمام مي‌كنم. آنقدر توي آن شب‌ها ماجرا را توي سرم جلو برده‌ام و خلاصه‌هايش را نوشته‌ام كه فكر مي‌كنم نوشتنش چهار، پنج هزار كلمه‌اي بخواهد. چه بهتر. اصلا هر چه كش بيايد راضي‌ترم. تصميم دارم خودم روزها مو به مو طرح‌هاي شبانه‌ام را زنده بازي كنم و بعدش شب‌ها عين اتفاق‌ها را بنويسم.

حالا هم آمده‌ام اينجا توي توالت نشسته‌ام و دارم با انگشتِ سبابه‌ام دست مي‌كشم روي كاشي‌هاي ديوار. عمق و آرامشي در كار نيست اما سكوت خوبي برقرار است. همين را مي‌نويسم.

فقط سكوت. شعر ازش در نمي‌آورم. بالاخره بعد از پانزده روز از روي فرنگي بلند مي‌شوم. بايد زانوهام خشك شده باشد. اما همه‌چيز خوب است. مي‌آيم بيرون. افسانه توي آشپزخانه است و صداي تلويزيون را تا دينش زياد كرده. صدا مثل سرب داغ مي‌ريزد توي گوشم. كنترل را برمي‌دارم و دكمه‌اي را كه روي علامتِ بلندگو يك ضربدر كشيده فشار مي‌دهم و بي‌آنكه بايستم مي‌روم توي اتاق. نگاهِ افسانه حتما خيره و متعجب پشت سرم تا اتاق كشيده شده. عين همين‌ها را شب مي‌نويسم. بعد صداي آيفون مي‌آيد. برمي‌گردم توي سالن و گوشي را برمي‌دارم. نگهبان ساختمان است.

- آقاي زارعي ميشه چند لحظه تشريف بياريد پايين؟

- اتفاقي افتاده؟

- نخير. چند شب پيش در ماشين شما باز مونده بود درباره اون ماجرا عرضي داشتم.

توي آسانسور دوباره به غبغبم نگاه مي‌كنم. با دست جمعش مي‌كنم زير چانه‌ام. قيافه‌ام خيلي بهتر مي‌شود.

اينها را نمي‌نويسم. خوشم نمي‌آيد خواننده ريختم را حدس بزند. توي لابي برج پيرمردِ نگهبان كه به رسمِ همه نگهبان‌هاي پير، دودي هم هست، از شبي مي‌گويد كه درِ ماشينم باز بوده و او براي اينكه به من بفهماند ديشب خبرهايي بوده آن قوطي را گذاشته روي صندلي‌ام.

هر چقدر با خودم كلنجار مي‌روم كه حرفش را باور كنم نمي‌توانم. اما باهاش كل كل نمي‌كنم. حوصله‌ام نمي‌گيرد.

اينها را بايد بنويسم؟

مي‌روم توي پاركينگ و چند باري دزدگيرِ ماشين را امتحان مي‌كنم. بعد برمي‌گردم توي لابي منتظر آسانسور مي‌ايستم. فكر مي‌كنم پيرمردِ نسناس يكجوري درِ ماشين را باز كرده و چون ديده توي دالان آخري است و دوربين نمي‌گيردش، نشئه‌بازي‌هايش را برده توي ماشينِ من. بعد از فرطِ نشئگي قوطي‌اي را كه لابد حكم لوله پايپش را دارد جا گذاشته روي صندلي. حالا اين چند روز را كدام گوري بوده و چرا صدايش در نمي‌آمده، خدا مي‌داند. بالا كه مي‌آيم افسانه سوال پيچم مي‌كند.

- چي شد؟ چي گفت يارو؟

- هيچي. دري وري

- يعني چي؟ چي كارت داشت؟

دلم نمي‌خواهد افسانه چيزي از ماجرا بو ببرد. حالا اگر بفهمد كه يارو پيرمرده چي گفته داستان درست مي‌كند. بعد شب موقع نوشتن، پانصد كلمه لااقلش مي‌خواهد كه براي داستانم زيادي است. تازه حتما لابلاي حرف‌هاش يك چيزهايي هم مي‌گويد كه خواننده را متوجه وضع رقت‌بارِ من مي‌كند. يعني وضعِ همان مني كه پررنگ‌ترش توي داستان هست. لپ‌تاپم را برمي‌دارم كه تا همين‌جا را يك كله بنويسم اما افسانه ول كن نيست.

- اين يارو نگهبانه، همين كه معتاده ميره تو ماشينمون مي‌كشه. تو نفهميدي؟

- تو از كجا فهميدي؟

- پريروز تو ماشين بو مي‌اومد. يعني تو بو رو هم نمي‌فهمي؟ ديروز رفتم بهش گفتم مي‌خوام فيلماي دوربينا رو چك كنم. حالا حتما ترسيده. دستپاچه شده بود؟

- الان ميام بهت مي‌گم.

لپ‌تاپ را مي‌گذارم روي ميز و مي‌چپم توي دستشويي. همان‌طور شلوار به پا مي‌نشينم روي كاسه فرنگي. انگشت سبابه‌ام را آرام مي‌كشم روي كاشي‌ها. صداي تلويزيون تا توي دستشويي مي‌آيد. ديگر از سكوت هم خبري نيست. امشب هر طور شده بيدار مي‌مانم و همه اينها را مو به
مو مي‌نويسم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون